Monday, 31 October 2011
Challenge Completed!!
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان و بازم کتاب!!!
پ. ن. برگرفته
از
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و
میدان و افراسیاب
از هفت خوان رستم
Labels:
:I,
Geeks and Freaks,
Myself and I,
Nerds,
NPH,
observations,
Trivialities,
TV series
ماجراهای ما ۱
بعد از ماجرای دری و سوراخ
کلید، داشتم تعدادی از شاهکارهامون رو
برای دوستی که همراهم بود تعریف می کردم.
وقتی از روی صندلی افتاد پایین،
فکر کردم نه بابا! بامزه
ان ها! بذار بنویسمشون.
سریالی تعریف می کنیم، خب؟
خاطره اول با حضور افتخاری آن یگانه با
تدبیر، استاد بهانه جستن برای تاخیر!
آن بسیار پرسنده سوال! آن
اعتلا دهنده تئوری قلب ماهی تو دمبشه!
به کمال! آن
مباحثه گر با هر سرباز و بسیجی! آن
محکوم کننده دوست منتظر به مرگ تدریجی!
آن دوستدار سیرابی! طرفدار
مطالعات درست و حسابی! آن
شهره آفاق به مهمانداری! شیخنا
و مولاتنا بانو ***** ********! (این
برا کسایی که اسم اصلی اش رو می دونن!)
آن دوستدار هر جک و جوونور و
رستنی! شیخنا و مولاتنا
بی بی چکه کننده بستنی!! (این
برا اونایی که از اینجا می شناسنش!)
طرفدار عامل خنده بود و بسیار
یک دنده بود و از دنیای دون بی ترحم کنده
بود! ( لازم به ذکر است که
ایشان به جز پفک و ماست موسیر و تاتر و
شیرینی پوپک و ایرانگردی و کلاس های متفاوت
و پذیرایی از گونه ها متفاوتی از مهمان
ها، بقیه عمرش رو در غار دورافتاده ای به
نام دانشگاه **** به عبادت
و ذکر و تسبیح باریتعالی می گذراند!).
جذب کننده آدم های سریش بود،
لبخند به لب و خالی از تشویش بود و پرورش
دهنده علف زیر پای دوستان خویش بود!
(آخی! دلم برا
تذکره نوشتن و ملت رو تا مرز جنون عصبانی
کردن کلی تنگ شده! قول که
از این به بعد برا کسایی که با نام مستعار
اینجا معرفی شدن تذکره بنویسم. (اگه
می خواین و جنبه شوخی شدن رو دارین، بیایین
پیشنهاد بدین!))
فکر کنم سال دومی بود که من با
بستنی چکه کن دوست شده بودم. (یعنی
مادها تازه داشتن تو ایران جاگیر می
شدن!!).می خواست یه کوله
پشتی بخره و گیر داد که باید بریم منوچهری.
حالا من هی قسم و آیه که بابا
کیف های منوچهری باب طبع تو نیست. بیا
همین دور و بر خودمون شونصد تا مغازه هست!
اما بستنی چکه کن جفت پا رفت
تو یه کفش که الا و بلا (نه
بلا!!! اصلش هست الله و به
الله! شاید هم روایت دیگه
ای هست که من نمی دونم!) که
باید بریم منوچهری! حالا
من اون قسمت شهر رو می شناختم و می دونستم
برا دو تا جوجه دبیرستانی که شبیه راهنمایی
هام هستن و معمولا دارن از گوش تا گوش
لبخند گربه چشایری می زنن، چه جای مزخرفیه!
(حرف زشت چیه؟ کتاب فارسی تون
رو یه نگا بندازین. مزخرف
یعنی زراندود!) اما این
بستنی چکه کن چه اون موقع چه حالا از
احساسات بشری و اعتماد به انسانیت لبالب
بود. یعنی اصولا در کیفش
رو باز می کرد، اعتماد (در
قالب اسکناس های ۵۰۰ تومنی) می
ریخت بیرون! (بعدها تازه
روزنامه اعتماد رو هم می گرفت می ذاشت اون
تو!!). شونصد تا مغازه دیدیم.
تو هر مغازه من باید کیف های
مورد نظر رو می انداختم رو دوشم و بعد از
۱۲ دور گشتن به راست به نیت ۱۲ سال تحصیلی
و ۲۴ دور گشتن به چپ به نیت حرکت وضعی
زمین!!! باهاشون آفتاب
بالانس می زدم که بستنی چکه کن عزیز ببینه
مثلا در هنگام از جوب پریدن یا زمین خوردن
روی برف کیفه خوب وای می ایسته یا نه!
کلی مغازه دارهای مهربون
خواستن تو زیرزمین، تو اتاق پشتی یا با
بستن در، کیف نشونمون بدن و از اونجایی
که من اصولا آدم بدبینی ام (حتی
در عهد گوگولیت!) نذاشتم
بستنی چکه کن که همین جور اعتمادها توش
قل قل می کرد و مثل بوش وگ می گفت آخی چه
آقای مهربونی! بره تو!
بعد در جواب غرغرهای من هم کلی
احساس سوپرمنی بهش دست می داد که آخه اون
پیرمرد مردنی چه بلایی می تونست سر ما
بیاره؟ نه که ما در مواقع لزوم تبدیل می
شیم به هالک!!! همون!!
بالاخره بعد از اینکه سومین
جفت کفش آهنی من پاره شد، رفتیم تو یه
مغازهه و کیف اول نه، کیف دوم نه، کیف
هشتاد و سوم مورد پسند واقع شد! یه
کیف مشکی بود. از اونا که
یه بند از چپ به راست داره. بستنی
چکه کن بین یه مشکی با خطوط خاکی پیش از
باران روی جیب و یه مشکی با خطوط خاکی پس
از باران روی جیب مردد بود. حالا
مساله اینجا بود که من از cat walk و
ژیمناستیک با کیف خسته شده بودم و به هیچ
وجه حاضر نبودم کیفه رو امتحان کنم!
فکر می کنید چه کرد؟ اصولا
وقتی شما با یه بستنی چکه کن مواجه هستید،
انتظار هر چیزی رو داشته باشید. اول
خودش امتحان کرد، بعد شروع کرد به غر غر
که من پشتم رو نمی بینم که. بعد
با سیاست شروع کرد به باج دادن. از
ضبط سریال تا زود رسیدن سر قرار بعدی.
اما وقتی با یک پریای خط خطی
طرف هستین، باید منتظر کله شقی های سرسختانه
باشین. آخرش رفت به آقاهه
گفت آقا این دوست من لوس شده. میشه
شما این کیف رو بندازین رو دوشتون من
ببینم! یه چشم غره هم به
من رفت که حالا اگه بخرمش باید بشورمش.
کیفم آقاهه ای شد!!! یعنی
صاف صاف جلو آقاهه!! آقاهه
از همه جا بیخبر فکر کرد خب برای فروش باید
دل مشتری رو به دست آورد. کیف
رو انداخت پشتش. نشون به
اون نشون که بعد از یه ربع چرخیدن به چپ ،
راست، عملیات ژانگولر، بحث منطقی، گفتمان
غیرمنطقی و وعده تخفیف، بستنی چکه کن
لباشو ورچید و گفت نه دوسش ندارم. گوشه
اینجای پلاستیکش جنسش خوب نیست. قیافه
آقاهه ی کیف به دوش انقدر دیدنی بود که من
تا نیم ساعت بعد نمی تونستم لبخند گربه
چشایری مو جمع کنم.
پ. ن. ۱
تا ته منوچهری رفتیم. بعد
برگشتیم. از آقاهه قول
گرفتیم که جنس گوشه اونجای پلاستیکش خوب
بشه و همون رو خریدیم. یه
چیزی تو مایه های left Philanjy فیبی!
پ. ن. ۲
فرداش بستنی چکه کن دراومد که کیفه رو
دوست ندارم. بندش شونه ام
رو اذیت می کنه. وقتی کتاب
توش می ذارم، سنگین می شه. چرا
نگفتی وقتی باهاش تپ دنس کنی خوب وای
نمیسته؟ رنگش چرا اینجوریه؟ تو مغازه
انقدر دهاتی نبود! بریم
پسش بدیم؟ بریم یکی دیگه بخریم؟ بریم یکی
دیگه بخریم من اینو بدم به اون بچهه که سر
چهارراه وای میسته، کیفش پاره اس؟ (گفتم
که عشق به انسانیت همین طور توش قل قل می
کنه!) بریم بکاریمش درخت
کیف کولیچه درآد؟ بریم بفروشیمش با پولش
تجارت کنیم، پولدار شیم؟ بریم..........
And that's why we like Bastanie-Cheke-Kons!
کلاه برگذاری!!!!
قضیه از اونجا شروع شد که منو
یکی از دوستام رفته بودیم همینجوری تو یه
مغازهه و من برای شوخی یه کلاه کیت وینسلتی
ارغوانی (مقصود کلاه کیت
وینسلت در تایتنیک می باشد (می
باشد غلط می باشد!!! برای
انذار و تذکیر (ببخشید!!!
اذکار و تنذیر!) مورد
استفعال (ببخشید استعمال!!!)
قرار گرفته شده می باشد!!)
که وقتی از ماشین پیاده می شد،
اول تا ۵ ثانیه کلاه بود و کلاه بود و کلاه
بود و.... بالاخره رز دیده
می شد!!!) گذاشتم سرم و دوستم
گفت چقدر این کلاهه به تو میاد و آبی نفتی
اش رو گذاشت سرم و اونم بهم می اومد و …...
هفته پیش تو یه مغازه دیگه اون
می خواست کلاه پشمی بخره و باز من نقش
مانکن رو ایفا کردم و بعد هم *****
*****!!! هرچی می ذاره سرش بهش
میاد! به خاطر رنگ موهاته
فکر کنم! ******!!! **********! حالا
یه کلاه گذاشته بود سر من که منو شبیه
راننده ترن های دهه شصت کرده بودا!!!
امروز یه دوست کاملا متفاوت
با من بود، رفتیم تو اون مغازه. من
دیدم یه کلاه جدید اومده که من هفته پیش
امتحان نکردم و پوشیدن کلاه همان و …!
نشون به اون نشون که دوستم گیر
داده بود من یه کلاه بخرم ۲۵ یورو!!
(نتیجه اخلاقی: با
دوستان ناباب نرین تو کلاه فروشی!!)
یعنی اگه از منسوبین به اسکروچ
هم نبودم ۲۵ یورو برای یه کلاه زیاد بود!
حالا گیرم کلاهه به شدت خوشگل
و سفید-آبی- سورمه
ای باشه! ما این همه یاد
گرفتیم نفس اماره مون رو افسار بزنیم و
جهاد اکبر انجام بدیم و اصلا ما شهید
ندادیم که بریم یه کلاه بخریم ۲۵ یورو!
