Tuesday, 1 August 2017

دنیای واژگون!!

دو شبه که مینا رو  می گذارم تو اتاق خواب و در رو می بندم که نور مزاحمش نشه و خودم می شینم  تو سالن به کار! دیشب ساعت ۵ رفتم خوابیدم و الان ۶ صبحه و من منتظرم ببینم کدوم همسایه اولین نفریه که بیدار میشه!



Sunday, 30 July 2017

دوچرخه سواری با اعمال شاقه!

یکی از قوانین مورفی می گه شما به هر طرفی پدال بزنید، باد از روبرو میاد!! تازه زمستون هم نیست!

Thursday, 27 July 2017

Je vous entoure!

امروز متوجه شدم یکی از بامزه ترین تفریحات موجود، ترجمه لفظ به لفظ جمله های کلیشه ای فارسی به فرانسه است!!  یعنی خودم و دوست طوسی کمرنگ که نقش زمین بودیم، یه ور!! نگاه این خارجی های طفلکی که جمله هایی رو می شنیدن که می فهمیدن اما براشون هیچ معنی نداشت اون ور!! 

پ. ن. سال ها پیش این کار رو با انگلیسی می کردیم!! من احتمالا از اون هایی ام که مکبث رو به کلینگان ترجمه می کنن،  استاروارز رو به لاتین صرفا چون کار بی مورد بامزه ایه!!




Check your attitude at the border, please?

میگه خیلی خاطرت برام عزیز بوده که دعوتت نکردم با مامان بابام آشنا بشی. کلی خندیدم. اما از شوخی گذشته تجربه نشون میده خانواده های ایرانی  وقتی میان مسافرت، انگار ایران رو می گذارن تو چمدون با خودشون میارن. سه هفته گذشته برای دوست یاد شده پر از این کی بود؟ با کی میای؟ با کی می ری؟ رابطه ات دقیقا با این یارو چیه؟ دیر شد! کی می خوای بچه دار بشی؟ چرا از سیاهپوست ها خوشت میاد؟ ما می میریم دلت برامون تنگ میشه! شنیدی نوه عمه دختر عموی شوهرخاله فرزین اینا طلاق گرفته؟ و ..... یعنی اون که هیچی! من هم دیوونه شدم!! فکر کن این وسط بخوای از تعطیلات برای سر و سامون دادن به کارهات هم استفاده کنی و مهلت مقاله ها و اینا هم در حال سررسیدن باشه!! و خانواده گرامی عزمشون رو جزم کرده باشن که روزی ۳۲ ساعت اعصابت رو شخم بزنن!  یه موقعی هرکی فیلش یاد ایران می کرد، می گفتم یه سر برو سفارت. آرمان هات گروپی می خوره تو صورتت. یادت میاد چرا اومدی این ور!! امروز این دوست که از خانواده بافرهنگ و متمولی هم هست گفت سفارت قابل تحمله!! این دفه من دلم تنگ شد یادم بنداز اینا چطور تو این سه هفته منو با خاک یکسان کردن!!! 


فقط خواستم بگم ....

زندگی من الان بر اساس یک مسابقه با استاد جون جلو می ره. من زودتر می نویسم یا اون زودتر تصحیح می کنه؟ مساله این است! 


Wednesday, 19 July 2017

این آقای دوچرخه ساز ..... تحسین برانگیز!!

 این آقای دوچرخه ساز من رو دق داد ! تا حالا شاید من ده بار پیشش رفتم و یه چیزی رو درست کرده و بعدش گفته نه این فقط گوشه اینجای پلاستیکش باید مثلا خم می شد!!این که پول گرفتن نداره!! کاری کرد که وقتی رضایت داد و لاستیک دوچرخه رو عوض کرد و بالاخره پول گرفت، من رو عرش سیر کردم!  اصلا این اواخر هر وقت می رم اونجا یه میل عجیبی دارم که همه محصولاتش رو بخرم. اگر فردا من یک سبد گل گلی بستم به دوچرخه ام تعجب نکنین!!

پ. ن. این رفتار خیلی عادیه اینجا. دفعه پیش رفته بودم عینک فروشی ببینم میشه دسته عینکم رو تعمیر کرد. همین مدل عینک رو قبلا داشتم و تو ایران وقتی پلش ترک برداشت گفتن هیچ راهی نداره. اینجا خانم عینک فروش محترم با حوصله رفت همه تیکه ها رو یکی یکی آورد و امتحان کرد و آخرش گفت این قرمزه بهش می خوره فقط. اگر خوشت نمیاد که ولش کن. گفتم ایراد نداره و اون تیکه اصلا به چشم نمیاد. مراسم پیدا کردن و اینا ۴۵ دقیقه  طول کشید و آخرش خانم گفت کاری نکرده که پول بگیره.  یعنی وجدان کاری اینا منو دق داد!!





Monday, 10 July 2017

در رویا یم بیدار می شوم ....

