بعد از ماجرای دری و سوراخ
کلید، داشتم تعدادی از شاهکارهامون رو
برای دوستی که همراهم بود تعریف می کردم.
وقتی از روی صندلی افتاد پایین،
فکر کردم نه بابا! بامزه
ان ها! بذار بنویسمشون.
سریالی تعریف می کنیم، خب؟
خاطره اول با حضور افتخاری آن یگانه با
تدبیر، استاد بهانه جستن برای تاخیر!
آن بسیار پرسنده سوال! آن
اعتلا دهنده تئوری قلب ماهی تو دمبشه!
به کمال! آن
مباحثه گر با هر سرباز و بسیجی! آن
محکوم کننده دوست منتظر به مرگ تدریجی!
آن دوستدار سیرابی! طرفدار
مطالعات درست و حسابی! آن
شهره آفاق به مهمانداری! شیخنا
و مولاتنا بانو ***** ********! (این
برا کسایی که اسم اصلی اش رو می دونن!)
آن دوستدار هر جک و جوونور و
رستنی! شیخنا و مولاتنا
بی بی چکه کننده بستنی!! (این
برا اونایی که از اینجا می شناسنش!)
طرفدار عامل خنده بود و بسیار
یک دنده بود و از دنیای دون بی ترحم کنده
بود! ( لازم به ذکر است که
ایشان به جز پفک و ماست موسیر و تاتر و
شیرینی پوپک و ایرانگردی و کلاس های متفاوت
و پذیرایی از گونه ها متفاوتی از مهمان
ها، بقیه عمرش رو در غار دورافتاده ای به
نام دانشگاه **** به عبادت
و ذکر و تسبیح باریتعالی می گذراند!).
جذب کننده آدم های سریش بود،
لبخند به لب و خالی از تشویش بود و پرورش
دهنده علف زیر پای دوستان خویش بود!
(آخی! دلم برا
تذکره نوشتن و ملت رو تا مرز جنون عصبانی
کردن کلی تنگ شده! قول که
از این به بعد برا کسایی که با نام مستعار
اینجا معرفی شدن تذکره بنویسم. (اگه
می خواین و جنبه شوخی شدن رو دارین، بیایین
پیشنهاد بدین!))
فکر کنم سال دومی بود که من با
بستنی چکه کن دوست شده بودم. (یعنی
مادها تازه داشتن تو ایران جاگیر می
شدن!!).می خواست یه کوله
پشتی بخره و گیر داد که باید بریم منوچهری.
حالا من هی قسم و آیه که بابا
کیف های منوچهری باب طبع تو نیست. بیا
همین دور و بر خودمون شونصد تا مغازه هست!
اما بستنی چکه کن جفت پا رفت
تو یه کفش که الا و بلا (نه
بلا!!! اصلش هست الله و به
الله! شاید هم روایت دیگه
ای هست که من نمی دونم!) که
باید بریم منوچهری! حالا
من اون قسمت شهر رو می شناختم و می دونستم
برا دو تا جوجه دبیرستانی که شبیه راهنمایی
هام هستن و معمولا دارن از گوش تا گوش
لبخند گربه چشایری می زنن، چه جای مزخرفیه!
(حرف زشت چیه؟ کتاب فارسی تون
رو یه نگا بندازین. مزخرف
یعنی زراندود!) اما این
بستنی چکه کن چه اون موقع چه حالا از
احساسات بشری و اعتماد به انسانیت لبالب
بود. یعنی اصولا در کیفش
رو باز می کرد، اعتماد (در
قالب اسکناس های ۵۰۰ تومنی) می
ریخت بیرون! (بعدها تازه
روزنامه اعتماد رو هم می گرفت می ذاشت اون
تو!!). شونصد تا مغازه دیدیم.
تو هر مغازه من باید کیف های
مورد نظر رو می انداختم رو دوشم و بعد از
۱۲ دور گشتن به راست به نیت ۱۲ سال تحصیلی
و ۲۴ دور گشتن به چپ به نیت حرکت وضعی
زمین!!! باهاشون آفتاب
بالانس می زدم که بستنی چکه کن عزیز ببینه
مثلا در هنگام از جوب پریدن یا زمین خوردن
روی برف کیفه خوب وای می ایسته یا نه!