اصلا دست استکبار از آستین
آمریکا بیرون اومده بود که سر ما کلاه
بذاره!! خلاصه که بد دوره
زمونه ای شده خواهر!!! همه
می خوام سر آدم کلاه بذارن!! (بعد
آدم مجبور میشه خودش کلاه خودشو برداره!!)
Poulet aux Prunes
de
Marjane Satrapi et
Vincent Parronaud
avec
Mathieu Amalric,
Edouard Baer,
Maria
de Medeiros,
Golshifte Farahani
1h49,
France, 2011
از همین اول بگم که من از این
فیلم خیلی لذت بردم. ترکیب
محشریه از رویا و واقعیت، انیمیشن و سینمای
واقع گرا، تلخی و طنز. منتظر
یه ایران واقعی نباشید. ایران
این فیلم برخلاف پرسپولیس، یه ایران ناکجا
آباده هزار و یک شبی هست که آشنا هست و
نیست، قصه هاییه که هممون بارها شنیدیم
ولی با سینمای غربی و فرهنگ اروپایی ترکیب
شده. قصه است. اصلا
فیلم با یکی بود، یکی نبود شروع می شه و
بعد به فرانسه ترجمه می شه. سینماست؛
قصه، سرگرمی، تخیل و یه کمی زندگی!
نمی خوام زیاد درباره اش
بنویسم، چون حتما می بینینش و نمی خوام
لذت دیدنش رو از بین ببرم. فقط
سربسته می نویسم چرا دوسش دارم:
۱. این فیلم
کاملا متعلق به سینمای پست مدرنه. چهل
تیکه همگنیه از فرهنگ ها و ادبیات ملت های
متفاوت. همونقدر که ایرانیه،
فرانسوی هم هست، به سینمای آمریکا هم
شباهت داره. منظورم از
سینمای آمریکا هم سبک فیلمه که هم آدم رو
یاد اسپیلبرگ می اندازه، هم تیم برتن
(تخیلش، نه سیاهی اش!)
و هم وامدار بودنش به سینمای
کلاسیک آمریکا. خود فیلم
هم براتون از مولوی و خیام تا صادق هدایت
رو دوره می کنه. اصلا وقتی
بازسازی کافه نادری رو دیدم، به شدت
نوستالژیک شدم. (تو پرانتز
من از آدم های خوش شانسی ام که تو گوگولیت
همون موقع که تازه عاشق آقا صادق شده بودم
(این گوگولیت یعنی ۱۴-۱۵
سالگی!) کافه نادری دست
نخورده رو دیدم، تو فضای نیمه تاریک اونجا
نشستیم، قهوه سفارش دادیم و به شددددددددت
به رویا فرو رفتیم (یه دنیا
سپاسگذاری از مامان صاحب مینا که تو سر
من نزد که بچه آدم هدایت بخونه، خودکش می
شه و منو برد پاتوق هدایت و یک خاطره معرکه
به من داد. مخصوصا که در
راستای «هر چیز قدیمی رو
بزن خراب کن، به جاش (به
قول آقا صادق) دست خر هوا
کن!!) چند سال بعد نادری
بازسازی شد و فضای نیمه تاریک هدایتی اش
رو تغییر دادن. من بعد از
اون خاطره ام رو لای زرورق پیچیدم و همیشه
طفره رفتم از رفتن به نادری! نادری
این فیلم به نادری واقعی شباهت داره!)
۲. جمله ها به
شدت آشنان. یعنی همه این
جمله ها رو هزار بار از اطرافیانمون
شنیدیم. اصلا انگار فیلم
به فرانسه دوبله شده فقط!
۳. فلاش فورواردها
و فلاش بک های متعدد و جلو و عقب رفتم فیلم
معرکه است. جالب این که هر
بخش عامدانه تقلیدی از یه سبک یا فیلمه.
زندگی سیروس مثال خوبیه.
۴. اصولا نمیشه
سبک کارتونی فیلم رو دوست نداشت.
۵. کیارا
ماسترویانی در نقش لیلی بامزه است، اما
ایزابلا روسیلینی در نقش پروین خود جنسه!
یعنی انقدر خوبه و انقدر حضور
چند دقیقه ایش به فیلم انرژی می ده که حد
نداره! (باز تو پرانتز
اصولا انسان در پیری چطور می تونه انقدر
خوشگل باشه؟ حتی با موهای آشفته خاکستری
و در بستر مرگ هم زیباست این آدم!)
۶. جمال دبوز در
هر دو نقش بامزه است. یه
دست مریزاد که شونصد بار میگه هوشنگ و ه
رو تلفظ می کنه! هر فرانسویی
از پسش بر نمیاد!!
۷. فیلم پر از
جزییات ایرانیه ( ادبی،
فرهنگی، تصویری) که فقط
یه ایرانی می تونه پیداشون کنه. نه
اسلیمی و انار و کاشی و گل و مرغ ها!
نه! مثلا سیگاری
که روی میز هست (با وجود
اینکه طرحش فرنگیه) اسمش
Lazar هست که خب بیننده ایرانی
با یه دو دو تا چهارتای فرهنگی (فیلم
تو دهه ۴۰ اتفاق می افته) تو
ذهنش تبدیلش می کنه به La zar و
فوری حرف تعریفش رو حذف می کنه. در
عین حال این جزییات جوری نیست که بیننده
خارجی فیلم رو نفهمه. من
تو یه سالن پر فیلم رو دیدم که معمولا
بعیده و همه هم آشکارا از فیلم لذت بردن!
