لیون دیروز به گریه افتاد.
ژتون ها رو می چید و قبل از
اینکه به چهار تا برسه، باتیست و مودست
که بزرگترن راهش رو می بستن و باید دوباره
از اول شروع می کرد. کم کم
اشک تو چشماش جمع شد و آخر با بغض بهشون
گفت چرا نمی ذارین ببرم؟ کنارش ایستاده
بودم و فکر می کردم چند بار این جمله رو
خطاب به آدم ها، موقعیت ها و دنیا فریاد
زدم؟
No comments:
Post a Comment