نمی دونم براش چی بنویسم. شاید بار اولی که دو کلمه حرف زدیم یک سال بعد از کلاسی که با هم داشتیم بود. من جای معلمشون رفته بودم سر کلاس و شعری که اون داده بود رو درس می دادم. وقتی داشتم تو کلاس می گشتم و کار گروهی بچه ها رو می دیدم، رسیدم بهش. چشماش هنوز یادمه وقتی گفت هیچ امیدی به گذروندن این کلاس نداره و از شعر هیچی نمی فهمه. معمولا هیچی برای گفتن نداره،  نشستم با هم شعر رو خوندیم. لوکا که کنارش نشسته بود اعتماد به نفس بیشتری داشت. وقتی شعر تموم شد گفتم می خوای هفته ای یک جلسه با هم کار کنیم؟ اعتراف می کنم که باید ساعت هام رو پر می کردم و انگیزه هایی غیر از کمک کردن به بچه تو سرم بود. اون هم لن که ورزشکار حرفه ایه و ازش انتظار استعداد ادبی نمی رفت. با تردید گفت باشه. جلسه اول و دوم رو با شعرهای ساده گذروندیم. کم کم از نمی فهمم رسید به پیدا کردن صنعت ها و به جای گیج شدم ها شروع کرد به سوال پرسیدن و جواب پیدا کردن.  قبل از امتحان ترم اول، درباره بقیه کتاب ها حرف زدیم. شب دوازدهم رو اصلا نخونده بود و من بدون هیچ امیدی که وادارش کنم متن رو بخونه براش توضیح دادم که چطوری می شه شکسپیر رو ساده خوند. بار اول تو امتحان ترم اول شگفت زده ام کرد که تو شعر نمره سوم کلاس رو گرفت. معلمش انقدر خوشحال شده بود که یک ای میل غرا براش فرستاد و اعتماد به نفس بچه یک شبه رسید به سقف.  دومین شگفتی سه چهار هفته بعد اومد که متن غیر ادبی که بهش داده بودم رو مثل یک استاد ادبیات تجزیه کرد و پرسید می شه برگردیم به شعر؟ و وقتی من گفتم شعر فقط یک سوم امتحانه گفت اما من تازه از شعر خوشم اومده و چند هفته بعد با هیجان برام تعریف کرد که گتسبی بزرگ رو شروع کرده و عاشق کتاب شده.  آخرهای سال که من دیگه ساعت اضافه نداشتم و اون هم دیگه نیازی به کمک نداشت، کلاس رو تعطیل کردیم. هفته پیش بهم ای میل زد که مدرسه ای؟ می شه ببینمت؟ نبودم ولی رفتم. گفت که امتحان شفاهی اش عالی بوده ولی تو کتبی وقت کم آورده انقدر مطلب برای نوشتن داشته و نمره خوبی نگرفته.  هنوز جز نیمه بالای کلاس بود. خنده ام گرفت. گفتم پسر جان! یادته می گفتی این درس رو می افتی؟  سه نمره از نمره های اون موقعت بالاتر گرفتی. گفت برای همین اینجام. یک بسته کادو داد دستم و گفت بدون تو نمی شد. گفتم من فقط چند تا شعر باهات خوندم. کار رو خودت کردی.  وقتی وارد دفتر شدم و ماجرا رو برای معلمش تعریف کردم، گفت که سوال امتحان شفاهی اش از گتسبی بوده و بچه انقدر با شوق درباره رمان حرف زده که ناخودآگاه نظر بازرس رو جلب کرده. پرسید می دونستی شب دوازدهم رو برا امتحان خونده بود؟  چطوری وادارش کردی که نمایش بخونه؟
میام خونه و در حالی که دارم با دوست سفید حرف می زنم، کادوش رو باز می کنم. یکی اش چای هلو هست و دومی باید دفتر یادداشت باشه. بازش می کنم و جیغم پرده گوش دوست پشت تلفن رو می ترکونه!! گتسبی بزرگ!! نسخه جیبی گتسبی بزرگ!!!
نمی دونم براش چی بنوسیم. یاد کلاس هامون می افتم. یاد عادتش که وقتی یک شعر رو تموم می کردیم ادای کله تکوندن رو درمیاورد و می گفت چه جوری می شه این همه چیز رو تو چهار خط جا داد؟ وقتی بچه های دوم راهنمایی پشت در دیده بودنش و می گفتن یه آقاهه!!!  (لن با قد یک و هشتاد از نظر اونا یک آقاهه بود!) پشت در کتابخونه است و نمی ره. یک ساعت بعد، براش پروانه درست کردن و باهاش هواپیما بازی کردن. یاد اون روز که تو یکی از امتحان هایی که مراقب بود دیدمش و با هیجان برام تعریف کرد که امتحانش خوب شده و گفت انقدر مطلب داشتم برای نوشتن!! حیف وقت کم بود! ۴ ساعت امتحان رو می گفت. 
براش می نویسم که چقدر کادوش رو دوست داشتم و  اینکه چقدر برام نمادین!! چراغ سبز منه اصلا!! براش می نویسم که چقدر خوشحالم که نمره هاش خوب شده ولی چقدر خوشحال ترم که به ادبیات علاقمند شده و به عضویت گروه ما دلشدگان در اومده. یکی از شعرهایی رو دوست دارم و آسون هم نیست رو زیرش اضافه می کنم 


I wake to sleep, and take my waking slow.
I feel my fate in what I cannot fear.
I learn by going where I have to go.

We think by feeling. What is there to know?
I hear my being dance from ear to ear.
I wake to sleep, and take my waking slow.


براش می نویسم این بار لازم نیست شعر رو تحلیل کنی. فقط حسش کن. فکر کن که این درس آخر ماست.





Saturday, 8 July 2017

تقبرنی!

یکی از دوستان دو سه روز هی به من زنگ زد که من یک سوال دارم و بردار اون تلفن رو. بعد که من بالاخره در دسترس بودم درباره یک اصطلاح عزیزم قربونت برم عربی که معنی اش می شه من رو تو قبر بگذار  می پرسه. من هم در کمال آرامش توضیح می دم که من عربی بلد نیستم و خانم دوست خانم می گه آخخخخ! گفته بودی ایرانی ها، عربی حرف نمی زنند ها!!! اشتباه من بود!! دیوار من کو؟

پ ن. از یک خانم لبنانی براش پرسیدم و اصطلاح همون عبارت بالاست. یه چیزی تو مایه های پیشمرگت بشم ما!!

لوتوس

لوتوس اولین آشنای من تو این خونه بود. از همون روزهای اول که دم پنچره می یومد. با هم دوست شدیم. بار اول رنگ خاکستری یکدستش چشمم رو گرفت. وقتی اولین بار تو حیاط دیدمش،  ناز کردنش شد عادت همیشگی مون. بعد از طوسی لوسی، پیشو،  جناب آقای گربه، لوس طوسی، آخرش با لوتوس کنار اومدیم.  روزی یکی دو بار همدیگه رو می بینیم و  گاهی شب ها لوتوس پشت پنچره دراز می کشه. اینجا بدون لوتوس غیرقابل تصوره. 



Tuesday, 18 April 2017

The Boss Baby


Director
Hendel Butoy
Tom McGrath

Starring
Alec Baldwin
Miles Christopher Bakshi

1:37, USA, 2017


فیلم بالاتر از حد انتظار من بود. اصولا زندگی مخفی حیوانات خانگی انتظار من از کارتون های امسال رو به زمین کوبید! به هر حال، انیمیشن فیلم دیدنیه و اصولا موضوعش بامزه است. فکر کنم اولین باریه که ورود بچه دوم رو از دید بچه اول  و انقدر با جزییات می بینیم. همه کات هایی که دنیا از دید تیم  نشون می دهند، محشرند. 



Anne's House of Dreams

می گه پس اگر تو یه روز عاشق بشی باید این جوری باشه. می گم خیلی واضح بود؟ می گه تو نگاه اول رو که انداختی معلوم بود که تصمیمت رو گرفتی. حتی قبل از اینکه درست و حسابی ساختمان رو بگردی.  حالا چشمات که تمام راه برق می زد، بماند. راست می گه از کنار یک دریاچه رویایی رد شدیم، به یک کوچه سبز رسیدیم. هرچی جلوتر رفتیم سبزی و زیبایی بیشتر شد انقدر که چشم رو می زد. وقتی وارد آپارتمان شدیم دیدیم که از همه طرف دورش سبزه. انگار همون کلبه پری های جنگل اما مدرنش! چند روز بعد که تنها برمی گشتم یاد ان افتادم در خونه رویاها و وقتی از کنار دریاچه رد می شدم ناخودآگاه زمزمه کردم 
The lake of shining waters


Moonlight


Director
Barry Jenkins

Starring
Mahershala Ali
Sharif Earp

1:51, USA, 2016

یک فیلم خوب و واقعی. انقدر واقعی که اصلا به تماشاگر باج نمی ده.  کارگردانی دقیق، بازی های قدرتمند و ساختار به شدت حساب شده. می شه  فیلم رو دوست داشت یا نداشت. اما از اون فیلم هاست که ساخته شدنش اتفاق بزرگیه و  واقعا به حق جایزه بهترین فیلم رو برده. از لالالند که واقعا بهتره.  



