این نوشته غمگینی است. خواندن آن به افسردگان، نوستالژیک ها و آنان با داستان های غم انگیز اشکشان سرازیر می شود، توصیه نمی شود.
I wonder where you are
I wonder what you do
Are you somewhere feeling lonely?
Or is someone loving you?
دوست لیمویی عزیز
دیروز در جایی که هیچ نشانی از تو نداشت، به شدت یادت کردم. 14-15 سالی باید باشد که نه همدیگر را دیده ایم و نه ارتباطی داشته ایم و تو به این وضوح در حافظه من مانده ایی، خندیدنت، رنگ موهایت، گلابی خوردنت که همیشه ازش متنفر بودم، صدایت، خطکش مورد علاقه ات و حتی اینکه وقتی می دویدی به شدت قرمز می شدی! هنوز نمی دانم چرا ارتباطمان قطع شد. همه نامه های من بی جواب ماند. پدربزرگ و مادربزرگت همیشه در جواب تلفن ها و پرسش های من می گفتند خوب اند. آدرس همین است. شاید مشکلی بوده. این دفعه که آمد خبرت می کنیم و من هر دفعه یاد نگاهی می افتادم که وقتی من با قاطعیت هنگام خداحافظی گفتم برات می نویسم، به من و دوست مشترکمان انداختی. چیزی می دانستی که من نمی دانستم. چیزی در آن نگاه بود که باعث شد من وقت برگشتن به دوست مشترک بگویم دیگر ازش نمی شنویم و او گفت که من مثل همیشه وضعیت را مثل رمان و نمایشنامه هایی که می خوانم دراماتیک می کنم. اما همان شد، نه؟ ما دیگر تو را ندیدیم.
یادت هست که چند بار محکوممان کردن برای خندیدن؟ که کلاس برایمان جدی نیست؟ و تو بار آخر با آن اعتماد به نفس معرکه ات به ناظم عجیبمان گفتی ما شاگرد اول و سوم کلاسیم. یکی مان معمولا شاگرد اول پایه هم هست. آن یکی هم هیچوقت از چهارم به قعر جدول سقوط نمی کند. امسال در منطقه در مسابقات ریاضی و انسانی برایتان رتبه آورده ایم، واقعا چقدر می توانیم کلاس ها را جدی تر از این بگیریم؟ و البته ناظم عجیبمان در جا به مادرت زنگ زد. می دانست که جوابت را نمی تواند بدهد. اما خب لذت بردن از کلاس جرم بود. شاید به همین دلیل"اول لذت بردن بعد درس خواندن" قانون اول من در همه کلاس هایم شد.
عاشق سرسختی ات بودم و اینکه اگر حق با تو بود کوتاه نمی آمدی. با چند نمونه دیرین شناسی آموزش و پرورشی همیشه درگیر بودی. نمره ات را کم می کردند، طعنه می زدند، سر کلاس خردت می کردند. کوچکترین اهمیتی نداشت. تنها باری که توانستم متقاعدت کنم از معلمی معذرت بخواهی، باری بود که معلم مورد نظر تا حدی حق داشت. البته هیچ وقت حرف ما را نشنید و قبول نکرد که هیچ کدام از اتفاقاتی که سر کلاسش افتاده از قصد نبوده است. شاید هم حق داشت. بار اول خط کش آهنی 30 سانتی تو (که انقدر رویش تعصب داشتی و همیشه سرش درگیر بودیم!) کتاب داستان نازنین مرا پاره کرد. من با حرص خطکش را کشیدم که پرتش کنم توی جامیز و تو کشیدی اش که لابد از مرگ نجاتش بدهی (هرچند انقدر محکم بود که احتمالا جامیز فرسوده مان خرد می شد، نه خطکش نورچشمی تو!) و خطکش در حرکتی سینمایی از دستمان رها شد، کتاب مرا کوبید تو جامیز، کمانه کرد و با صدای وحشتناکی پرت شد وسط کلاس. آن هم سر کلاس معلم ریاضی سختگیرمان که اگر مگس سر کلاسش وزوز می کرد، محکوم می شد سه هفته تخته پاکن را بشوید.
بار دوم وقتی بود که یکی را به گناه دیگری از کلاس بیرون انداخت. هم ما و هم خودش می دانستیم که متهم گناهکار نیست. بچه ها به شدت ازش حساب می بردند و هیچ کس جرات نداشت حرفی بزند. برایت نوشتم الان یکی مان باید بلند شود و داد بزند ژان والژان منم و جواب دادی هنوز کسی در این کلاس به آن فصل بینوایان نرسیده است و معلم عزیز که کاغذ را از زیر دستمان کشید! و ما هم همراه متهم بیگناه از کلاس رانده شدیم و بار سوم ...