۸. برای گل
شیفته آرزو می کنم که نقش های خوبی بهش
پیشنهاد بشه و نقشش تو این فیلم برای یه
سکوی پرش باشه فقط.
خب همه اینها به این معنی نیست
که فیلم هیچ ایرادی نداشت. بعضی
از داستان ها بی ربط یا بی منطق اند.
پایان رو دوست ندارم و به نظرم
یه سکانس باید بعد از پایان فعلی اضافه
بشه، اما فیلم در همین شکل فعلی انقدر لذت
بخش هست که بشه همه اینا رو ندیده گرفت.
فیلم های علی حاتمی رو هم تو
چهارچوب فیلمنامه نویسی بررسی کنی، کلی
می تونی ایراد بگیری. اما
کیه که عاشق سینمای یگانه علی حاتمی نباشه
و یادش رفته باشه که همه عمر دیر رسیدیم،
مادر مرد! از بس که جان
ندارد! ما دلشدگان خسرو
شیرین دهنانیم! و....
هیییی! من یه
عالمه مثلا نقد فیلم نوشتم بدون اینکه یه
کوچولو اشاره کنم به داستان و شات ها!
دارم در پست مدرن نویسی پیشرفت
می کنم، به قول ریچل Good for me!!! (با
همون چرخوندن سینی در هوا و اطوار ریچلی
بخونین!!)
;)
دقت کردین فراش باید اصولا به
معنی کسی یا چیزی باشه که جایی رو فرش می
کنه؟ چرا نیست پس؟
پ. ن. به
گیرنده های خود گیر ندهید! ذهن
من هر چندوقت یکبار رو یه کلمه ای قفل می
کنه!! بستنی چکه کن هم در
دوره ای که awesome بود از این
خصوصیت ها داشت! مثلا به
جای اینکه بگه چرا باز غمبرک زدی؟ می گفت
باز که تو این قمبرک رو زدی؟ بابا مرد این
بیچاره!!
:|
من امروز یه بلوز سفید، کت
سفید، شلوار جین و شال و کلاه بنفش پوشیده
بودم. بعد این دوست من
اومده گیر داده که بذار حدس بزنم. این
یونیفرم superawesomity ایه؟
Not-A-Mother's-Day راه انداختی؟
رژه مخالفت با ولنتاینه؟ یعنی اینا رسما
بین من و بارنی تفاوت بنیادی قائل نمی شن!
Labels:
:I,
Geeks and Freaks,
Me,
Myself and I,
Nerds,
NPH,
Trivialities,
TV series
چگونه انسان ها را از راه میانبر به صراط مستقیم هل دهیم؟
یادتونه من قرار بود مایو
بخرم. خب هنوز قراره!
اما واقعا این هفته می خرم.
داشتم به دوستم می گفتم من
هفته دیگه باهات میام ها! فقط
باید برم مایو بخرم! برگشته
می گه می تونی هم همین جوری بیای!! کلی
هم باعث طرب میشه!!! یعنی
بهتر از این نمی تونست به من انگیزه بده
برم مایو بخرم!!!
پ. ن. یکی
از دوستام یه دوست پسری داشت که ..
(ولش کن خودتون همه خصوصیت
های درخشان پسرهای ایرانی رو اضافه کنین!).
این آقا یه خدمت بزرگ به گروه
ما کرد. یه مدت بود که همه
مثل نقل و نبات می گفتن F*** you!! (من
همین جا توصیه می کنم که همتون به راه راست
مستقیم شین و انقدر فیلم های آمریکایی
نبینین!!! صدا و سیمامون و
فارسی وان انقدر زحمت می کشن برای ارطغای
فرحنگ!!! اونوقت ما بریم
ساخته های این آمریکای جزجیگر گرفته رو
تماشا کنیم!! ای فغان!
ای داد! ای
بیداد!) این آقاهه یه بار
در جواب دوست من برگشته بود با نیش باز
گربه چشایری گفته بود Okay! When؟
(جواب معرکه ایه! نه؟)
از اونجایی که شما چیزی رو به
یه دختر می گین و اون در یک هزارم ثانیه
اونو با همه دوستاش share می
کنه که اونام با دوستاشون share کنن،
ما همه مون این رو شنیدیم . کلی
هم خندیدیم که چه جواب محشری! و
چقدر از این پسره *** ***** ******! بعیده
که مغزش به این خوبی کار کنه. البته
شاید هم قضیه مغزی نبود!! بگذریم.
یه روز که داشتیم یکی از مسابقه
های مقدماتی جام جهانی رو دسته جمعی می
دیدیم و علی دایی مثل همیشه توپ رو تا دم
دروازه برد و بعد شوت کرد ۹۹ متر اونطرف
تر از دروازه (گروهی از
روانشناسان بازی های ملی علی دایی رو عامل
مهمی در ضعف اعصاب ایرانیان قلمداد می
کنند! گروهی از طرفداران
تئوری توطئه نیز اذعان دارند که فرد مذکور
از تیم مقابل حق و حساب دریافت می کرد که
توپ را با زاویه ۴۶ درجه به سمت مشتری
پرتاب کند! کارشناس ما ضمن
رد هر دو نظریه اظهار داشت اصولا وقتی
آدمی تا اواخر میانسالی از فوتبال خداحافظی
نکند، لاجرم ضعف بینایی و فتور قوا بر وی
مستولی گشته و به جای دروازه پروژکتور
استادیوم را نشانه خواهد رفت!!) و
همه به شدت جیغ و داد و *** و
… بعد از موقعیت هشتمی که کورداييت محترم
(توهین کجا بود؟ برین زیست
گیاهی تون رو دوره کنین!!!) از
دست داد، یکی از بچه ها خیلی غلیظ گفت F***
you!! و یه دفعه یازده تا سر برگشت
طرفش و یازده تا صدا in unison گفتن
Okay! When؟ قیافه قرمز شده
دوست دیدنی بود. در همین
لحظه همه دچار epiphany شدند
و به درک جدیدی از زندگی دریافتند.