Hidden Figures



Director 
Theodore Melfi

Starring
Taraji P. Hansen
Octavia Spencer

2:07, USA, 2017


یک فیلم خوب و بر اساس یک داستان واقعی. از بعضی موارد هالیوودی اش که فاکتور بگیریم، فیلم سرگرم کننده و دوست داشتنی ای هست. تازه من برای اولین بار داستان رو شنیدم که سه تا زن  ریاضیدان سیاهپوست  مسوول محاسبات بین سیاره ای ناسا بودند، اونم  تو دورانی که هنوز سیاهپوست ها مجبور بودند از دستشویی ها و مکان های عمومی جدا استفاده کنند.


 فیلم دیدنیه نه فقط به خاطر داستانش که به خاطر سه تا شخصیت قدرتمند و بازی های دیدنی هنسن، اسپنسر و مونای. اخرین باری که یه فیلم با سه تا شخصیت زن قوی دیدین کی بوده؟



Lier!!


این روزها خیلی یاد این سکانس می افتم 

Buffy: Does it ever get easy? 
Giles: You mean life? 
Buffy: Yeah, does it get easy? 
Giles: What do you want me to say? 
Buffy: Lie to me. 
Giles: Yes. It's terribly simple. The good guys are always stalwart and true. The bad guys are easily distinguished by their pointy horns or black hats, and, uh, we always defeat them and save the day. No one ever dies and... everybody lives happily ever after. 
Buffy: Liar.



Logan



Director
James Mangold
Starring
Hugh Jackman
Patrick Stewart
2:21, USA, 2017




لوگن خداحافظی معرکه هیو جکن با دنیای ایکس من هست. فیلم لوگنی آسیب پذیر و به آخر خط رسیده رو به تصویر می کشه و جکمن با وقار با نقش هفده ساله ولورین  خداحافظی می کنه. فیلم بسیار واقعیه و  گاهی اوقات به شدت بیننده رو اذیت می کنه. از درگیری های باله وار سوپرهیرویی خبری نیست. این جنگه. به همون شکلی که هست. خونین و حال به هم زن و لوگن دیگه ابرقهرمان فیلم اول نیست، زخمی و ترحم برانگیزه.  خلاصه اینکه فیلم خوبیه.

صحنه ای که دوست دارم
تقریبا همه صحنه های استوارت و جکمن
وقتی لورا که جمله های شین رو برای خداحافظی با پدرش تکرار می کنه و آروم آروم اشک می ریزه.
وقتی لورا صلیب روی قبر رو بیرون می کشه و مایل نصبش می کنه که شبیه ایکس باشه. 


بهترین جمله فیلم
Don't be what they made you.

از تاریخ هیچ نیاموخته ایم

دوستی می گفت مخالفت من با بچه داشتن به دلیل بدبینی عمیقم به آدم ها و دنیاست. دنیا اونقدرها هم بد نیست. یادمه بهش گفتم که خوشحالم که همه مثل من نیستند و امیدوارم که گذر زمان ثابت کنه که اشتباه می کنم. این که روزها که نشسته ام و از دور دنیایی رو نظاره می کنم که شبیه دیستوپیاهای رمان هاییه که خوندم، دنیایی که دگرستیزی و خصومت و دشمنی توش بیداد می کنه و هر روز کم و بیش یاد جنگ جهانی دوم می افتم  و دیوانگانی  که به دنیا حکومت می کنند  باعث می شن که با وحشت به آینده و جنگ جهانی سوم فکر کنم، خیلی به بچه های اطرافم فکر می کنم. به اینکه چه روزگاری خواهند داشت. آیا درگیر جنگ خواهند شد؟ یاد بچگی خودم می افتم که با اینکه در منطقه جنگی زندگی نمی کردم، آثار جنگ رو همه جا می دیدم. و بعد از جنگ و فروپاشی اقتصادی و اخلاقی جامعه ای که بالاخره فراری ام داد. به شاگردهام نگاه می کنم و فکر می کنم اینهمه تلاش ما برای اینکه نسل عاقل تری بار بیاریم به چه دردی خورده پس؟ این همه بیگانه ستیزی و خشم از کجا میاد؟ آیا وحشیگری ذاتیه و با روی دی ان ای کدگذاری می شه؟  این روزها خسته ام از اخبار و چرندیاتی که سیاستمدارهای ایران، ترکیه، انگلیس، آمریکا و فرانسه  می شنوم. از کی بستن مرزها روی  مهاجرانی که دنبال سرپناه اند، ارزش شد؟ واقعا دوباره داریم از به تفکر پوسیده ای که زن ها رو جنس دوم به حساب میاره بر می گردیم؟ چرا مردم رای دادند که رییس جمهورشون رو تبدیل به دیکتاتور کنن؟ کی به این فکر افتاد که جان بعضی ها از بقیه ارزشمندتره؟ پس این همه پیشرفت و تمدن کجا رفت؟ این روزها لبریز از سوال اند انقدر که گاهی وزن فیزیکی شون رو هم احساس می کنم. 



Saturday, 8 April 2017

Our Austrian Shakespeare

اول
خوشبختی یعنی اینکه با بچه های سال ششم لندن باشی و آبت باهاشون تو جوب نره و همه شاگردهای فارغ التحصیل لندن نشین تو تعطیلات باشن و ای میل تو باز کنی و ببینی که جواب ای میل دیشبت که ساعت دوازده و خرده ای نصفه شب به مارتین زدی اومده. در جواب "ما فردا لندنیم. فکر کنم تعطیلات باشی، اما اگر  بدتر از من هیچ جا نرفتی و تو کتابخونه ای، بیا ببینمت! تو هنوز یه قهوه به من بدهکاری پسر جان!"  نوشته بگو کجا؟


 وسط نشنال تیاتر داشتم بچه ها رو می شمرم که یکی زد  شونه ام. برگشتم و مارتین که بیست سانت هم بلندتر شده بدون خجالت پرید بغلم! پرسید شب دوازدهم کدومه؟ خندیدم که شِیکی! نمایش توئه! از من می پرسی؟ کم نمیاره که من که چهارصد ساله چیزی ننوشتم! می گم وایستا زیر لوگوی شب دوازدهم و یک عکس ازش می گیرم و می فرستم برای همکار نابغه که به اندازه من و شاید هم کمی بیشتر، دوستش داره. می نویسم شکسپیر ما در نشنال تیاتر و یک 
awwwwwww!
طولانی جواب می گیرم

دوم
می گه یه چیزی برات آوردم. یه چیزی که باعث شد نتایج امتحاناتم خوب بشه (جونور نود و یک درصد نمره کامل آورد و تو شهر اول شد!! همه امتحان های شفاهی اش رو کامل گرفت!) می گم اگر بحث  منسفیلد پارکه، من یکی اضافه داشتم! می گه نه. یه چیز دیگه!! می گم دستبندها؟ تمرین امتحان شفاهی ها؟ می گه نه!  بعد پاکنی که پارسال بهش دادم رو بهم می ده و می گه یادته سر امتحان قاطی کردم و داشتم از استرس سکته می کردم.  یادم میاد که سر امتحان زیست شون بودم و مارتین تازه از یک مریضی سخت برگشته بود. کلی وزن کم کرده بود. یک دفه هول کرد که 
Where are my pens?
اما انقدر آشفته گفت که ارلا جواب داد
You are wearing them! You are wearing pants!
و همه خندیدن حتی مارتین.
 می گه یادته اومدی و محکم بهم گفتی بشین. من جامدادی ام  همراهمه. پاکن منو بگیر. بنویس. پاکن کنم رو می ده دستم. تمیزش کرده. یکسال نگرش داشته. اگر بگم بغض نکردم، دروغ گفتم.

سوم 
از آقای مسوول می پرسم کیسه هام رو باید بدم به
 cloak room?  
بله تو  تاترها و کتابخونه های انگلیس هنوز جامه دار خانه) دارن!!)  آقا می گه نه. اگر بدی به جنتلمن بغل دستی، لازم نیست!! می گم شاگرد سابق!! کیف منو بگیر!!  می گه اصلا من برا همین اومدم

چهارم
وسط نمایش می گه چقدر دلم برا این متن ها تنگ شده بود!! از هفته ای هفت ساعت ادبیات رسیدم به صفر!! می گم خونه ات کجا است؟ خنده اش می گیره که  همون جایی که میس پریزم، جان وردیگ رو گم کرد!! ( یه ای میل  برام زده بود که هروقت از ایستگاه ویکتوریا رد می شم، یاد اهمیت ارنست بودن می کنم.)  نمایش که تموم می شه می گه باید بخونمش و من دلم برای پارسال و اون کلاس معرکه دیوانه که همه تراژدی ها و چند تا از کمدی های شکسپیر رو با من خوندن و تازه می گفتن یکی رو جا انداختیم، تنگ تر می شه.

پنجم 
با ما تا دم اتوبوس میاد. تو راه برام می گه که یه شاخه حقوق بین الملل رو پیدا کرده که به اتحادیه اروپا وصلش می کنه و حالا که انگلیس داره از اتحادیه جدا می شه، باید وکیل هایی باشن که بتونن از حقوق و ارزش های اروپایی دفاع کنن و اون وسط ها خیلی عادی اضافه می کنه من بدون اتحادیه اروپا اینجا نبودم و یادم میاره که دو سال تمام تو دوره دبیرستان تو یک کشور بیگانه تنها زندگی کرد که بتونه تو یه دبیرستان انگلیسی زبان درس بخونه و وارد یک دانشگاه انگلیسی یا آمریکایی بشه. اراده اش عجیب تحسین برانگیزه این بچه! می گه پس فردا کی می رید؟ می گم اگر بشه صبحش می ریم کتابخونه ملی ، بعد می ریم سوار قطار می شیم. می گه همون طرف هام. بهم تکست بزن. می گم باشه. اما نمی خواد بیای. می گه حالا تو تکست بزن. من هنوز یه قهوه بهت بدهکارم.

ششم
صبح روز برگشت، بهش خبر می دم که برنامه مون عوض شده و داریم می ریم پریم رز هیل. شاید اصلا به کتابخونه نرسیم. اما اگر رفتیم خبرش می کنم. ساعت دوازده و نیم، همکار می گه نیم ساعت وقت داریم. می ری  کتابخونه. می گم آره و چند تا بچه همراهم میان. اون وسط ها به مارتین تکست می زنم که من تو کتابخونه ام اما تا تو بیای ما باید بریم. به قهوه نمی رسیم. می گه یو سی ال ام و میام و یه ربع بعد سر و کله اش پیدا می شه. باهامون میاد تو ایستگاه و با همه خداحافظی می کنه. وقت رفتن می گه شب دوازدهم رو می خونم. می گم سینگ استریت یادت نره. می گه نه، می بینمش. قول!

هفتم
همکار که اصلا باهاش کلاس نداشته، پشت سرش می گه چقدر این بچه دوست داشتنی بود. آدم نمی خواد باهاش خداحافظی کنه.

و چرا همه اینا یادم افتاده؟
امروز بهم تکست زده که 
movie night!
و عکسی از کامپیوترش که داره سینگ استریت رو پخش می کنه، فرستاده. کنار کامپیوتر، زیر انبوه کتاب ها می شه شب دوازدهم رو تشخیص داد.









Sunday, 26 February 2017

Split



Director
M. Night Shaymalan

Starring
James McAvoy
Anya Taylor-Joy

1h57, USA, 2016

اعتراف می کنم که فقط به خاطر دیدن جیمز مکوی در بیست و سه نقش متفاوت رفتم سینما. اعتراف می کنم که انتظار یکی از اون ایده درخشان و چرخش داستانی چرند در ۵ دقیقه آخر شایمالانی بودم که رسما حال تماشاگر رو می گیره و باز اعتراف می کنم که غافلگیر شدم. بازی مکوی به همون خوبی بود که انتظارش رو داشتم. یک سکانس ۵ دقیقه ای که هر ۹ شخصیت به هم تبدیل می شن انقدر خوب بود که نه فقط من که نصف نقدهایی که خوندم پرسیده بودن چطور این سکانس رو کسی ندید و راین گاسلینگ برای خوش تیپ بودن در لالالند کاندید اسکار شد؟  (کاندید شدن حقش بود اما نه برای لالالند، برای  
Nice Guys)
 نقش های مقابل مکوی هم همه محشرند، هم بتی  باکلی و هم انیا تیلر جوی اما دخترهای دوم و سوم چنگی به دل نمی زنن هرچند در فیلمنامه هم جایی ندارند.

وقتی فیلم داشت به آخر می رسید و صحبت هیولا می شد، جیغم رفت هوا که شایمالان!! بازم یه تریلر خوب رو گند می زنه حالا!! این فیلم که فانتزی نبود!! چرررررراااااا؟ و آی جیغم از شادی هوا رفت وقتی تگ فیلم رو پرده اومد و بروس ویلیس گفت مستر گلس!!!  اسپلیت یکی از محدود فیلم هایی که تا لحظه آخر آخر آخر نمی فهمید که دنباله فیلم قبلی شایمالان
Unbreakable 
هست. اگر فیلم رو در سینمایی که تماشاگرها فیلم قبلی رو دیدن ببینید، همه آخر فیلم جیغ می زنن. نقدهایی که من دیدم هم از همین تجربه می گفتن. بعضی ها اشاره کرده بودن که تم موسیقی 
Unbreakable
از لحظه ای که تگ شروع می شه باعث شده آماده پرده برداری نهایی باشند و خیلی خوره تر ها، پوسترهای دو فیلم رو کنار هم گذاشته بودن و فهمیده بودن که شکستگی روی دو پوستر، رو مرزهای کناری به هم می پیوندد. حالا که آدم خوبه و آدم بده معرفی شدند (با پونزده سال فاصله! ولی خب به هر حال!!) باید دید که  آقای کارگردان برای رویارویی شون چه نقشه ای داره!!

