Thursday, 29 November 2012

دانش آموزان ملا لغتی و معلمان پست مدرن


داریم brain storm می کنیم برای مقاله نوشتن. یه ور تخته نوشتم villan و اون ور victim می گم ایده بدین!! سبسشن دستش رو بلند می کنه و می کنه خانم نوشتین villian! بدون اینکه نگاه کنم برمی گردم و یه چیزی رو پاک می کنم و برمی گردم طرف کلاس که ایده بدین! سبسشن دستش رو بلند می کنه و می گه شد vilain می گم ببین من الان انقدر خسته ام که apple رو هم با q می نویسم! ایده بده!! می گن he cares for jewelry more than his daughter!! برمی گردم طرف کلاس و خیلی معصومانه می پرسم jewelry رو چه جوری می نویسن! بچه ها بی درنگ به دام می افتن و فکر می کنن واییییی! معلمون بلد نیست بنویسه jewelry و شروع می کنن به spell کردن!!! برمی گردم طرف تخته و واژه های طفلک رو به خاک و خون می کشم! introduction میشه introducshion! می نویسم bekause! Merci! Revenje! Cruelly! Kristian! Jou! بچه ها اول گیج می شن! بعد تازه می فهمن ماجرا چیه و منفجر می شن! بعد سر هر کلمه غلط شروع می کنن به جیغ زدن! هیجان زده می شن! پیشنهاد می دن! می گن این جاش رو غلط بنویس!! و رسما یادشون می ره که داشتیم رو مقاله نویسی کار می کردیم و من که دارم خودمو با این روش های مشعشعم لعنت می کنم رسما التماس می کنم که بابا! من دارم خیر سرم مقاله نویسی یادتون می دم! تحویل بگیرین منو!

پ. ن. ۱ اون وسط ویکتور بامزه بود که مستاصل از من پرسید cruelly  دو تا l داره یا یکی؟ قاطی کردم الان!!

پ. ن. ۲ رفتم بیرون برا دو سه تا همکار تعریف کردم ماجرا چی بوده. فکر کن فردا یکی بره بگه معلم ما mercy رو با I می نویسه!!! کمااینکه دو سه تا هپروتی اون وسط هی می گفتن وای فلان کلمه رو غلط نوشته!! بعد بچه ها سرشون جیغ می زدن که نمی بینی گذاشتتمون سر کار؟ یعنی چطور تو کلاسی که رسما رو هوا بود، اینا نفهمیده بودن که یه چیزی غیرعادیه و ربطش نداده بودن به تخته، از ادراک  من خارجه!!




خاک و چوک، به مقدار کافی!

 

داشتم برا خودم شیر گرم می کردم، از دوستم پرسیدم که Can I offer you a glass of blood؟ اونم بدتر از من خیلی جدی می گه 98.8؟

پ. ن. ۱ در لحظه ای که واژه از دهانم خروج کرد، فهمیدم که دسته گل رو زیر آب غرق کردم!!

پ. ن. ۲ دو ثانیه بعد فصل ۲ رو تو اتاق کشف کرد و گفت می گم تو چرا دوباره لهجه ات برگشته، هی bloody hell، هی luv، رفتی سراغ پانک و ... بینگو!!! duster؟ واقعا؟ گاهی شک می کنم که تو اسپایک رو بیشتر از بارنی دوست داری!

پ. ن. ۳ ۹۸.۸ درجه حرارت خون تو بدن آدمه و یکی از بامزگی های خون آشام های بافی این بود که اگر خون رو به صورت تازه! مصرف نمی کردن تو مایکرو ویو گرمش می کردن!




 

Wednesday, 28 November 2012

سال به سال، بازم پارسال!!

  
شما بودین اشک تو چشماتون جمع نمی شد وقتی می دیدین سایت سفارت خبر آش رشته خوردن یه یاروهه تو یکی از کشورهای اخوی رو گذاشته رو سایت و دعوت کرده که ما از آش رشته خوری اخوی ها تا پای جان!! حمایت نماییم، بعد وسط آذر هنوز وقت نکرده تقویم سال جدید رو آپلود کنه؟

پ. نالان رفتم تاریخ روز نگاه کردم که مطمئن شم تو سال ۹۱ ایم، دیدم امروز ۸ آذره!! احساس فسیلیت مزمن بهم دست داد!!! آه حسرت!! چه روزگاری رو دیدیم! همه چیز، همه چیزهای قدیم! حتی اون چیزایی که خودشون قدیمی شون یه چیز دیگه بود!!