هنوز هم وقتی یادش می افتم خنده ام می گیرد. با وجود اعتراض دوست مشترک همیشه نیمکت را جلو می کشیدیم و و کیف هایمان را پشتش می گذاشتیم. دوست مشترک که عادت داشت به دیوار تکیه بدهد، همیشه غر می زد. آن روز وسط درس از شدت تمرکز یادش رفت که ما نیمکت را جلو کشیده ایم. خواست تکیه بدهد و افتاد در فاصله بین نیمکت و دیوار! و همانجا گیر کرد. چه هیاهویی شد. مبحث مقدس اتحادها متوقف شد. من و تو مجبور شدیم دستهایش از دو طرف بکشیم، اما دوست مشترک خودش هیچ همکاری نمی کرد و بیشتر و بیشتر فرو می رفت. آخر نیمکت رو جلو کشیدیم و دوست مشترک را در آوردیم و معلم ریاضی با نگاهی که دایناسور را پودر می کرد و لحنی که هوای سیبری در برابرش استوا محسوب می شد (نمی دانم چطوری در آن وضعیت مضحک جلوی خنده اش را گرفت!) گفت از امتحان پایان ترم هرکداممان 4 نمره کم می کند، حتی اگر 20 بگیریم و یادت هست؟ در 100 نفر دانش آموز فقط ما 20 گرفتیم. معلم ریاضی مان چه حرصی باید خورده باشد!!
چقدر برایت استدلال کردم که بیا برویم عذرخواهی کنیم و تو می گفتی ما هیچ کار بدی نکرده ایم. او اصلا فرصت نداد که از خودمان دفاع کنیم. عاقبت قانعت کردم که معلممان مسلما دلش نمی خواهد نمره تنها دانش آموزانی را که نمره کامل گرفته اند کم کند، اما الان کاری از دستش بر نمی آید. ما این فرصت را به او می دهیم که ما را ببخشد!! آخرش راضی شدی به شرطی که من یک نامه به سبک خودم دوپهلو بنویسم که نوشتم و تو خودت پاکنویسش کنی که کردی و میزان درخواست عفو رضایتت را جلب کرد.
وقتی که جواب کنکور را دادند دنبال اسمت گشتم و البته قبول شده بودی در همان شهرستان کوچک. آنجا ماندگار شدی. راضی بودی؟ از رفتن که راضی نبودی. بعد از آن 3-4 سال خودت خواسته بودی آنجا بمانی؟ نمی دانم. فکر می کردند خوشبختتان کرده اند، فکر می کردند دارند برای شما زندگیی تازه می سازند! فکر می کردند نجاتتان داده اند. فکر می کردند.... نمی دانم. اما گوشه ای از زندگی من با رفتنت خالی ماند. همیشه یادت کردم و دلم تنگ شد. راهم را عوض کردم که از آن راهی که با هم مدرسه می رفتیم رد نشوم (هرچند همیشه دیر می کردی و حرص مرا در می آوردی!). نامه ای را که قبل از رفتن دستم دادی سال ها نگه داشتم (برای من که اصلا آدم یادگاری نگه داری نیستم یک رکورد خاص است). برای اولین بار خبری از صورتک خندانی که به چهره می زدی نبود. نوشته بودی که با اینکه فکر می کنی مساله مشابهی برای من رخ می دهد، اما امیدواری من مسیر راحت تری را طی کنم. نمی دانم اکر 3-4 سال بعد بودی و می دیدی که چه ها بر سر من آمد چه می گفتی. یادم هست که بعد از رفتنت یکی دو سال سعی می کردم با آدم ها صمیمی نشوم، مخصوصا آنهایی که شبیه تو بودند (هر چند دوست صمیمی بعدی من به شدت شبیه تو از آب درآمد! (جای فروید خالی!) و من چقدر سال اولی که می شناختمش ازش بدم می آمد! شبیه همه چیزهایی بود که سعی کرده بودم پشت سر بگذارم). از دست دادن یک دوست صمیمی برای یک دخترک 12-13 ساله، تجربه سنگینی است.
دلم می خواهد ببینمت؟ نمی دانم. این روزها از دیدن آدم های قدیمی زندگی ام می ترسم. نکند زندگی آن دخترک سرسخت نابغه ریاضی را روزمره کرده باشد؟ نکند متوسط شده باشی؟ نکند پرهایت را شکسته باشند و به یک زندگی متداول راضی ات کرده باشند؟ نکند جوی حقیری که به مردابی می ریزد را به دریا ترجیح داده باشی؟ نه می خواهم در ذهن من تداوم داشته باشی تا اینکه دیدنت خاطرات قشنگی را که از تو داشته ام خراب کند. اینجوری تو برای من همان دوست ریاضی دان عاشق اسمارتیز و گلابی که عادت داشت کاغذهای تبلیغاتی لای در خانه ها را بیرون بکشد و بریزد دور (یادت هست یکبار قبض آب و برق خانه ای را با ورقه های دیگر بیرون کشیده بودی؟) باقی می مانی.
همه این سالها هر وقت که از کنار آن شهر کوچک رد شدم فکر کردم یک روز می آیم دنبالت. می دانستم که تویوتای طلایی برای آرزوهای بچه گانه من توقف نمی کند. با خودم می گفتم یک روز با ماشین خودم می آیم. اگر هم ماشین نداشتم اصلا با اتوبوس می آیم. در همه خانه ها را می زنم. شهر کوچکی است. همه همدیگر را می شناسند. بالاخره پیدایش می کنم. 2 سال پیش بالاخره با ماشین خودم از آنجا گذشتم. بغض کردم. دیر شده بود. می دانستم پیدایت نمی کنم.
پ. ن. شعر اول متن از ترانه Hello لاینل ریچی هست. (بله!! اون ترانه عاشقانه است. خودم می دونم! حالا شما همین ۲-۳ خطش رو در نظر بگیرین!)