پ. ن. یه جایی فیبی سعی می کنه به مانیکا کمک کنه که بر احساس شکستی که مادرش با گفتن باز یک کار مانیکایی کردی بهش می ده، غلبه کنه و می گه معنی کار مانیکایی رو عوض کنیم. از این به بعد وقتی یه کاری به نتیجه می رسه بگیم کار مانیکایی!! حالا شایمالان با این فیلم معنی غافلگیری  شایمالانی رو عوض کرده!! خدا کنه با فیلم بعدی برنگرده به معنای قبلی!!





Friday, 24 February 2017

Be careful what you wish for...

داشتم فکر می کردم باید آشپزخونه رو درست و حسابی تمیز کنم. همون روز گاز خراب شد. فکر کردم تا تعمیرکار بفرستن یه هفته طول می کشه، وقت دارم تمیز کنم. آقای تعمیرکار زنگ زد که امروز میام!! بعد من نه تنها آشپزخونه که همه جای خونه رو تمیز کردم!! اصولا یادم باشه دفه بعد واژه های آرزوهام رو درست انتخاب کنم!


Wednesday, 22 February 2017

به یک بستنی چکه کن جهت دیدن فیلم های چرند نیازمندیم!!

 داشتم  رو یوتیوب نقدهای فیلم جدید آقای خاکستری رو می دیدم (از آدمی که ویدیوهای پاپ رو نمی بینه ولی آهنگ های هجوشون رو از حفظه، چه انتظاری دارید؟)  و دوستان مجازی که فیلم رو دیده بودند و از چرندی اش از خنده غش کرده بودن و سینما رو به هم ریخته بودن. دلم برای روزهایی که این  کار، حرفه اصلی من و بستنی چکه کن محسوب می شد، تنگ شد. فیلم چرند دیدن و تا حد انفجار خندیدن!! چند بار سینما رو به هم ریخته باشیم یا از طرفداران غیرتی آقای کیمیایی ناسزا دریافت کرده باشیم، خوبه؟ با همه اینا برای چرندیات حدی هم قایل بودیم. مثلا آخرش هم توتیا (نخیر!! اینجوری نوشته می شه!!) رو ندیدیم یا یکی دو بار فیلم های آقای گلزار در همون ۵ دقیقه اول  انقدر به شعورمون توهین کردن که عطاشون رو به لقاشون بخشیدیم!!) دیدن سینما دوستانی که همون طور که  ما تکرار می کردیم قاتل در نمی زند چون خودش کلید دارد و ریسه می رفتیم، ادای آقای خاکستری رو در میارن که یک بار کاری که بهت می گن رو انجام بده و غش می کن، لذت بخشه. تازه دارم می فهمم که علاقه من به 
Honest Trailers
و گروه سازنده اش که سلیقه فیلمی شون بسیار با من متفاوته از کجا میاد. این ورا خیلی کم اتفاق می افته که فیلم انقدر چرند باشه که بشه بهش خندید. حتی فیلم های تجاری هم خوش ساخت و حداقل سرگرم کننده اند. برای چرند دیدن و خندیدن باید به سوپ اپراها و ریالتی شوها پناه برد و این برنامه ها پایین خط مرزی من برای چرندیات اند. به هر حال، این روزها ویدیوهای نقد آقای خاکستری انقدر بامزه اند که من گاهی یک ویدیو رو چند بار می بینم و با گروهی دوست مجازی به فیلمی که ندیده ام می خندم!!

پ. ن. بی ربط. اگر مثل من یکی از دغدغه های زندگی تون  (خودتون چشم هاتون بچرخونین لطفا!!) این بوده که ریسه رفتن ریشه اش چیه؟ و چرا هیچ واژه ای شبیه اش نیست،  واژه لاتینه و به معنای خندیدن!! از اون لحظاتی لامپ بالاسری لاتین خوندن که ناگهان یک رابطه رو کشف می کنی و تا آخر روز یه چوب لباسی تو دهنت گیر می کنه!! 


اعداد غریب

صبح دیدم  که امروز بیست و دو ، دو، دو هزار و هفده است. یاد یازده نوامبر ساعت یازده و یازده دقیقه افتادم. نگاهم به شماره فرم افتاد و دیدم همه اعداد مضرب هفت اند. اعداد همیشه در زندگی من نقش غریبی داشتن.  همیشه یه جورایی نوید اتفاق های آینده رو دادن.  منتظرم. منتظرم.


Thursday, 16 February 2017

لیدی فورتونای غریب


داشتم برنامه سال ششمی ها رو به روز می کردم، رسیدم به هفته سوم ژوئن  و یادم افتاد که سفریم. نه به اینکه من سال ها موقعیت رفتن به انگلیس رو به روش های متفاوتی از دست می دادم، نه به اینکه این بار سومیه که در یک سال گذشته برمی گردم لندن و خنده دار تر از اون، الان من رابط مدرسه و تاتر ملی ام!!  الان تاتر ملی هی منو می طلبه!!!

پ. ن. لیدی فورتونا، بانوی سرنوشت سازه که با چرخوندن   چرخ سرنوشت می تونه به چشم به هم زدنی، تقدیر رو تغییر بده! البته  سرنوشت دایره وار، بالا و پایین می ره و بدشانسی و خوش شانسی به تناوب در سرنوشت آدم پیدا می شن!!





Sunday, 12 February 2017

When shall I move to another continent?

از وقتی برگه های ملاقات اولیا مربیان رو دادن، فلیکس رو اذیت کردیم که کوچکترین عملی رو به مامانت می گیم. فلیکس عادت داره که شوخی شوخی متلک بندازه و با این اخلاقش گاهی رو نرو همکلاسی ها یا معلم مربوطه پاتیناژ می ره. یکی از شوخی هاش با من و کلاسی که پر از دختره اینه که فلان کار یا بهمان تحقیق از زن ها بر نمیاد. بعد که جیغ همه هوا می ره، زیرزیرکی می خنده. خلاصه که این چندوقت تا دهانش رو باز کرد همه مون گفتیم مامانت کی میاد؟  اصلا هفته پیش من شوخی شوخی به دخترها گفتم یه لیست از همه حرف های برخورنده اش بنویسید که من به مامانش بگم. فلیکس که سعی می کرد اصلا به روی خودش نیاره که وحشتناک از مامانش حساب می بره (فلیکس و برادرهاش از معدود بچه هایی اند که هم فامیلی مادر رو دارند و هم پدر)، برگشته می گه اصلا مساله نیست فقط بگید من کی به استرالیا فرار کنم؟ بعد خیلی مظلوم خطاب به جمع می گه دلتون برام تنگ می شه!!!  من نباشم سر کی داد می زنین
Don't be a jerk!!!




