می پرسه راستی تو چند
سالته؟ و حدس می زنه ۲۴؟ گربه چشایر!
۲۳؟ گربه چشایر
گشوده تر! ۲۲؟
۲۱؟ اشتباه می کنم؟ کمتر؟ دیگه من چشمام
گرد می شه و خنده ام می گیره.
قبل از اینکه منو
بفرسته مهدکودک، می گم چند سال!
چشماش گرد می شه.
می کوبه رو میز و
میگه دروغ می گی. امکان
نداره. میگم
پسر جان! تو
می دونی من چه مقطعی ام. ۲
ساله که منو با خواهرت دیدی.
می دونی با دوست
خواهرت که سنشو می دونی، همکلاسی بودم.
یعنی واقعا تو تا
حالا منو انقدر کم سن و سال فرض می کردی؟
میگه فکر کردم خیلی دست بالا گرفتم گفتم
۲۴. وقتی
خنده ات گرفت مطمئن بودم که کمتری.
اصلا فکر نمی کردم
از خواهرم بزرگتر باشی.
تا ته جلسه برمی
گرده با تعجب نگاه می کنه، میگه واقعا؟
وقتی خداحافظی می کنیم باز اشاره می کنه
که خیلی جوون موندیا!! تو خون آشامی چیزی نیستی؟ می گم آفتاب! روز! من بیرونم و هنوز خاکستر نشدم! یعنی
امروز همه هجده ساله هایی که این مدت رو
روانم اسکیت کردن رو بخشیدم!
اگر برادر دوستم
با دو سال سابقه!! انقدر
خارج می زنه، دیگه اونا گناهی ندارن طفلک
ها!
پ. ن.
۱ این eternal
teenager بودن من دیگه
کم کم داره رسمی می شه!
پ. ن.
۲ این برادر، خودش
۲۱ سالشه!! یعنی
تا حالا فکر می کرده کم و بیش هم سن ایم!!
فکر کن!
No comments:
Post a Comment