کلی مغازه دارهای مهربون
خواستن تو زیرزمین، تو اتاق پشتی یا با
بستن در، کیف نشونمون بدن و از اونجایی
که من اصولا آدم بدبینی ام (حتی
در عهد گوگولیت!) نذاشتم
بستنی چکه کن که همین جور اعتمادها توش
قل قل می کرد و مثل بوش وگ می گفت آخی چه
آقای مهربونی! بره تو!
بعد در جواب غرغرهای من هم کلی
احساس سوپرمنی بهش دست می داد که آخه اون
پیرمرد مردنی چه بلایی می تونست سر ما
بیاره؟ نه که ما در مواقع لزوم تبدیل می
شیم به هالک!!! همون!!
بالاخره بعد از اینکه سومین
جفت کفش آهنی من پاره شد، رفتیم تو یه
مغازهه و کیف اول نه، کیف دوم نه، کیف
هشتاد و سوم مورد پسند واقع شد! یه
کیف مشکی بود. از اونا که
یه بند از چپ به راست داره. بستنی
چکه کن بین یه مشکی با خطوط خاکی پیش از
باران روی جیب و یه مشکی با خطوط خاکی پس
از باران روی جیب مردد بود. حالا
مساله اینجا بود که من از cat walk و
ژیمناستیک با کیف خسته شده بودم و به هیچ
وجه حاضر نبودم کیفه رو امتحان کنم!
فکر می کنید چه کرد؟ اصولا
وقتی شما با یه بستنی چکه کن مواجه هستید،
انتظار هر چیزی رو داشته باشید. اول
خودش امتحان کرد، بعد شروع کرد به غر غر
که من پشتم رو نمی بینم که. بعد
با سیاست شروع کرد به باج دادن. از
ضبط سریال تا زود رسیدن سر قرار بعدی.
اما وقتی با یک پریای خط خطی
طرف هستین، باید منتظر کله شقی های سرسختانه
باشین. آخرش رفت به آقاهه
گفت آقا این دوست من لوس شده. میشه
شما این کیف رو بندازین رو دوشتون من
ببینم! یه چشم غره هم به
من رفت که حالا اگه بخرمش باید بشورمش.
کیفم آقاهه ای شد!!! یعنی
صاف صاف جلو آقاهه!! آقاهه
از همه جا بیخبر فکر کرد خب برای فروش باید
دل مشتری رو به دست آورد. کیف
رو انداخت پشتش. نشون به
اون نشون که بعد از یه ربع چرخیدن به چپ ،
راست، عملیات ژانگولر، بحث منطقی، گفتمان
غیرمنطقی و وعده تخفیف، بستنی چکه کن
لباشو ورچید و گفت نه دوسش ندارم. گوشه
اینجای پلاستیکش جنسش خوب نیست. قیافه
آقاهه ی کیف به دوش انقدر دیدنی بود که من
تا نیم ساعت بعد نمی تونستم لبخند گربه
چشایری مو جمع کنم.
پ. ن. ۱
تا ته منوچهری رفتیم. بعد
برگشتیم. از آقاهه قول
گرفتیم که جنس گوشه اونجای پلاستیکش خوب
بشه و همون رو خریدیم. یه
چیزی تو مایه های left Philanjy فیبی!
پ. ن. ۲
فرداش بستنی چکه کن دراومد که کیفه رو
دوست ندارم. بندش شونه ام
رو اذیت می کنه. وقتی کتاب
توش می ذارم، سنگین می شه. چرا
نگفتی وقتی باهاش تپ دنس کنی خوب وای
نمیسته؟ رنگش چرا اینجوریه؟ تو مغازه
انقدر دهاتی نبود! بریم
پسش بدیم؟ بریم یکی دیگه بخریم؟ بریم یکی
دیگه بخریم من اینو بدم به اون بچهه که سر
چهارراه وای میسته، کیفش پاره اس؟ (گفتم
که عشق به انسانیت همین طور توش قل قل می
کنه!) بریم بکاریمش درخت
کیف کولیچه درآد؟ بریم بفروشیمش با پولش
تجارت کنیم، پولدار شیم؟ بریم..........
And that's why we like Bastanie-Cheke-Kons!
No comments:
Post a Comment