یک عدد استاد سابق فوت
شده و کتابخونه اش رو داده به دانشگاه.
مدتی است که تا نوک
بینی در کتاب فرو رفتیم و نمی دونیم چه
کنیم. استاد
جون و استاد شکسپیری اصیل به من گفتن بیا
کتاب ها رو دسته بندی کن!
من کلی در ظاهر
خسته ام الان! ولی
نمی دونین ورق زدن کتاب های نونصد سال پیش
کیلو کیلو قند تو دل آدم آب می کنه!
کتاب تو کتابخونه
اش هست مال ۱۱۲ سال پیش!!
پ. ن.
۱ یه ذره هم ترسناکه
ها! من
این خانم رو هیچوقت ندیدم.
دیروز سعی می کردم
از رو کتاباش حدس بزنم چه طور آدمی بوده!
این کار رو درباره
خود من بکنن، به چه نتایج شاهکاری که دست
پیدا نمی کنن!!
پ. ن.
۲ یه کارتن بزرگ
اسنوپی و چارلی براون تو کتاب ها هست و من
مترصد فرصتم (مترصد
از رصد میاد! به
من چه عربیه! داشتم
دنبال کلمه قلمبه می گشتم خوب!
این واژه های عربی
هم که همه زیبایی اندام کار کردن!!)
که تنها باشم و برم
سراغشون!
No comments:
Post a Comment