Saturday, 4 February 2017

Arrival



Director
Denis Villeneuve

Starring
Amy Adams
Jeremy Renner

1:56, USA, 2016


فیلم رو دوست دارم. زرق و برق فیلم های علمی تخیلی رو نداره.  تصاویر چشمگیرند. تا نیم ساعت آخر هیچ چیز رو لو نمی ده و کلا ایده اینکه بیگانگان میان که ما رو - ما انسان هایی که بلد نیستیم با هم حرف بزنیم رو - وادار کنن، با هم گفتگو کنیم، زیباست.
  
چند جا رو یوتیوب دیدم ملت پایان فیلم رو توضیح داده بودند یا  گله کرده بودن که مبهمه و به خودم شک کردم. بعد توضیحاتشون رو دیدم و به هوش ملت شک کردم. فیلم تا ته چیزی رو لو نمی ده، اما پایانش واضح هست. تازه من یه کم تو ذوقم خورد که همین. اما بعد که بهش فکر کردم دوستش داشتم. اینکه یادگیری زبان های جدید باعث سیناپس های جدید بشه و باعث بشه مفاهیم اون زبان رو درک کنی، جذابه. تا حد زیادی هم درسته.

نکته بامزه اینکه برای اولین بار از وقتی من یادم میاد، مرد فیلم
eye candy 
هست. یعنی منتظر هیچ عمل قهرمانانه ای از جرمی رنر نباشید، قهرمان ایمی ادمز هست! طفلک رنر یکی از تابلوترین جمله های فیلم رو هم داره که شگفتی این سفر ملاقات با بیگانه ها نبود، دیدن تو بود که خیلی گل درشته! یک کمی هم آدم باهاش مشکل پیدا می کنه وقتی می فهمه در آینده چه واکنشی نشان خواهد داد!

ویلنو کارگردان سیکاریو بود که حرف نداشت ، من اصلا به خاطر اون فیلم رفتم دیدن این یکی. حالا با دیدن این یکی خیالم راحت شد که ویلنو چه انتخاب درستیه برای بازسازی 
بلید رانر! هر چند به نظر من بلید رانر نیازی به بازسازی نداره!!

پ. ن. نامربوط.  پنجاه طیف خاکستری باید جایزه خنده دارترین تیزر رو بگیره. هر سال وقتی تیزر این شاهکار  هنری میاد، من تو سینما به خنده می افتم.  فرانسه اش که اصلا دو برابر بامزه است. آخه کدوم نابغه ای این جمله پرمغز رو نوشته که باهات شام می خورم چون گشنمه!! هالیوود واقعا به ملت برای نوشتن چنین خزعبلاتی پول می ده؟ مردم واقعا وقت می گذارن چنین چیزی رو می بینن؟ 






Passengers



Director 
Morton Tyldum

Starring 
Chris Pratt
Jenifer Lawrence

1:56, USA, 2016



آدم و حوا در فضا! یک نمونه خوب اینکه چطور بازیگری می تونه ضعف  های فیلمنامه رو بپوشونه! فیلم با وجود اینکه خیلی سعی می کنه سوال های مهم بپرسه و ایده های فلسفی رو به چالش بکشه، کم و بیش یک کمدی رمانتیک سرگرم کننده با جلوه های ویژه معرکه است. طرفداران کریس پرت از بازی مثل همیشه  ساده و دلنشینش لذت خواهند برد. 

پ. ن. من در نقطه اوج که  جیم بعد از مقادیر متنابعی کمبود اکسیژن و چند دقیقه ای مرگ!! بدون هیچ آسیبی به هوش میاد و اورورا شروع می کنه به بوسیدنش داشتم از خنده غش می کردم!! اگر طرف از بی اکسیژنی در فضا تلف نمی شد، در اون لحظات باید می شد!!




La La Land


Director
Damian Ghazelle

Starring
Emma Stone
Ryan Gosling 

2:08, USA, 2016

شاید انقدر انتظارم بالا بود، تو ذوقم خورد. اما مدت ها منتظر این فیلم بود. فیلم قبلی شزل حرف نداشت. اما استون و راین گاسلینگ رو دوست دارم و در دانش موسیقی شزل هم حرفی نیست. انقدر منتظرش بودم که اصلا تیزرها رو هم نمی دیدم که ندونم موضوعش چیه و همین که می دونستم موزیکال هست و درباره هالیووده، انتظار یه آواز در باران جدید داشتم.

در اینکه فیلم خوب از آب دراومده حرفی نیست. اما به معیارهای سینمای موزیکال نزدیک هم نمیشه. یک به خاطر اینکه به شدت سعی می کنه شبیه موزیکال های قدیمی باشه و بعد در ده دقیقه آخر تصمیم می گیره، پایان مدرن داشته باشه. آقا جان یا این وری یا اون وری!! اگر عاشق های شما در آسمون پرواز می کنن و وسط خیابون می زنن زیر آواز، مدل های کلاسیک رو دنبال کن!! اگر موسیقی بخشی از فیلمه اما فیلم موزیکال نیست، مثل رقصنده در تاریکی، اون رو!!  دو، با اینکه من راین گاسلینگ و اما استون رو دوست دارم، با اینکه بازیگرهای کمدی خوبی اند، با اینکه رقصنده های محشری اند، خواننده های خوبی نیستن!! 
دوئتی که انقدر انتظارش رو کشیدم انقدر پیش پا افتاده خونده شده بود که یه ان شک کردم که شاید دستگاه های صدا مشکل دارن!! شاید هم مشکل تکنولوژی به روز سینماهاست که انقدر محشره  که پیش پا افتادگی صداها به شدت به چشم میاد!! کلا از همه آوازهای فیلم، یکی از ترانه های اما استون رو یادم مونده که قبلا هم شنیده بودم و دوستش داشتم و این برا من که نصف موزیکال های سینما رو رو تلفنم دارم و روزانه گوش می کنم، فاجعه است.  
به هر حال، فیلم سرگرم کننده است. اما اگر یه بعد از ظهر خالی داشته باشم و بخوام یه فیلم استون و گاسلینگ تماشا کنم احتمالا می رم سراغ 
Crazy Stupid Love
نه
La La Land!

پ. ن. واقعا سینگ استریت برای موسیقی  کاندید نشد و لالالند شد؟ دارم کم کم معنی سینمای مستقل و سینمای پر زرق و برق هالیوودی رو می فهمم!





Sunday, 29 January 2017

Nocturnal Animals


Director
Tom Ford

Starring
Amy Adams
Jake Gyllenhaal 

1:56, USA, 2016

یک فیلم خوب با بازی ها و کارگردانی خوب که دوستش ندارم. فیلم قبلی آقای فورد، مرد مجرد، رو هم دوست نداشتم و فکر کنم باید تصمیم بگیرم که آیا فیلم بعدی رو می بینم یا نه. یک. فیلم زیادی نمادین کلا دلم رو زده. اون هم وقتی نماد ها خیلی گل درشت اند. درسته که اینکه مثلا یک مرد در یک کتاب جای زن رو بگیره، جذابه. ولی کلش؟ به هر حال، خیلی ها فیلم رو به همین دلیل دوست داشتن، اگر از اون آدم های هستین که هنوز از کشف این کاناپهه که دختره روش رابطه شون رو داغون می کنه، همون کاناپه هست که زن و بچه آقاهه روش مرده پیدا می شن!!!! فیلم رو ببینین.

