مینا؛ همراه ۵ ساله ما
مینا ها مرداد به دنیا میان. معمولا در دو هفته وسطی. مینای ما هم در یه هفته سوم مرداد، 5 سال پیش پنجه به خونه ما (دارم با مضاف علیهِ فاعل تطابقش می دم، وگرنه درستش اینه که رفت خونه صاحب اصلیش! (خداییش تعداد کلمات عربی که باهاش به ما دستور زبان فارسی درس دادن رو در جمله قبل بشمرین!)).
البته مینا همراه هم داشت. صاحبان اصلی فکر تنهایی مینا رو کرده بودن و از اول یه جفت مینا خریده بودن. (اگر جیغ های پررنگ امید که مینا دومی رو می خواست نبود، ما الان 2 تا مینا داشتیم که با صدای صاحب اصلی باهامون حرف می زدن یا دو تا مینا داشتیم که هیچی یاد نگرفته بودن و با خودشون به زبون مینایی حرف می زدن!) دو تا جوجه بی ریخت بی پر لاغر که باید با دست غذا می ذاشتی دهنشون. کم کم پراشون در اومد. پراشون هم قهوه ای و سیاه بود. فکر نمی کنم در تمام طول زندگی ام انقدر با قاطعیت غر زده باشم که این پرنده های بی ریخت چیه شما خریدین؟ این همه پرنده خوشگل سفید و آبی و سرخابی! اومدیم و حرف هم نزدن (هیچ تضمینی نیست که میناها زبان بگشایند!!! اینو فروشنده های راستگو از همون اول باهاتون طی می کنن! دروغگوها هم که معلومه! می گن بعد از 2 هفته جوجه تون می تونه تو سازمان ملل سخنرانی کنه!). شما که حیاط دارین چرا گربه نمی گیرین؟ (مادربزرگ صاحب مینا آدم به شدت معتقدیه و اگر اسم سگ رو هم میاوردم باید دهنم رو سه بار با آب کر شستشو می دادم! البته گربه رو می شد با توسل به حضرت علی و اینکه برای بیدار نشدن گربهه عباش رو قیچی کرده بود، از دیوارهای اعتقادی مادربزرگ گذر داد!)
مینا از اول به شدت به صاحبش وابسته شد. مینایی که بعدا به مینای امید-سامان معروف شد، اینطوری نبود. مینا تا پرواز یاد نگرفت، دنبال صاحبش می دوید و توی همین دویدن ها یه روز صاحبش زمین خورد و دقیقا روی مینا که تو دست و پاش بود فرود اومد. همون روزا امید و سامان اومدن دنبال میناشون و مسلما پدر و مادر صاحب مینا، مینایی رو که سالم مونده بود و نمی لنگید رو دادن به اونا. مینا ولی خوب شد و بزرگ شد و انقدر صاحبش باهاش حرف زد که سر 6 ماه زبون باز کرد و به همه سلام کرد. صداش عین عین عین صاحب اصلی بود و برخلاف پرنده های سخنگو که معمولا کامپیوتری حرف می زنن، اگر مینا و صاحبش جلو چشمت نبودن نمی تونستی تشخیص بدی که کدومشون داره حرف می زنه.
مینا انقدر حرف زد و خندید و بچگی کرد که همه عاشقش شدن. اصلا شده بود عضو مهمی از خانواده صاحبان. اگر مهمون میومد و مینا تو اتاق نبود حتما مهمونه می رفت دنبالش. از هر خوراکی سهمی داشت و بعضیا اصلا براش خوراکی میاوردن. بعضی غذاها رو اصلا اون جوری درست می کردن که مینا می خورد!! برا من همچنان کلی طول کشید تا ازش خوشم بیاد. فکر کنم آخرش با صدای خنده هاش بود که عاشقش شدم. صاحبش داشت وارد دنیای ادم بزرگ ها می شد و دیگه اونجوری از ته دل نمی خندید. خنده هاش هنوزم منو یاد شازده کوچولو می اندازه.
مینا ۳ سال خونه صاحبان اصلی بود تا اینکه مادربزرگ اعلام کرد یا جای منه یا جای این جوجه که از ۶ صبح تا ۱۲ شب یکریز حرف می زنه (صاحب اصلی هم همین طور بود!) و اصلا تقصیر این مرغه که من ۳۰ ساله میگرن دارم! این کلمه «کوفت» از همون جا میاد. مینا حرف می زد، مادربزرگ می گفت کوفت و البته بعد از یه مدتی مادربزرگ که حرف می زد مینا می گفت کوفت!! اعتراض من هم که اعلام کردم شما یه مرغ سخنگو خریدین که حرف بزنه و بیچاره داره وظیفه اشو به نحو احسن انجام میده! اگر چیزی می خواستین که می شد خاموشش کرد باید رادیو می خریدین!! با یه سری نگاه های چپ چپ مواجه شد و به جایی نرسید!!
خلاصه که صاحبان اصلی به خصوص صاحب اصلی کوچولو با اشک و آه با مینا خداحافظی کردن و مینا رفت یه مغازه حیوون فروشی برای فروش. یک هفته ای اونجا بود تا من خبردار شدم. اصلا فکر نمی کردم بشه مقاومت صاحب کوچولو رو در این مورد شکست، اما اصولا شما می تونید هرکسی رو با یه سری جمله های تقصیر به گردن اندازانه دچار خودمقصربینی کنین و اونوقت طرف کاری رو که خواستین انجام میده! من اون موقع دنبال یه بچه گربه بودم. وقتی دیدم مینا بی خانمان شد، گفتم نگهش می دارم. اما همون موقع هم فکر می کردم که کل ماجرا یکی دو ماه بیشتر طول نمی کشه و صاحب اصلی کوچولو به زودی میاد دنبال میناش! خلاصه که بابای صاحب اصلی رفت سراغ مینا که یه هفته تو مغازههه روزه سکوت گرفته بود و تا بابای صاحبشو دیده بود خودشو کوبیده بود به قفس که سلام بابا و تا خونه یه بند حرف زده بود.
مینا اومد پیش من. اوایلش کلی غریبه بودیم با هم. اون زندگی خودشو داشت و من زندگی خودمو. مخصوصا که آخرای تابستون بود و مینا هم رفته بود تو لک و هم جاش عوض شده بود و خیلی کمتر حرف می زد، به استثنای وقتی که صاحباش می اومدن که اونوقت سر درددلش باز می شد! خوشحالی صاحب کوچولو و مینا که می تونستن همدیگه رو ببینن کلی ارزش داشت. پارسال که تو یه سفر که صاحب اصلی سر یه بچه گربه که نذاشته بودیم بیاره تو ماشین زد زیر گریه و بالاخره گفت که اصلا شما با همه چی مشکل دارین. با مینا هم مشکل داشتین. کثیف هم نمی کرد. همیشه هم تو قفس بود. منو وادار کردین دوستمو بفروشم (واقعا به ما چه صاحب کوچولو جون؟ مادربزرگت فرمان خروج مینا رو صادر کرد!!)، احساس کردم که چه کار درستی کردم.
کم کم به هم عادت کردیم. با وجود اینکه معمولا رو سر من نمی نشست (این کار مخصوص صاحب کوچوله) اما عادت کرد بشینه رو دستم. می ذاشت بگیرمش (کلا خوشش نمی آد بگیریش!) و وقتی می اومدم خونه موج مکزیکی می زد و سلام می کرد. گاهی می رفتیم خونه صاحب اصلی و مینا کلی ذوق می کرد. (چقدر ملت به من خندیده باشن که برا مینا کمربند می بستم، خوبه؟) تو دوستای من به شدت طرفدار پیدا کرد. صدای بچه گونه و گاهی غلط حرف زدنش یه طرف، اصلا نمیشه صدای خنده هاشو شنید و عاشقش نشد. شده بود از جذابیت های خونه. آدما به خاطر مینا میومدن اونجا گاهی.
۲ سال گذشته. مینا هنوز با منه. این همه راه با خودم آوردمش. وقتی با قاطعیت می گفتم می برمش همه می خندیدن. هیچکس باور نمی کرد من انقدر خل باشم که اون همه کار رو فقط برا خارج کردن یه جوجه ۱۰۰ گرمی انجام بدم. تابستون پارسال چند بار دامپزشکی و فرودگاه به خاطرش رفته باشم خوبه؟ چقدر دکتر برده باشمش؟ چند بار با فرودگاههای اروپا تماس گرفته باشم؟ چقدر بهم گفته باشن هیچ راهی نداره؟ آخرش هم با محبت دخترک سبز یشمی که پدربزرگش تو فرودگاه کار می کردند، تونستم بیارمش. تو فرودگاه هم انقدر اذیت کردن که واقعا اگر توصیه های پدربزرگ محترم دخترک نبود، هیچ امکانی وجود نداشت. (هرچند اونجا هم انقدر حرف زد که مسافرا و کارمندا کلا کار و زندگیشون رو گذاشته بودن، قربون صدقه اش می رفتن!) تو هر افت و خیز هواپیما (که جای مخصوصی برای حیوون نداشت) دلم لرزید که نکنه بلایی سرش بیاد؟ نکنه به خاطر خودخواهی خودم به کشتن بدمش؟
اما مینا اینجاست. هنوز با منه. هنوز هم با دیدن هر بچه ای اسم صاحب کوچولوش که امسال ۱۰ ساله شد و دیگه خیلی هم کوچولو نیست رو داد می زنه! هنوز هفته ای یکبار با صاحباش تلفنی حرف می زنه و هنوزم مثل یه رشته زنگوله تو آسمون می خنده. صاحب کوچولو حق داشت. آدم دوستشو تنها نمی ذاره؛ نمی فروشه. حتی اگر دوستش یه جوجه سیاه سوخته ۱۰۰ گرمی باشه!
چقدر این مینا نگذاشت من و نو نلفنی حرف بزنیم و هی مامانی مامانی کرد
ReplyDeleteگفتم دیگه از دستش خلاص شدم اما مثل اینکه سرنوشت من هم به جورایی به این مینا شما ربط داره و مهم تر از هم میدونم که اون قدرتمند تره و احتمالا یه روز وقتی کلافه از پرحرفبهاش گفتم تو این خونه یا جای منه یا جای مینا، هم تو و هم مینا چمدونمو میدین دستم میگین: میـــــــنــــــااااااااا
داشت نا نای می کرد!!! حالا میای یاد می گیری (یا سردرد می گیری!)
ReplyDelete