Wednesday, 26 September 2012

خلع سلاح!!!



فکر کنین یه پسره تو گروهتون باشه که شما رو یاد هم دانشکده های گرانقدر مخلص (همون less خودمون!) تون می اندازه و شمام اصولا آدم ظاهربینی هستین و تازه از قیافه کسی خوشتون نیاد، هیچ سعی نمی کنید که وای نفهمه بهش بر بخوره و فقط سعی می کنین زیاد باهاش رو به رو نشین (و بدبختی مثل ۸۳ درصد پسر ایرونی ها هم به شدت پرحرفه! True story!) و تو جلسه دکترا می شنوید که جز سه تا دانشجوی جدیده امساله و از بخت بد دقیقا وقتی شما دارین تو اتاق استاد جون و استاد شکسپیری اصیل، کتابخونه بازی!! می کنید میاد امضا بگیره و …. (تا اینجا رو خسته نباشید. خودتون جمله رو تموم کنید و ادامه ماجرا رو بخونید!) فکر کنین ایشون اومده تو اتاق و با استاد جون فرانسه حرف می زنه. با من پارسی. من مثل آدم جواب نمی دم (مسخره است وقتی استاد جون هست با کسی به زبون خودت حرف بزنی؟ اصلا بی ادبانه است!) و با کله می رم تو کتابخونه بعدی تا این کارش تموم شه. خب خوشحال هم هست که داره دکترا رو شروع می کنه و مگه میره حالا؟ بعد شروع می کنه به استاد جون می گه کمک آوردین؟ دانشجوهای خوبی دارین که براتون کار می کنن و... من اینجا وانمود می کنم که از نوادگان هلن کلر هستم. خلاصه ایشون می رن. ما هم دو دقیقه بعد خداحافظی می کنیم و میایم بیرون. مشاهده می شه که اوشون سر پله ها ما رو می بینن و می ایستن. ما هم با کله می ریم تو برد که یه اطلاعیه رو بخونیم. همچنان با صبر مدل ایوب ۴۶۸ وای می ایستن و بالاخره این راهرو رو که طی می کنیم مجبور می شیم با ایشون بریم بیرون. دو طبقه رو میایم پایین و من تبریک می گم و دقیقا همون موقع که می خوام بگم شما می رین سمت راست؟ من در زندگانی ام به راست نچرخیدم. اصلا تو خیابون هایی که گردش به چپ ممنوع بود، من انقدر ادامه می دادم که بپیچم و چپ و موفق باشین و خداحافظ!! ایشون چنان بنده رو کره مال!! می فرمایند (همون butter up خودمون) که من فکر می کنم شما راه رو برای بقیه باز کردین و اینا کار شما رو دیدن، ما ها رو هم قبول کردن و الان شما الگوی من هستین و من چنان می کنم که آیندگانی که به این گروه داخل می شوند و نشان ایران بر تارک شان می درخشد، بیدرنگ پذیرفته شوند و یه سری جمله قلمبه دیگه. منِ طفلک یه نگاه سوزناک به چپِ عزیزم می اندازم و در حالیکه بر خودم نفرین می فرستم که چرا یاد نگرفتم آدم چطور می تونه خودشو رو نامرئی کنه، راه اصلی مو می رم که متاسفانه مشترکه با این آقا! بعد ایشون تصمیم می گیرن که پایان نامه پارسالشون رو با ویرگول و نقطه و پرانتزهاش برا من توصیح بدن و من همه اش دارم دنبال راه فرار می گردم و اصلا فرصت نمی ده بپرم وسط حرفش. بالاخره می رسم به کتابخونه ای که باید می رفتم و زمان واقعا نسبیه چون اون ۲۰۰ متر ۲۰۰ سال طول کشید و با خیال راحت شیرجه می زنم وسط کلام آقا که یه کامیون نیشکر از وسط کلامتون رد شه (لهت کنه رو تو دلم می گم!!)، من اونوری می رم!!

پ. ن. ۱ نتیجه اخلاقی: لطفا کنه نباشید. متشکریم.

پ. ن. ۲ خوبه این آقاهه فکر می کنه من دورگه ام پارسی ام خوب نیست. اگر فکر می کرد دو تا رگم یکیه چقدر حرف می زد.

پ. ن. ۳ متنفرم از این پاچه خواری های این مدلی!!

پ. ن. ۴ من هنوز دارم حرص می خورم. می بینین که!

پ. ن. ۵ تعداد و های بالا رو بشمرید و جایزه بگیرید!


No comments:

Post a Comment