جامه بر تن دریدند و اشکریزان
سر به کوه و بیابان نهادند. برا
همین من یادم نمیاد مسابقه چند چند شد.
ولی باختیم به هر حال! چی
انتظار داشتین؟ که ما در یک دنیای موازی
به جام جهانی دست یافته باشیم؟
F*** School
یه دیسکو/ کافه/
بار (باور کنین
نمی دونم کدومش!) اینجا
هست به اسم F*** School! امسال
که آگهی اش رو دوباره دستم دادن یادم افتاد
پارسال با دیدن اسم این کافهه که انگار
مخصوص دانشجوهاست چقدر جا خوردم! خب
اسم کافه که تهش علامت تعجب نداره آدم
بفهمه که کلمه اول فعله! احتمال
داره آدم فکر کنه کلمه اول noun modifier
هست!! خدا می
دونه صاحب کافهه چقدر با این ابهام اسمی!!
مشتری جمع کرده! (و
خدا می دونه بعضی مشتری ها چقدر تو ذوقشون
خورده!!!)
Saturday, 29 October 2011
خود چالش پذیری!
من این ۳ تا کتاب نیمه کاره رو
فردا تموم می کنم!!! Challenge Accepted!
:D
یادتونه من دری رو وصل کردم
به کلیدام (نه بابا!
گم نشده! بذارین
کلام من منعقد بشه آخه!!!)،
امروز دم در وایستادم و با تعجب فکر می
کردم چرا کلیدم به در نمی خوره و بله انتظار
داشتم سوراخ کلید USB بخوره!!!
The Ides of March
Director:
George Clooney
George Clooney
1h41,
USA, 2011
واااو!!! یه
بازی معرکه از رایان گاسلینگ! اصولا
بخش اعظم فیلم تو صورت و چشمای رایان
گاسلینگ اتفاق می افته. کلوزآپ
ها بهش فرصت دادن که احساساتش رو تو صورتش
متمرکز کنه. کلوزآپش وقتی
تلفن مالی رو جواب می ده و وقتی می فهمه
پل بهش خیانت کرده، تزلزلش در مذاکره با
جرج کلونی و کلوز آپ پایانی فیلم معرکه
است. فیلیپ سیمور هافمن
مثل همیشه عالیه. (من اصلا
هافمن رو تو فیلم غیرسیاسی یادم نمیاد!!)
و جرج کلونی هم خب جرج کلونیه
دیگه، اعتماد به نفس، ظاهر درست و حسابی
یه فرماندار و باطن عوضی یه سیاستمدار.
با توجه به این که هم جلو و هم
پشت دوربین بوده، بازیش خیلی یکدسته. The Ides of March رویهم رفته یه تریلر سیاسی
خوبه با مضمون کلیشه ای سیاست با صداقت
سرسازگاری نداره!
صحنه های دوست داشتنی:
مالی که با تکنیک های بحث های
سیاستمداری که استیون استادشونه، استیون
رو سر کار می ذاره!
سیلوئت پل و استیون جلوی یه
زمینه راه راه سفید و قرمز و دوربین که
عقب تر می ره، سیلوئت استیون که جلوی پرچم
عظیم آمریکا تنها می مونه!
مذاکره فرماندار و استیون و
موقعیت برتر که مثل توپ پینگ پنگ بینشون
جا به جا میشه!
چهره سنگی گاسلینگ در پایان
و اینکه معلوم نمیشه لحظه ای که بره رو
آنتن چی می خواد بگه!
نکات انحرافی:
جرج کلونی کارگردان، بازیگر،
فیلمنامه نویس و تهیه کننده فیلمه!
مگه کسی هست که فکر کنه سیاستمدار
خوب هم هست؟ خرده شیشه لازمه سیاسته.
اگه کسی می خواد پاک بمونه
باید بره فیلسوف بشه خب! وگرنه
بالاخره یه سیاستمدار که به خاطر منافع
کشور دستور مثلا جنگ می ده، داره به کشور
خدمت می کنه ولی همزمان یه عالمه آدم
بیگناه رو هم به کشتن می ده.
نسبتا بی ربط: الان
یاد آسیبان مرگ یزدگرد افتادم که نمی
خواست یزدگرد باشه و زن آسیابان که می گفت
«او را بکش مرد! شاید
با کشتن او ملتی به دنیا بیاید!» و
جواب آسیابان که «من به
قابله ام، نه ماما! من به
ملت نان می دهم!».
دی کاپریو تهیه کننده اجرایی
فیلمه!
من داشتم فکر می کردم اصولا
چرا رییس جمهورای آمریکا فقط تجاوز می
کنن تو فیلما؟ هیچوقت معتاد، الکلی، روانی
یا دزد (همون مختلس منظورمه!)
نیستن! که رایان
گاسلینگ به جرج کلونی گفت تو تنها قانون
سیاست رو شکستی! You never screw interns!! و
مشکلم حل شد!
