لعنت به تو پریا!
لعنت به تو که یادت
رفته یه ستاره بی ارزش، آسمون یه بچه هشت
ساله است! چطور
دلت اومد چشماش پر از اشک بشه به خاطر یه
ستاره! چون
شیطنت کرده بود؟ چقدر تا حالا این بچه شیش
دونگ حواسش به تو بوده؟ یعنی حق نداشت یه
بار حوصله اش سر رفته باشه؟ خودت همیشه
سر همه کلاس ها، کتاب داستان دستت نبود
یا نقاشی نمی کشیدی؟ چون همیشه بچه خوبه
بوده، محکومش کردی که همیشه باید خوب
باشه؟ تو نبودی که شعار می دادی یه بخشی
از خسته شدن بچه ها تقصیر معلمه؟ انتظار
چی داشتی از یه بچه هشت ساله؟ که یادداشت
برداره؟ که کنکوری درس بخونه؟ پسرک فقط
داشت با خودکاراش بازی می کرد!
نمی تونستی یه
فعالیت جدید بهش بدی؟ تو خسته ای از این
کلاس و همکار کلاس بغلی، به بچه چه ربطی
داشت؟ تو نبودی که می گفتی از معلمی متنفرم
چون از تاثیری که خواسته یا ناخواسته رو
زندگی یه آدم می ذارم، می ترسم؟ چه تاثیری
رو لیو گذاشتی امروز؟ تحملت که بهش می
نازیدی انقدر بود؟ چه فایده که ستارهه
رو بهش دادی آخر! وقتی
دلش شکست، ستاره چه دردی رو دوا می کرد؟
اگه دیگه یادت رفته که با بچه ها باید بچگی
کرد؛ اگه انقدر بزرگ شدی که بوآی ماربلعیده
رو از کلاه تشخیص نمی دی، اگه نظم کلاست
از اشک های یه بچه مهم تر شده، دیگه به درد
این کار نمی خوری! وقتشه
که کفش ها رو آویزون کنی و بری غاز بچلونی!
No comments:
Post a Comment