Tuesday, 15 November 2011

;)


ساعت ۹ شب.
تلفن زنگ می زنه. الو سلام صبر کن من بیام بیرون و صدای اهریمن یک با تردید اسممو می گه. همه ر ها و ه ها رو فرانسه می گه.

۲ ثانیه بعد.
سلام، خوبی؟ صدای اهریمن یک که از پشت تلفن اسم منو داد/عربده/ نعره/ صیحه می زنه و احتمالا از شدت عصبانیت/ شگفتی/ دلسوزی همه ه ها و ر ها رو درست تلفظ می کنه. تو هنوز تو کتابخونه ای؟ نگو تو هنوز تو کتابخونه ای؟ تو هنوز تو کتاب خونه ای!! بعد از این گفتگوی تک جمله ای تک نفره یاد من میفته و می گه ساعت نهه! تو اونجا چیکار می کنی؟ اگه من زنگ نمی زدم لابد می خواستی تا ۱۱ بمونی دوباره! ای میلت رو خوندم کلی خندیدم! فردا ۸ بریم بدویم؟
کات به قیافه من که کارای فردا تو ذهنم فلاش بک می شه و می گم می خوام ۹ گرتا باشم و طرح درس لعنتی رو تا ظهر تحویل بدم! اهریمن بلافاصله می گه ۷:۳۰؟ و موا ها ها ها! حالا باید پاشی بری خونه! وگرنه فردا به کارات نمی رسی. برو وسایلت رو جمع کن. کمتر وقتت رو تو کتابخونه ها بگذرون و... می پرسم What? Get a life? می خنده دقیقا!!! broette هایی که وقتشون رو بیش از حد تو کتابخونه بگذرونن از awesomity شون کاسته می شه!!! True Story!!!

No comments:

Post a Comment