اگه یه فیلم هوشمندانه بامزه
درباره پشت پرده ریاست جمهوری آمریکا می
خواین، Wag the Dog رو ببینین!
Labels:
Cinema,
Geeks and Freaks,
Me,
Myself and I,
Nerds,
observations
;)
آدم ها چه زود خاطره دار می
شن! یکی از بچه ها می گفت
کاش می دونستم می ری الدی می گفتم برام
چایی بگیری. وقتی پرسیدم چه مدل چاییی؟
گفت همون چایی خودمون! همون
که پارسال با برادرم سرش دعوا می کردین.
همون که هی می ریختیم و حرف می
زدیم و تند تند تموم می شد. یکسال
و من کلی با آدم های اینجا هم خاطره پیدا
کردم. کافه ما، سینمای ما،
سه شنبه های ما!
The Big Bang Theory, 505: The Russian Rucket Reaction
این قسمت به بامزگی قسمت های
قبل نیست ولی خوبی بیگ بنگ اینه که سریال
هیچوقت از یه استانداردی پایین تر نمیاد!
بهترین کاربرد این قسمت اینه
که ما یادمون نره که بیگ بنگی ها چقدر نرد
اند! خصوصیت های بچگونه
شلدن، وابستگی و تحت تسلط بودن هاوارد،
استارترک!
گربه شرودینگر برا دوستی
متزلزل محشر بود!
من ویل ویتن رو دوست ندارم،
نه اینجا، نه تو گیلد. خودمم
نمی دونم چرا!
الان که اینو می نوشتم دیدم
جیم پارسنز این هفته هیچ جمله بالقوه
بامزه ای نداشته و باز هم شلدن به شدت
بامزه است! سایمن هلبرگ
هم محشره، همچنان کمی دل به هم زن البته!
اینم نقل قول های بامزه:
Stewart:
OK, if you are going to question the importance of an actor's
signature on a plastic helmet from a movie based on a comic book,
then all of our lives have no meaning!
Raj:
Wow! You're not only our first astronaut, you're the first of us to
kick a girl out of bed! You're like a rock star!
Howard:
If we are going to get back together, she has to apologize and accept
that I am a grown man who can a make my own decisions!
Raj:
Then she'll have to convince your mother to let you go into space!
Howard:
Well, obviously!
Bernadette:
Am I the bad guy in this?
Amy:
It's not for us to judge! We're just here to provide comfort and
support while you come to grips with what a despicable thing you've
done!
Bernadette:
Oh God! You're right! I took our love and threw it under his
bus-sized mother!
Friday, 28 October 2011
:|
شونصد تا علامت راس به من اگه
دوباره ۵ تا کتاب رو با هم شروع کنم!
بابا مغز آدم هم ظرفیتی داره!
Labels:
:I,
FRIENDSaholics,
Me,
Myself and I,
observations,
selfnote,
Trivialities
و سکوت......
چند نفر از دوستای خارجی من
امسال رفتن ایران. اونجا
تو خوابگاه های دانشگاه بودن و کلی هم
برده بودنشون نماز جمعه و قم و مرقد.
خوابگاهشون تو فرمانیه بوده
و مثل همه خوابگاه ها ساعت ۱۰ درها قفل می
شده. کلاس هم داشتن و همه
وقتشون به گشت و گذار نمی گشته (کل
سفر یه ماه و نیم بود!). جایی
که خود بلدن تجریشه و اصولا با بالای شهری
ها و دانشگاهی ها در تماس بودن، اما از
وقتی برگشتن، من همه اش با هر تعریف شرمنده
و شرمنده تر می شم.
از اینکه تو فرودگاه جلوشونو
گرفتن که مانتوت کوتاهه! و
در جواب اینا که می ریم می خریم گفتن «می
خواستین نیاین ایران! حالا
که اومدین باید رعایت کنین!»
از اینکه هم وطنای نازنینم که
تا حرف متلک و آزارهای خیابونی میشه رگ
گردنشون می زنه بالا و میان اعلام می کنن
که تو عمرشون نه به دختری متلک گفتن و نه
تو خیابون کسی رو انگولک کردن ولی نمی
تونن حداقل جلوی یه خارجی خودشون رو کنترل
کنن! من تا حالا کلی داستان
شنیدم از متلک ها و دستمالی هایی که اینا
شدن و پشتبندش پلیس چرا هیچ کاری نمی کنه!
سیاهپوستا کلی متلک های
نژادپرستانه خوردن! از
«سیاه قرمز بپوشد خر بخندد»
تا «این سیاهای
کثیف! **** **** ****!» و هیچکس هم فکر نکرده شاید این آدمی که جلوشه فارسی بدونه!
چند تا از بلوندها می گن بی
رودروایسی پیشنهادهای ******** دریافت
کردن (خدارو شکر سلیقه
آقایون سیاه پسند نبوده!!).
*
*
*
*
* دلم نمی خواد بنویسم.
گفتنش هم سختمه! ولی
خیلی دلم می گیره وقتی می بینم تصویر
رویایی که اینا با خوندن ادبیات فارسی
برا خودشون ساخته بودن، داغون شده.
پارسال با شور و ذوق از ایران
حرف می زدن، امسال خیلی مودبانه می گن:
«ادبیاتتون بسیار زیباست!»
