Monday, 24 October 2011

در رویایم از خواب بیدار شدم.



ساعت هفت است که بلند می شوم. شب نیست. روز هم نیست. همه جا سفید است. انگار در رویا به رویا رفته باشی. شاخه های درخت کنار خیابان مه غلیظ را نقش زده است. خط ها به هم نزدیک می شوند، از هم دور می شوند، به هم برخورد می کنند. زیباست، حتی اگر سوز هوا بدنت را چاک چاک کند، حتی اگر از شدت مه آن طرف خیابان معلوم نباشد. جلوه ناپیداست، حضور ناممکن است. رویاست دیگر، تهش معلوم نیست. رویاست.

No comments:

Post a Comment