دوستی می گفت مخالفت من با بچه داشتن به دلیل بدبینی عمیقم به آدم ها و دنیاست. دنیا اونقدرها هم بد نیست. یادمه بهش گفتم که خوشحالم که همه مثل من نیستند و امیدوارم که گذر زمان ثابت کنه که اشتباه می کنم. این که روزها که نشسته ام و از دور دنیایی رو نظاره می کنم که شبیه دیستوپیاهای رمان هاییه که خوندم، دنیایی که دگرستیزی و خصومت و دشمنی توش بیداد می کنه و هر روز کم و بیش یاد جنگ جهانی دوم می افتم و دیوانگانی که به دنیا حکومت می کنند باعث می شن که با وحشت به آینده و جنگ جهانی سوم فکر کنم، خیلی به بچه های اطرافم فکر می کنم. به اینکه چه روزگاری خواهند داشت. آیا درگیر جنگ خواهند شد؟ یاد بچگی خودم می افتم که با اینکه در منطقه جنگی زندگی نمی کردم، آثار جنگ رو همه جا می دیدم. و بعد از جنگ و فروپاشی اقتصادی و اخلاقی جامعه ای که بالاخره فراری ام داد. به شاگردهام نگاه می کنم و فکر می کنم اینهمه تلاش ما برای اینکه نسل عاقل تری بار بیاریم به چه دردی خورده پس؟ این همه بیگانه ستیزی و خشم از کجا میاد؟ آیا وحشیگری ذاتیه و با روی دی ان ای کدگذاری می شه؟ این روزها خسته ام از اخبار و چرندیاتی که سیاستمدارهای ایران، ترکیه، انگلیس، آمریکا و فرانسه می شنوم. از کی بستن مرزها روی مهاجرانی که دنبال سرپناه اند، ارزش شد؟ واقعا دوباره داریم از به تفکر پوسیده ای که زن ها رو جنس دوم به حساب میاره بر می گردیم؟ چرا مردم رای دادند که رییس جمهورشون رو تبدیل به دیکتاتور کنن؟ کی به این فکر افتاد که جان بعضی ها از بقیه ارزشمندتره؟ پس این همه پیشرفت و تمدن کجا رفت؟ این روزها لبریز از سوال اند انقدر که گاهی وزن فیزیکی شون رو هم احساس می کنم.
No comments:
Post a Comment