Thursday, 25 August 2011

:D


Persian Mary نازنین! برا خودم هم غیرقابل تصوره! آخرین باری که پیراهن پوشیده بودم ۵ سال پیش تو عروسی فامیل/دوست دوران کودکی بود که تو اون بحبحه مسایل استراتژیک مادربزرگ ها یک جلسه اضطراری تشکیل دادن و به این نتیجه رسیدن که ۱) من غلط می کنم که نمی خوام در اولین عروسی رسمی بچه های خانواده شرکت کنم و ۲) من غلط می کنم که شلوار جین می پوشم. هرچی هم که عروس طفلکی گفت از دید من می تونه با گرمکن بیاد، فایده ای نداشت و نتیجه این شد که اونم غلط می کنه که از من پشتیبانی می کنه! در نهایت من به خودم زحمت دادم و یکی از پیراهن های مامان جان که بالاش مخمل مشکی بود و دامنش گل های قرمز و مشکی داشت رو پوشیدم (می دونی که من در لباس هام چیزی به اسم پیرهن یا دامن ندارم!!)، با کفش های بالرین بدون پاشنه و موهای تیفوسی ۱ میلیمتری! و تبدیل شدم به مساله روز عروسی! از مادربزرگ ها که تو روم گفتن فکر نمی کردیم سلیقه ست کردن لباس داشته باشی! تا بابای عروس که از وقتی رفته بود کانادا منو ندیده بود (یعنی ۲۰ سال) و یه خورده با تردید منو نگاه کرد و گفت تو پریایی؟ با دامن؟ پسرعموی مامانم در حالیکه من بغل دستش ایستاده بودم، گفت این دختره سرتق آخرش حاضر نشد دامن بپوشه، نیومد، نه؟ و دوستان دوران کودکی (که قدرتی خدا ۸۳٪ دوستای دوران کودکی من مذکر بودن! اصولا تو خانواده و در و همسایه ما دختر نایاب بود!) بعد از یک ساعت زل زدن به شدت اغراق شده، ۵ ثانیه یکبار یه چیزی پروندن. اولی از مادربزرگش پرسید راستشو بگین چقدر بهش دادین؟ که منجر شد به یه سلقمه با آرنج تو کلیه اون و یه مشت در پاسخ تو لوزالمعده من (که خیلی هم نوستالژیک شد. چون بچه که بودیم هفته ای یکبار نبرد تن به تن داشتیم!) و داشتیم می رفتیم برای راوند دوم که مادربزرگ ۱ ازمون خواهش کرد یه امشب رو متمدن باشیم و مادربزرگ ۲ قول داد برامون یه مهمونی بگیره که سرفرصت همدیگه رو لت و پار کنیم!!! (اصولا مادربزرگ ها دلشون برا کشت و کشتارهای ما تنگ شده بود!!)، و به ترتیب خالی کردن یه لیوان نوشابه به شکل کاملا تصادفی!!!!رو شلوار دومی و سومی که از همه پرروتر بود، تهدید شد که به اینکه همه اسرار شرم آور کودکی اش به طرفة العینی بین داف های مجلس پخش خواهد شد و وقتی کوتاه نیومد، دوست چهارم که سال قبلش تهدید شده بود که پرت می شه تو استخر و جدی نگرفته بود و با کت شلوار پرت شده بود تو استخر و روز جذابی رو در یک مهمونی رسمی با شلوارک دختر صاحبخونه (میزبانان مادر و دختر بودن!) گذرونده بود، سومی رو قانع کرد که اگر اسرار کودکی خیلی آبروریزانه است، تهدید رو جدی بگیره چون من ابایی نخواهم داشت و بالاخره بقیه ماست ها رو در کیسه ها ریختن! کلا هیچکس انتظار من با دامن! رو نداره! حتی خودم!

1 comment: