نمی دونم براش چی بنویسم. شاید بار اولی که دو کلمه حرف زدیم یک سال بعد از کلاسی که با هم داشتیم بود. من جای معلمشون رفته بودم سر کلاس و شعری که اون داده بود رو درس می دادم. وقتی داشتم تو کلاس می گشتم و کار گروهی بچه ها رو می دیدم، رسیدم بهش. چشماش هنوز یادمه وقتی گفت هیچ امیدی به گذروندن این کلاس نداره و از شعر هیچی نمی فهمه. معمولا هیچی برای گفتن نداره، نشستم با هم شعر رو خوندیم. لوکا که کنارش نشسته بود اعتماد به نفس بیشتری داشت. وقتی شعر تموم شد گفتم می خوای هفته ای یک جلسه با هم کار کنیم؟ اعتراف می کنم که باید ساعت هام رو پر می کردم و انگیزه هایی غیر از کمک کردن به بچه تو سرم بود. اون هم لن که ورزشکار حرفه ایه و ازش انتظار استعداد ادبی نمی رفت. با تردید گفت باشه. جلسه اول و دوم رو با شعرهای ساده گذروندیم. کم کم از نمی فهمم رسید به پیدا کردن صنعت ها و به جای گیج شدم ها شروع کرد به سوال پرسیدن و جواب پیدا کردن. قبل از امتحان ترم اول، درباره بقیه کتاب ها حرف زدیم. شب دوازدهم رو اصلا نخونده بود و من بدون هیچ امیدی که وادارش کنم متن رو بخونه براش توضیح دادم که چطوری می شه شکسپیر رو ساده خوند. بار اول تو امتحان ترم اول شگفت زده ام کرد که تو شعر نمره سوم کلاس رو گرفت. معلمش انقدر خوشحال شده بود که یک ای میل غرا براش فرستاد و اعتماد به نفس بچه یک شبه رسید به سقف. دومین شگفتی سه چهار هفته بعد اومد که متن غیر ادبی که بهش داده بودم رو مثل یک استاد ادبیات تجزیه کرد و پرسید می شه برگردیم به شعر؟ و وقتی من گفتم شعر فقط یک سوم امتحانه گفت اما من تازه از شعر خوشم اومده و چند هفته بعد با هیجان برام تعریف کرد که گتسبی بزرگ رو شروع کرده و عاشق کتاب شده. آخرهای سال که من دیگه ساعت اضافه نداشتم و اون هم دیگه نیازی به کمک نداشت، کلاس رو تعطیل کردیم. هفته پیش بهم ای میل زد که مدرسه ای؟ می شه ببینمت؟ نبودم ولی رفتم. گفت که امتحان شفاهی اش عالی بوده ولی تو کتبی وقت کم آورده انقدر مطلب برای نوشتن داشته و نمره خوبی نگرفته. هنوز جز نیمه بالای کلاس بود. خنده ام گرفت. گفتم پسر جان! یادته می گفتی این درس رو می افتی؟ سه نمره از نمره های اون موقعت بالاتر گرفتی. گفت برای همین اینجام. یک بسته کادو داد دستم و گفت بدون تو نمی شد. گفتم من فقط چند تا شعر باهات خوندم. کار رو خودت کردی. وقتی وارد دفتر شدم و ماجرا رو برای معلمش تعریف کردم، گفت که سوال امتحان شفاهی اش از گتسبی بوده و بچه انقدر با شوق درباره رمان حرف زده که ناخودآگاه نظر بازرس رو جلب کرده. پرسید می دونستی شب دوازدهم رو برا امتحان خونده بود؟ چطوری وادارش کردی که نمایش بخونه؟
میام خونه و در حالی که دارم با دوست سفید حرف می زنم، کادوش رو باز می کنم. یکی اش چای هلو هست و دومی باید دفتر یادداشت باشه. بازش می کنم و جیغم پرده گوش دوست پشت تلفن رو می ترکونه!! گتسبی بزرگ!! نسخه جیبی گتسبی بزرگ!!!
نمی دونم براش چی بنوسیم. یاد کلاس هامون می افتم. یاد عادتش که وقتی یک شعر رو تموم می کردیم ادای کله تکوندن رو درمیاورد و می گفت چه جوری می شه این همه چیز رو تو چهار خط جا داد؟ وقتی بچه های دوم راهنمایی پشت در دیده بودنش و می گفتن یه آقاهه!!! (لن با قد یک و هشتاد از نظر اونا یک آقاهه بود!) پشت در کتابخونه است و نمی ره. یک ساعت بعد، براش پروانه درست کردن و باهاش هواپیما بازی کردن. یاد اون روز که تو یکی از امتحان هایی که مراقب بود دیدمش و با هیجان برام تعریف کرد که امتحانش خوب شده و گفت انقدر مطلب داشتم برای نوشتن!! حیف وقت کم بود! ۴ ساعت امتحان رو می گفت.
براش می نویسم که چقدر کادوش رو دوست داشتم و اینکه چقدر برام نمادین!! چراغ سبز منه اصلا!! براش می نویسم که چقدر خوشحالم که نمره هاش خوب شده ولی چقدر خوشحال ترم که به ادبیات علاقمند شده و به عضویت گروه ما دلشدگان در اومده. یکی از شعرهایی رو دوست دارم و آسون هم نیست رو زیرش اضافه می کنم
I wake to sleep, and take my waking slow.
I feel my fate in what I cannot fear.
I learn by going where I have to go.
I feel my fate in what I cannot fear.
I learn by going where I have to go.
We think by feeling. What is there to know?
I hear my being dance from ear to ear.
I wake to sleep, and take my waking slow.
I hear my being dance from ear to ear.
I wake to sleep, and take my waking slow.
براش می نویسم این بار لازم نیست شعر رو تحلیل کنی. فقط حسش کن. فکر کن که این درس آخر ماست.
No comments:
Post a Comment