Monday, 21 November 2011

?


لیون دیروز به گریه افتاد. ژتون ها رو می چید و قبل از اینکه به چهار تا برسه، باتیست و مودست که بزرگترن راهش رو می بستن و باید دوباره از اول شروع می کرد. کم کم اشک تو چشماش جمع شد و آخر با بغض بهشون گفت چرا نمی ذارین ببرم؟ کنارش ایستاده بودم و فکر می کردم چند بار این جمله رو خطاب به آدم ها، موقعیت ها و دنیا فریاد زدم؟


No comments:

Post a Comment