پ. ن. ۱ مدت هاست که فکر می کنم سینماها باید درجه بندی شون رو عوض کنن و یک درجه جیک جیلن هال به فیلم ها اضافه کنن به معنی اینکه انتظار هر چیزی رو داشته باشین!!! هر چیزی!!

پ. ن. ۲ اگر کسی دریافت ارن تیلر جانسن برای چی این فیلم گولدن گلوب گرفته، من رو در جریان قرار بده لطفا!!



Friday, 27 January 2017

Out and proud!!

قبل از شورای کلاس نشستیم تو دفتر و داریم چرند می گیم!!  انقدر طیف حرفها متفاوته  که گاهی مجبور می شیم به عقب برگردیم و ببینیم چی شد که اینجوری شد. من و همکار آمریکایی درباره شرلاک حرف می زنیم و اینکه گوشه اینجای سریال با کلمه اونجای داستان فرق می کنه. بقیه حرف مرتیکه رو می زنن  و چرندیاتی که تو این چند روز گفته!!همکار کانادایی و همکار مکزیکی  کمی تا قسمتی همکار آمریکایی رو دلداری می دن که باید این چهار سال رو تحمل کرد و دید چی پیش میاد. شاید تا قبل از اینکه بمب اتمی رو دنیا منفجر کنه، استیضاحش کردن. و اصلا پاشیم بریم کار کنیم تا جلسه شروع شه. کلی برگه داریم. ولی خسته ایم. اصلا پاشین بریم کافی شاپ. چه می شه کرد تو یک ساعت؟ من در کمال گوگولیت، جواب می دم میشه لاتین خوند. همکار آمریکایی گل از گلش می شکفه که آره. اصلا من کلاس تو رو کنسل کردم امروز!! پاشو بریم!! همکار مکزیکی جیغش درمیاد که شما دو تا هم!! پاشین بریم کافه! من خنده ام می گیره که آیا ندیدی ما همین دو دقیقه پیش داشتیم می گفتیم کلمه پنجم از سطر سوم مشکل نهایی تو سریال حذف شده؟ و همکار آمریکایی می گه شما ما رو می شناسین!! 
We are nerds! Out and proud!
جمله بامزه ایه! فکر می کنم که نرد بودن هم کمی مثل همجنس گرا بودنه!! تفاوتت با دیگران رو برجسته می کنه. باعث می شه مجبور شی، همراهانت رو با دقت انتخاب کنی و  دیگران، هر چقدر هم تحسینت کنن، معمولا با نرد بودن تعریفت می کنن!!  ابیگیل حق داره!! ما با کمال افتخار اعلام می کنیم که نرد هستیم!!


Where everybody looks like me ....

روزهایی هست که عاشق فرانسه می شم. روزهایی مثل همین دیروز. پنجشنبه های امسال فرسایشی اند. من هشت ساعت بدون وقفه تمام کلاس های هفته ام رو دارم و بعضی هاشون رو دوبار!! تغییر از ۱۸ ساله ها به ۱۲ ساله به ۱۴ ساله ها به ۱۲ ساله ها به ۱۱ ساله و در نهایت به ۱۷ ساله ها، هر پنجشنبه من رو تا لب مرز های جنون می بره!! کم پیش میاد دو سه تا درام اشک آلود پیش نیاد و من تا آخر روز سر دو سه نفر داد نزنم! (اگر دلتون بچه خواست، می تونین مجانی یه پنجشنبه من رو تجربه کنید!!) خلاصه اینکه من ساعت ۶ پنجشنبه ها به یک زامبی تبدیل می شم و رسما تا جمعه صبح از کار می افتم. این هفته اما می خواستم به خودم ثابت کنم که یه کاری ازم برمیاد و با پررویی از هفته پیش بلیت رزرو کرده بودم برای مظنونین همیشگی. منطق ام هم این بود که اگر نتونستم برم، دلم نمی سوزه. (البته می سوخت چون هیچوقت این فیلم رو رو پرده ندیده بودم. اما خب دیده بودمش!) بعد با پررویی رفتم سینما. تو یک چشم به هم زدن، سینما پر شد!! جا کم اومد. من که معمولا دو طرفم سیم خاردار می کشم، مجبور شدم کوتاه بیام و وسایلم رو بگذارم رو پام!! از همه طرف، همه داشتن درباره کایزر سوزه حرف می زدن! (خوب  بود فیلم رو دیده بودم!! وگرنه دیگه دیدن نداشت!!)  و وقتی فیلم تموم شد، یه سالن دست زد!! برای یک فیلم بیست و سه ساله که کمی هم قدیمی شده!! بار اول نیست. من اینک آخر زمان، شکارچی گوزن، زندگی براین و خیلی فیلم های دیگه رو تو همین شرایط دیدم. تماشاچی هایی که معلومه خوره فیلم اند ولی باز میان و یکبار دیگه با ذوق فیلم رو تو سینما می بینن! نمی دونین چقدر حس خوبیه!! برای همین فیلم به یکی از دوستان ایرانی که فیلم رو دیده بود ولی می گفت چیزی یادش نمیاد گفتم بیا، جواب داد تو چقدر حوصله داری؟ مگه یه فیلم رو چندبار می بینن؟ یادم  افتاد که مدت هاست کسی به خاطر عشق سینما و تاتر بودن ملامتم نکرده و نگفته این چیزها جدی نیست! که من چقدر الکی پول کتاب می دم و دیگه جایی تو کتابخونه نیست! تو این روزها، فرانسه رو دوست دارم. روزهایی که مردم اینجا شبیه من اند. 

Friday, 20 January 2017

Us! Nasty Women!

راهپیمایی زنان در تمام دنیا بر ضد ترامپ و اعتراض به ضد زن بودن فرداست و اکثر ما می ریم. می گه خداییش اگر این راهپیمایی برای زنان فلسطین بود هم می رفتی یا فقط چون مال آمریکاست می خوای بری؟ سوال خوبیه. باعث می شه با  دقت بهش فکر کنم.  جوابش ساده تر از این حرف هاست. اگر فقط برای زن ها بود و مسایل زن ها بین مسایل احمقانه سیاسی گم نشده بود، می رفتم.  بعد هم هموطن جان، مگه زن این جایی و اون جایی داریم؟ هنوز زن ها در همه جای دنیا جنس دوم اند. کمتر اونجا و بیشتر اینجا. مساله مساله همه است. مگه وقتی اون تجاوز وحشتناک تو هند اتفاق افتاد همه دنیا به جنبش نیفتاد؟ مگه وقتی به ملاله شلیک کردن، همه بیرون نیومدن؟ مساله ترامپ همین دسته بندی هاست و اینکه تو با من فرق داری. کاش این راهپیمایی های نمادین زن ها به دنیا می فهموند که زن ها یک تن یگانه اند. من، تو و او نداره. ما به این زبان  زننده و با این رفتار تحقیرآمیز معترضیم. می جنگیم. ما صلح آمیز، می جنگیم. حتی به زندان بندازنمون و دیدن بچه هامون رو از ما دریغ کنند. حتی اگر برای اینکه بچه مون رو ممنوع الخروج کردن اعتصاب غذا کنیم. حتی اگر برای اینکه می خواییم درس بخونیم بهمون شلیک کنن،  چه فرقی می کنه که عرب یا آمریکایی یا ایرانی. با هم ایستادن مهمه.


