می رم تو حیاط که بچه
هامو جمع کنم! چد
زودتر از من رسیده. رو
به حیاط پر از بچه می گه معلمتون اومد و
…. هفت
تا بچه محبتشون قل قل می کنه و از هر گوشه
حیاط می دون به سمت من!
(نزدیک بودن کریسمس
عنصر اساسیه اینجا!!) اُقلی
از روبرو می پره بغلم. سنا
رو اقلی! و
به ترتیب لینا، ویوین، ژرمی، امیلی،
لتیتیا و تیموتی هم دیگه و من رو له می
کنن! راگبی
دیدین تا حالا؟ اون شکلی!!
امیلی فورا خبر می
ده که ویکتور نمیاد! رفتن
نیویورک! سعی
می کنم نفس بکشم و تو دلم می گم خدا رو
شکر!! چد
که می بینه اعلان عمومی اش داره کمر منو
می شکنه رو به تیموتی می گه اووو!
این پسر زشته
اینجاست!!! (تیموتی
یکی از خوشگل ترین بچه هاییه که من تو عمرم
دیدم!! بدبختی
اینکه خودش هم می دونه و آی سواستفاده می
کنه!!) تیموتی
منو ول می کنه و می دوه دنبال چد و بچه ها
یکی یکی جدا می شن و می دون دنبال تیموتی.
کلاس بعدی که مثل
آدم ایستاده بود هم راه می افتن دنبال بچه
های من و این دفه نوبت منه که معلم هم تیم
ام رو از زیر دیواری از بچه بیرون بکشم!
پ. ن.
۱ یک عالمه نقاشی
هدیه گرفتم. ژرمی
برام یه آدمک زنجبیلی آورده بود.
یک عالمه شکلات و
آبنبات هم گرفتم! بماند
که بعضی ها در چنان وضعیت اسفباری بودن که
کلی بچه دوستی به خرج دادم که نزدم تو ذوق
شون! بچه
بزرگ تر ها هم (همون
۱۴ تا ۱۸ ساله ها!!) کلی
خودکشون کردن. اومدن
تک تک خداحافظی کردن و هی آرزوهای خوب
کردن و اینا و اون وسط الپ یه آینه به من
داد! هدیه
ای بامزه ای بود برای سال نو!!
اونم برا من که
فلسفه تدریسم اینه که آینه ای در برابر
آینه ات می گذارم تا از تو ابدیتی بسازم!!!
(یکی از نیروهای
خاص من اینه که می تونم هر شعر عاشقانه ای
رو همون طور که دلم می خواد تعبیر کنم!!
به گیرنده های خود
گیر ندهید!).
پ. ن.
۲ خدا رو صد هزار
مرتبه شکر که بچه بزرگ ترا از این حمله ها
نمی کنن!! مخصوصا
که بچه بزرگ تر ها کم و بیش هم هیکل بازیکن
های راگبی هم هستن!! یعنی
فکر کن!! علت
مرگ انسداد مجاری تنفسی به دلیل ابزار
علاقه شاگردان به شیوه راگبیانه!!
No comments:
Post a Comment