دخترک سپید صدفی نازنین،
نوشته ای خوش شانس بوده اید که من معلمتان
بوده ام و انقدر به همه خوش گذشته است!
نمی دانی که چقدر
جمله ات ذوق مرگم کرد. شوتم
کردی روی ابر دوازدهم! در
همه آن سال هایی که همه سعی کردند به من
بقبولانند که معلم خوبی هستم، بهتر از
هرکس دیگر می دانستم که teacher
material نیستم.
معلم ها دو دسته
اند. یا
از بد روزگار و کمبود امکانات به شغل شریف
مشرف شده اند که در این صورت آنچه اهمیت
ندارد دانش آموز است. منت
می گذارند برای یک لبخند، برای یک پرسش،
برای یک دقیقه وقت بیشتر.
دسته دوم آنانی
اند که بچه ها در انشاهای روز معلم می
نویسند. همان
ها که چون شمع می گدازند و آب می شوند و
راه دانش آموزانشان را روشن می کنند.
با این ها هم نمی
شود خندید. آدم
رویش نمی شود. وجدانش
درد می گیرد. من
خوشبختانه در مدرسه شما (در
مدرسه شما فقط! در
دانشگاه می توانستی با کمی چشم پوشی در
دسته دوم بگنجانی ام!) از
دسته ای بودم که در دسته بندی نمی گنجید.
بیشتر از معلم بودن
دانش آموز بودم خودم. بی
قرار بودم و شکل ناپذیر.
می دانستم که
یادگیری باید لذت بخش و اختیاری باشد و خودم بیش از دیگران مشتاق بودم برای نیاموختن.
اگر ندانی که داری
درس می خوانی، یاد می گیری.
اگر متمرکز شوی
روی یادگیری، توانفرسا می شود.
فراری می شوی.
قرار بود خوش بگذرد
و بعد یادگیری خودش رخ می داد.
از آن گذشته، می
دانستم که شما برای یادگرفتن نیازی به من
ندارید. اما
برای تحمل جو سنگین درسی چرا.
هنوز، بعد از همه
این سال ها وقتی برایم می نویسید که خوش
گذشت، از غرور لبریز می شوم.
من به آنچه می
خواستم رسیدم. یاد
گرفتید کم و بیش. گاهی
بیشتر کم! گاهی
بیشتر بیش! اما
سال های نوجوانی تان مثل من با نفرت نگذشت.
خوشحالم که در
مدرسه کلاسی بود که خودتان باشید، با
تکه کلام های خودتان! به
سن خودتان و علایق خودتان! در یکی از نظرخواهی های غریب من برایم نوشتید که در هیچ کلاس دیگری نمی شد با دیوید شویمر و جاستین تیمبرلیک و زک افرون هم کلاسی بود! که کلاس من، کلاس افسارگسیخته ترین رویاهاست! که می شد فرندز دید و درس هم خواند!
عزیزم، راستش را
بخواهی من هم شانس آوردم که شما را داشتم
که آماده بودید برای طرح درس های عجیب و
تجربه های دیوانه وار من!
من هم نیاز داشتم
به فضایی که رسمی بودن و تقدس معلمی را
تلطیف کند. شما
کاتالیروز این واکنش بودید.
من هم با شوق سر
کلاس شما می آمدم. دوستانم
بودید، نه دانش آموزانم.
مرا نوجوان نگه
داشتید. شاید
برای همین هنوز دوست مانده ایم.
من هم مانند شما
تکه ای از خودم را توی آن کلاس ها جا گذاشتم
و شگفت اینکه اینک، با تکه هایی از شما
کامل ترم!
پ. ن.
این نوشته
جدی نیست! نه اونقدر که به نظر می رسه! اگر
دخترک سفید صدفی رو بشناسین، می دونین که
چقدر با خوندن نوشته بالا می خنده!
سبک غریب فوق!!
(اضافات رو دارین؟)
به آن سبب می باشد
(می
باشد غلط می باشد!).
No comments:
Post a Comment