پ. ن. ۱ عاشق این ویدیو هایی شدم که از زن هایی منتشر شده که از کلاه های گربه ای شون تشخیص می دن که دارن به یک سمت می رن یا تو یک هواپیما متوجه می شن همه دارن می رن واشنگتن برای راهپیمایی.

پ. ن. ۲ پارسال ها که هرروز از دم در محل اروپا  (ترجمه اش همینه) رد می شدم، هر روز چهره مهربون نسرین ستوده رو می دیدم که اون روزها زندان بود و از یه طرف دلم می گرفت و از یه طرف کلی افتخار می کردم که روی این دیوار در کنار دیگر برندگان جایزه ساخاروف می بینمش. امسال به دلایلی عکس های برندگان رو برداشتن و من هرروز جای خالی خانم ستوده رو نگاه می کنم و دلم برای نگاه مهربون اما مصممش تنگ می شه. 



برام یه گل بساز!


الی مدتی بود که وقتی منو می دید، می پرسید پس کی گل می سازیم؟ ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز از اون روزهای دوری که من و کریستین هنوز وقت داشتیم یه ساعت در هفته اریگامی بسازیم، داشتیم گل درست می کردیم. کلا تخصص کریستن در ساختن فانوس و جعبه است و من چرنده و پرنده! اون هفته من تازه رفته بودم سراغ گل و ذوق کرده بودم که به کریستین نشون بودم. وقتی از دفتر پشتی اومدم بیرون دیدم النور مثل جوجه چسبیده به مامانش و در حالیکه یه بسته نخود سبز یخ زده رو پیشونی شه، داره شصتش رو می مکه. پرسیدم چی شده و همکار نابغه گفت که تو حیاط هلش دادن زمین خورده. اون روزا من و النور هنوز با هم دوست نبودیم. پرسیدم خوبی؟ نگام کرد ولی جواب نداد. هنوز چشماش پر اشک بود. سرش رو تکون داد که نه. گفتم اگه یکی از این گل ها بهت بدم، بهتر می شی؟ با تردید من و گل ها رو نگاه کرد. یکی گذاشتم جلوش. شصتش رو از دهنش درآورد، راست نشست. یه نگاه به من انداخت. یه نگاه به مامانش که توضیح داد من کی ام و کاربردم در مدرسه چیه! گل رو برداشت. بهش گفتم یکی دیگه می خوای. با سر اشاره کرد که آره. رییس صدام کرد و من رفتم که چیزی رو توضیح بدم و وقتی برگشتم  دیدم الی داره با گل ها بازی می کنه و کیسه نخود سبزها رو یادش رفته. هفته بعد که جلسه همگانی بود و بعدش همه برای ناهار رفتن پایین، یه صدای تازه پشت سرم پرسید بهم یاد می دی چطوری گل می سازی؟ برگشتم و دیدم دوست کوچولوی هفته پیشه که از همزمان شدن تفریح دبستان و ناهار جمعی معلم ها استفاده کرده و اومده مامانش رو ببینه. پرسیدم تو ادلیزی؟ گفت نه. ادلیز بزرگتره. من النورم و با بی حوصله گی یه شازده کوچولو که از خلبانش می خواد براش گوسفند بکشه پرسید یادم می دی؟ گفتم باشه. یه روز بیا که کاغذ همرام باشه. آدم بزرگ ها هم جلسه نداشته باشن. با همه اینا وقت نشد. هر بار همدیگه رو دیدیم من داشتم دنبال کاری می رفتم و  با وجدان درد یه آدم بزرگ که می دونه هیچی مهم تر از این نیست که بشینه با یه دخترک ۶ ساله گل بسازه، اما نمی تونه مسوولیت های چرندش رو عقب بندازه، وعده دادم که بعد. دو هفته پیش داشتم با همکار نابغه با بچه های سال سوم، وزن شعر درس می دادم. الی اومد تو کتابخونه و گفت پس کی گل می سازیم؟ قرار شد چهارشنبه بعد از ناهار بیاد و اومد. کیفش رو گذاشت زمین، صندلی رو کشید جلو و با جدیت گفت بگو چیکار کنم؟  داشتیم گل اول رو تموم می کردیم که ادلیز اومد تو و بعد از یه کم  رو دربایسی نشست به ساختن. یه کم بعد لیونا اومد. یه کم نگاهمون کرد و پرسید برای چی گل می سازیم؟ مامانش گفت چون قشنگی تو دنیا کمه! چهار نفره در سکوت گل ساختیم و فردا دفتر معلم ها یک کاسه پر از گل های کاغذی رنگارنگ داشت. پافشاری شازده کوچولوی ما، دنیا رو یک کاسه قشنگ تر کرده بود. 


پ. ن. این هفته شازده کوچولو زودتر اومد و تا تونست درباره گل ها و تا ها و کاغذ ها حرف زد. لیونا یه کم دیرتر و با ایگور رسید و بی مقدمه نشست به ساختن. ایگور پرسید من هم می تونم بسازم و دخترها شروع کردن بهش یاد دادن. نیم ساعت بعد ایگور با چهارتا نرگس و دو تا رز پیچی  و البته یه دونه لک لک که من براش ساختم رفت خونه و دیروز لیونی آخر کلاس از من پرسید من هم می تونم بیام؟  چهارشنبه رو می گم من هم می تونم بیام گل بسازم؟ 





Monday, 16 January 2017

The village! The global village!

سلینا با هیجان می گه همیلتن!! همیلتن داره میاد لندن! این موزیکال تازه چنان شور حسینی به پا کرده که بلیتش زودتر از شش ماه بعد گیر نمیاد. می گم میشه بلیت گرفت؟ اینا یکسال زودتر خبر می دن و یک ربع بعد از اینکه رزرو شروع می شه، همه بلیت ها به فروش رفته (هملت  بندیکت کامبربچ به یه ربع هم نکشید!) تاریخ رو نگاه می کنه و می گه دارن برای نوامبر تبلیغ می کنن!  یازده ماه وقت هست! بعد یه کم فکر می کنه و می گه اگر لندن نشد، می تونیم بریم نیویورک! اونجا باید ترافیکش کم شده باشه! یک لحظه مبهوت نگاهش می کنم. خنده اش می گیره و می گه هنوز برات جا نیفتاده، نه؟  نه! هنوز اینکه دروازه های چهارگوشه نداشته دنیا  (خب دنیا کرویه!!) به روم باز شده تو مغزم ته نشین نشده! لز این سورئال تر نمیشه! همیلتن تو برادوی!!