Sunday, 27 November 2011

نامه های سرگردان ۳


آدم های زیادی را از دست داده ام. آدم هایی که دوستشان داشته ام، آدم هایی که برایم محترم بوده اند، آدم هایی که بودنشان انقدر اهمیت داشت که برایشان بجنگم، آدم هایی که نبودشان در زندگی ام احساس نمی شد، آدم های گذری و آدم های که چندان هم نگه داشتنشان برایم اهمیت نداشته است.
می گوید راحت از آدم ها می کنی!
می خندم تجربه م زیاده.
می پرسد چرا من نمی تونم؟ چرا از ذهنم خارج نمی شن. هر دفه می بینمشون حرص می خورم و چیزایی که گفتن رو یادم میاد! تو چطور می تونی؟
پاسخش زیاد هم پیچیده نیست. من می بخشم. بخشیدن ولی کار ساده ای نیست. تا زندگی خردت نکرده باشد یاد نمی گیری. تا کوتاهی زندگی بارها توی صورتت نخورده باشد، نمی گذری. تا آدم ها بارها ناامیدت نکرده باشند، تا لایه های روحشان را رو نکرده باشه، تا درکشان نکنی، تا با خودت کنار نیایی و غرور برایت حقیر نشود، تا بندهایت را پاره نکنی، تا نتوانی از خودت فاصله بگیری و در جایگاه آنها به قضیه نگاه کنی، تا درکشان نکنی هرچند به حق رنجیده باشی، نمی توانی ببخشی. زخم زخم است. درد دارد. گاهی حتی عفونی می شود. بخشیدن درمان نیست. زخم خوب هم که بشود جایش باقی می ماند. بخشیدن کندن بندهای عاطفه و عاقلانه نگریستن است. نه فقط وابستگی و عشق که نفرت هم نشانه یک بند عاطفی گره خورده است. برای بخشیدن عاطفه را رها می کنی و به عقل به شکل دردناکی خردمند پناه می بری. بندهای عاطفه را می بری و در ازای آن با عقل و از فاصله می نگری و آنگاه می بینی. به درستی می بینی. بخشش آزادت می کند. آرام می شوی. سبک می شوی. انگار از خودت خارج می شوی و با فاصله خودت و آنها را نظاره می کنی. فاصله همیشه معجزه می کند. می توانی گفته های آزاردهنده شان و کارهای برخورنده شان را کمرنگ کنی و به خاطرات خوبی که با آنها داشته ای بیندیشی. می توانی گذشته را دفن کنی و حتی اگر بار دیگر با همان آدم رو به رو شدی، حتی یادت نباشد که چطور از او رنجیدی. زندگی کوتاه است. از کنار هم می گذریم و خاطره می شویم. آدم عکس های زشت دفرمه را قاب نمی گیرد. از آلبوم خارجشان می کند. پاره شان می کند، می سوزاند.

No comments:

Post a Comment