…. و سکوت
«زن بودن تو ایران خیلی
سخته»...... و سکوت
«غذاهاتون خیلی خوشمزه ان»
…... و سکوت
حرفی ندارم. دفاعی ندارم. مگه خودمون سالها همه این چیزا رو تجربه نکردیم. شنیدنش سخته اما. سال ها نوشته های و فیلم هایی
مثل بدون دخترم هرگز رو محکوم کردیم.
من خودم هیچوقت نتونستم تا ته
این فیلم رو ببینم! چرا
خودمون این تصویر رو از خودمون به نمایش
می گذاریم؟ چرا از این فرصت ها استفاده
نمی کنیم که خارجیا ببینن ما اونی نیستیم
که می گن؟ ما اینیم یعنی؟ هی حرف از بر باد
رفتن غرور ملی می زنیم و نابودی ایران
اصیل؟ منتظریم کسی از مریخ بیاد آبروی
رفته مون رو برگردونه؟ یعنی خودمون نباید
یه قدمی برداریم؟ نمی دونم دلم از این
بیشتر شکسته که اکثر دوستای ایران رفته
تجربه های مشابهی رو تعریف می کنن یا اینکه
واقعیت جامعه و فرهنگ و همه چیزهایی که
بهش اعتقاد داشتم دارن بهم دهن کجی می
کنن!
دلتنگی
دلم برای فارسی خواندن تنگ
است. برای غرل و داستان
کوتاه. برای رمان و مثنوی
و نمایشنامه. برای شهرزادهای
شیوا ارسطویی، برای زن های اثیری و لکاته
ها و پیرمردهای خنزرپنری و مهرداد ها و
درخشنده ها و زرین کلاه های صادق هدایت،
برای ورتا و گلتن و افرا، صد گیس و زن
آسیابان و نوسال، سیاوش و فرنگیس و آرش و
همه شخصیت های بیضایی که مدت ها از همراهان
من بودند. برای رستم چه
کسی باور می کند رستم؟ سحر کارت پستال، برای سهراب و گرد
آفرید و رودابه، برای شیرین!!! و
لیلی و فرهاد! دلم برای
فارسی خواندن تنگ است!
:|
عجب وضعی شده. این
دوست نمی آد کل چون نمی خواد همزمان با
ایرانیا اونجا باشه. من
می رم. پس لیستشو می گیرم
که خریداش رو بکنم. اون
دوست میگه من کله سحر (یعنی
ساعت ۹!!!) می رم، نمیاد. من
می رم. پس لیستشو می گیرم
که خریداش رو بکنم. اون
یکی دوست میگه زمانی که من می رم خانم فلان
هم که برا همه حرف در آورده میره. منو
نمی شناسه. من به هر حال می رم.
پس لیستشو می گیرم که خریداش
رو بکنم. گاهی فکر می کنم
مثل یه مامور مخفی هستم که undercover از
مرز فرانسه رد می شه که تو آلمان فعالیت
های پنهان انجام بده!!
پ. ن. ۱
فعالیت های پنهان یعنی خریدن شیر مثلا!!
پ. ن. ۲
بله تخیل! می دونم، لطف
دارین! قربون شما!!
Labels:
:I,
Me,
Myself and I,
observations,
semi-dialogues,
Trivialities
:|
من تا حالا برا یه کنفرانس
کلاسی برای M2 ها ۳ بار طرح
ارائه ام رو عوض کردم. دوست
سنگالی کلافه میگه من به زودی می تونم
نمایشگاهی از نقشه های ارائه ام (بله
جزییات داره! با کوه و دشت
و جنگل و باتلاق!!) راه
بندازم، اسمش رو هم بذارم ۱۹۹۹ یا من یه
ایده آلیستم!! به پایان
نمی اندیشم!!
میکی و مالی!
وقتی آدم تو بچگی کلی ماجراهای
میکی ملونی با اون پرونده های عجیب و ماهی
قرمز تنهاش رو خونده باشه، تعجبی نداره
که هربار از دم این کافه ایرلندی مالی
ملونی رد می شه، یاد میکی بیفته و فکر کنه
آیا میکی یه خواهر داشت یا نه و بعد فکر کنه یه زن با قیافه میکی چقدر باید زشت باشه!
:|
یکی از مصیبت های کیبرد فارسی
اینه که ث بغل دست ص هست!!
;)
دوست عرب زبان فارسی دان میگه
سعدی رو بیشتر از فردوسی دوست داره.
دلیلش هم اینه که سعدی پر از
کلمات عربیه و فهمش خیلی آسونه! بعد
اضافه می کنه ولی زبون فردوسی خیلی قشنگه!!!
پ. ن. یاد دیباچه نوین شاهنامه نیفتادین و اون شخصیت عرب که شیفته زبان فردوسی می شه و ایرانی ها آخرش می گن اون بیشتر از ما ایرانی شده؟
My homage to Daneel!
فکر کنین آدم برا یه ارائه تو
کارای آسیموف بگرده و برسه به ربات ها و امپراطوری که به فارسی ترجمه شده امپراطوری
ربات ها! و یاد ده یازده
سالگی اش بیفته و دنیل، ربات انسان نمایی که تصمیم
می گرفت انسانیت رو نجات بده حتی اگر به
قیمت نابودی خودش تموم شه. رباتی
که بارها مرگ الایجا رو دوره می کرد و با
خودش تکرار می کرد که من یه تار از بافته
فرش شگفت انگیز انسانیتم. با
نابودی یک تار فرش نابود نمی شه و بالاخره
قبل از اینکه از کار بیفته معنی این جمله
ها رو می فهمید. دنیل یکی
از دوست داشتنی ترین شخصیت های بچگی من
بود و حالا می تونم درباره اش حرف بزنم.
