الی مدتی بود که وقتی منو می دید، می پرسید پس کی گل می سازیم؟ ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز از اون روزهای دوری که من و کریستین هنوز وقت داشتیم یه ساعت در هفته اریگامی بسازیم، داشتیم گل درست می کردیم. کلا تخصص کریستن در ساختن فانوس و جعبه است و من چرنده و پرنده! اون هفته من تازه رفته بودم سراغ گل و ذوق کرده بودم که به کریستین نشون بودم. وقتی از دفتر پشتی اومدم بیرون دیدم النور مثل جوجه چسبیده به مامانش و در حالیکه یه بسته نخود سبز یخ زده رو پیشونی شه، داره شصتش رو می مکه. پرسیدم چی شده و همکار نابغه گفت که تو حیاط هلش دادن زمین خورده. اون روزا من و النور هنوز با هم دوست نبودیم. پرسیدم خوبی؟ نگام کرد ولی جواب نداد. هنوز چشماش پر اشک بود. سرش رو تکون داد که نه. گفتم اگه یکی از این گل ها بهت بدم، بهتر می شی؟ با تردید من و گل ها رو نگاه کرد. یکی گذاشتم جلوش. شصتش رو از دهنش درآورد، راست نشست. یه نگاه به من انداخت. یه نگاه به مامانش که توضیح داد من کی ام و کاربردم در مدرسه چیه! گل رو برداشت. بهش گفتم یکی دیگه می خوای. با سر اشاره کرد که آره. رییس صدام کرد و من رفتم که چیزی رو توضیح بدم و وقتی برگشتم دیدم الی داره با گل ها بازی می کنه و کیسه نخود سبزها رو یادش رفته. هفته بعد که جلسه همگانی بود و بعدش همه برای ناهار رفتن پایین، یه صدای تازه پشت سرم پرسید بهم یاد می دی چطوری گل می سازی؟ برگشتم و دیدم دوست کوچولوی هفته پیشه که از همزمان شدن تفریح دبستان و ناهار جمعی معلم ها استفاده کرده و اومده مامانش رو ببینه. پرسیدم تو ادلیزی؟ گفت نه. ادلیز بزرگتره. من النورم و با بی حوصله گی یه شازده کوچولو که از خلبانش می خواد براش گوسفند بکشه پرسید یادم می دی؟ گفتم باشه. یه روز بیا که کاغذ همرام باشه. آدم بزرگ ها هم جلسه نداشته باشن. با همه اینا وقت نشد. هر بار همدیگه رو دیدیم من داشتم دنبال کاری می رفتم و با وجدان درد یه آدم بزرگ که می دونه هیچی مهم تر از این نیست که بشینه با یه دخترک ۶ ساله گل بسازه، اما نمی تونه مسوولیت های چرندش رو عقب بندازه، وعده دادم که بعد. دو هفته پیش داشتم با همکار نابغه با بچه های سال سوم، وزن شعر درس می دادم. الی اومد تو کتابخونه و گفت پس کی گل می سازیم؟ قرار شد چهارشنبه بعد از ناهار بیاد و اومد. کیفش رو گذاشت زمین، صندلی رو کشید جلو و با جدیت گفت بگو چیکار کنم؟ داشتیم گل اول رو تموم می کردیم که ادلیز اومد تو و بعد از یه کم رو دربایسی نشست به ساختن. یه کم بعد لیونا اومد. یه کم نگاهمون کرد و پرسید برای چی گل می سازیم؟ مامانش گفت چون قشنگی تو دنیا کمه! چهار نفره در سکوت گل ساختیم و فردا دفتر معلم ها یک کاسه پر از گل های کاغذی رنگارنگ داشت. پافشاری شازده کوچولوی ما، دنیا رو یک کاسه قشنگ تر کرده بود.
پ. ن. این هفته شازده کوچولو زودتر اومد و تا تونست درباره گل ها و تا ها و کاغذ ها حرف زد. لیونا یه کم دیرتر و با ایگور رسید و بی مقدمه نشست به ساختن. ایگور پرسید من هم می تونم بسازم و دخترها شروع کردن بهش یاد دادن. نیم ساعت بعد ایگور با چهارتا نرگس و دو تا رز پیچی و البته یه دونه لک لک که من براش ساختم رفت خونه و دیروز لیونی آخر کلاس از من پرسید من هم می تونم بیام؟ چهارشنبه رو می گم من هم می تونم بیام گل بسازم؟
No comments:
Post a Comment