حرف می زنیم.
میگه نمی دونم شاید
تزش چیز محشری از آب دربیاد و به همه این
ماجراها بیارزه! می
گم عزیزم، تز تموم می شه بالاخره.
ده سال دیگه نه تو
یادته که من چند مقاله چاپ کرده دارم، نه
من یادمه که تو تو چند تا کنفرانس شکرت
کردی. اما
این روزا، همین نیم ساعت تو کافه دانشگاه
نشستن ها، بحث ها و قصه ها و ماجراها و
شوخی ها، اینا رو یادمون می مونه.
اون داره همه چیز
رو به خاطر سیصد صفحه از دست می ده.
بعد هم هیچی ارزش
دل شکستن رو نداره. بغض
می کنه. پیش
خودم فکر می کنم من کی انقدر خردمند شدم!
به خرد چندانی نیاز
نیست. ماجراییه
که حقیقت داره و هر روز تکرار می شه.
بغض می کنم.
No comments:
Post a Comment