پ. ن. ۱ عکس بالا رو جلد فارسی کتاب چاپ شده بود. برعکس اونچه به نظر میاد دنیل اونه که پشت به تصویره. ربات ماننده اولیواو (Olivaw) هست!
پ. ن. ۲ دلبستگی من به فیلم و داستان های علمی تخیلی و نوآوری های عجیب غریب رو بذاریم کنار هم، عجیب نیست من رفتم سراغ پست مدرنیسم، نه؟
Just wandering!
یکی به من بگه این شلوار پنجی
ها (همین ها که فقط از مچ
پا به هم متصل ان! عین ۵
هست مدلش!!) گرم اند آیا؟
با حجم هوایی که توش ذخیره می شه باید مثل
عایق عمل کنه. بامزه ام
هستن کلی!
Labels:
:I,
Me,
Myself and I,
observations,
semi-dialogues,
Trivialities
Thursday, 27 October 2011
:|
وقتی آدم July رو
می خونه Julie یعنی تاریخ
مصرفش تو کتابخونه تموم شده. سنگین
تره پاشه بره!!
Labels:
:I,
Geeks and Freaks,
Me,
Myself and I,
Nerds,
observations,
selfnote,
Trivialities
مینا ۵۶
جمله مکشوفه:
مآن! تو این
مین مینا رو چقدر دوستش داری؟
گاهی به آسمان نگاه کن!
کاش آدما گاهی وقتی می خوان
یه حرفی بزنن یا کاری بکنن یه لحظه صبر
کنن و از خودشون بپرسن آیا حق دارم؟
پ. ن. عنوان
از فیلم گاهی به آسمان نگاه کن ساخته کمال
تبریزی
Labels:
:I,
Me,
Myself and I,
observations,
selfnote,
semi-dialogues
;)
آدم های عجیبی هستیم ما دو تا!
با هم قرار گذاشتیم که طرح درس
دوستم رو من زودتر داشته باشم و با شاگرد
میانسال مشترک کار کنم (یه
جور تقلب معلمی بدون اینکه شاگرد بدونه!)
که هفته بعد اون همونا رو تو
کلاس مطرح کنه و شاگرد بلد باشه و اعتماد
به نفسش بالا بره! یادتونه
من چند بار گفتم که من انسان آموزنده ای
نیستم! الان انسان آموزنده
under erasure هستم!
:)))))))))
به نظرم دیدگاهم رو برا کنفرانس
۲ هفته دیگه پیدا کردم! هورررررراااااااااا!
تازه کنفرانسی که قرار بود یه
ارايه آکادمیک خسته کننده باشه، قراره
تبدیل بشه به parade ای از
کتاب ها، فیلم ها، آثار هنری و چیزهایی
بینارشته ای معرکه پست مدرن!!! یعنی
دیشب که لامپ بالا سرم روشن شد و دسته بندی
ها که تو سرم انجام شد فکر کردم
It's
gonna be......................wait for it.......................
(آه بارنی عزیز! چرا
اینا کاری کردن که من ۳ هفته است فقط سریال
رو دانلود کردم و تو رو ندیدم!! چرا
واقعا؟؟؟)
الان واقعا احساس می کنم I'm
awesome! و فرانچسکو! in your
face!!!!! in everybody's face!!!!!!
پ. ن. یه
سری از چیزایی که پیدا کردم انقدر محشرن
که اینجا معرفی شون خواهم کرد به زودی!!stay
tuned!!!
:)
هر روز بیشتر به این نتیجه می
رسم که سیاهپوست ها بسیار آدم های گرم دوست
داشتنیی هستند. البته من
همش با دانشجوها سر و کار داشتم، اما مگه
تو سفیدا بی فرهنگ پیدا نمی شه؟
Labels:
:I,
Me,
Myself and I,
observations,
selfnote,
Trivialities,
این خارجی ها
:|
آقای اسمیت خیلی با ذوق و شوق
برا شرکت کننده ها نامه نوشته که می تونن
تعداد اندکی رو به هتلی که دانشگاه ازش
discount دارن معرفی کنن.
لیست شرکت کننده ها رو فرستاده
(۱۲ نفر که ۱۰ نفر ایرانی
اند) و گفته اگه همدیگه رو
می شناسین، می تونین درخواست بدین که تو
یه اتاق باشین. فقط اگه می
خواین عجله کنین که برا همه اتاق نیست!
خب من که نمی تونستم اقدام کنم
چون یکی از اهریمنا اعلام کرده بود منو
همراهی می کنه و نمی شد برا اون هم تقاضای
اتاق کرد. برا همین جواب
ندادم. دیشب یه ای میل دیگه
اومده و آقای اسمیت در کمال تعجب نوشته
که فقط یه نفر باهاش تماس گرفته، ما مطمئنیم
که نمی خوایم از تخفیف استفاده کنیم؟
Wednesday, 26 October 2011
زخم
در زندگی زخم هایی هست که هرگز
خوب نمی شود. زخم زده ای
تا کنون؟
پ. ن. ۵ کلمه اول از بوف کور صادق هدایت
تاملات و تالمات!
من مطمئنم اون دنیا هم خدا برا
بهشت و جهنم امتحان تعیین سطح می ذاره و
منو می کنن مسوول کلاس های آمادگی!!
Labels:
:I,
Me,
Myself and I,
observations,
semi-dialogues,
Trivialities
Subscribe to:
Posts (Atom)