داستان از اونجا شروع شد که
استاد جون منو تو کتابخونه مورد علاقه ام
دید و من خیلی مینا وار شروع کردم به گفتن
اینکه چقدر اینجا رو دوست دارم و تازه
سالن کنفرانسش فلان و بهمانه. بعد
استاد جون که از کتابخونه خوشش اومده بود
رفت سالن کنفرانس رو هم دید و استاد جون
مسوول هماهنگی کنفرانس های گروه ماست و
همین طور از اون به بعد کنفرانسه که اینجا
تشکیل می شه. اون مساله ای
نیست حالا. خیلی هم خوبه.
وقتی کنفرانس ها شروع شد، هی
این دانشجوها اومدن و خب یکی یکی با
کتابخونه نازنین من رو به رو شدن و هر
مشکلی هم داشتن، استاد جون منو به عنوان
کارشناس در امور کتابخونه معرفی کرد و هی
همه به به و چه چه کردن و قربون صدقه
کتابخونهه رفتن و الان روزی نیست که من
چند تا از هم دانشکده ای های نازنین مخصوصا
دکتراهای عزیز رو اینجا نبینم. یعنی
فاتحه کتابخونه دنج عزیزم خونده شد.
منم که اصولا انزواطلبِ دور
از آدمیزاد! حالا باید
خودم برم یه کتابخونه دورافتاده خوب پیدا
کنم! گریه در حد اون موجودات
سبز جزیره ناشناخته!!
No comments:
Post a Comment