پ. ن. ۲ در راستای ابهام اهمیت تقویم (فکر کردین فقط اونا می تونن واژه های چرند بگن؟)، وقتی سفارت شما فقط تو یه شهره و مثل بیشتر سفارات! (حتی ترکیه!) یه دفتر تو هر استان نداره و شما برای سفر به سفارت باید کم کم ۱۵۰ یورو بدین و تازه ساعت کار از ۹ تا ۱۲ بیشتر نیست و ارتباط از هیچ مسیری (نه تلفن! نه ای میل! نه نامه! نه لک لک! نه دود! همه اش امتحان شده!) ممکن نیست و شما هم نمی تونین یه هفته بمونین پاریس، بسیار مهمه که آدم بدونه بازن یا نه!!
 


:D



One should never trust a woman who tells her real age. If she tells that, she’ll tell anything.
                   

                                                                Oscar Wilde

Calvin and Hobbes





From: http://www.gocomics.com/calvinandhobbes/

چرا هیتلر؟

 

این بچه آلمانی ها به من ثابت کردن که دیکتاتورپسند اند!! اصولا با دوستی و روابط صمیمانه کنار نمیان!! برا اولین بار در دوران تدریسم به این نتیجه رسیدم که لذت به جهنم! بچه باید درس بخونه مثل تراکتور!! چنان دیکتاتور غیرقابل تحملی شدم که بیا و ببین!! یعنی اینا تا دو ماه دیگه مثل ویلیام انگلیسی حرف خواهند زد!! همه اش هم به خاطر اینکه جنبه معلم-شاگردی دوستانه رو نداشتن!

پ. ن. ۱ بچه ای که بتونه منو دچار چنین استحاله ای کنه دیدنیه!! فکر نمی کردم ممکن باشه اصلا!
پ. ن. ۲ در ۴ سال گذشته یه معلم داشتن که از نوادگان هیتلر و گوبلز و موسیلینی بوده و فقط اون تونسته زبان اینا رو راه بندازه! پدر مادرها هم چنان نوستالژیک ازش یاد می کنن!!!
پ. ن. ۳ درس اخلاقی: صفر بودن جنبه آزادی مساوی است با پرورش دیکتاتوری!



متا کابوس!

 

 دیشب ساعت ۲ خوابیدم. ساعت ۵:۳۰ پاشدم. اون وسط هم رسما کابوس دیدم محشر!!! از اون مدلا که میشه باهاش horror film ساخت!! یعنی خودم از این همه خلاقیت ناخودآگاهم و پتانسیلش برای صحنه های جگرخراش موسیخ کن در شگفتم!! تازه اون وسط کابوسه به خودش هم ارجاع داد!! یعنی لایه روایی و خودآکاهی تا این حد




آرزوهای برباد رفته!

  
گاهی واژه هایی که ملت سرچ می کنن و به اینجا می رسن رو می خونم و آخی آخی!!! یعنی با چه امید و آرزویی میان و از چه وبلاگی سر در میارن طفلکی ها!! آدم این ها رو می بینه فکر می کنه خدا می شناخته بعضی ها رو که وقتی حرف بهشت پیش میاد انقدر برا حوری ها تبلیغ می کنه!!



Sunday, 25 November 2012

:|

 
آقای پرسل از در میاد. پای کامپیوترم و همزمان دارم سعی می کنم قهوه ام رو در عملیاتی آکروباتیک از کی برد دور نگه دارم! می گه چطوری پری؟ با چشایری گشوده می گم خوبم!!‌ هنوز زنده ام!!‌ نمی دونم قیافه ام چه شکلیه که نزدیک تر میاد و (اسلوموشن بخونین!) لبخندش چشایری می شه و دستش در حالی که من (با لحن بارنی بخونین وقتی تعریف می کرد پرستارا کت و شلوارش رو بریدن که پاش رو گچ بگیرن!) فکر می کنم که It's not happening! It's not happening!! رو موهای من فرود میاد! موهام رو بهم می ریزه و می گه You OK, kiddo؟ یعنی من برای آقای همکار حکم یه بچه ۴ ساله رو دارم! (تازه هنوز با موهای دم موشی اون طرفا آفتابی نشدم و خیرسرم بسیار سعی کردم بالغ به نظر بیام! اگر کل کل با بچه ها رو فاکتور بگیریم!)

پ. ن. کلی خدا رو شکر کردم که مارتین، پسر آقای همکار که شاگرده منه، تو اون یکی ساختمون درس می خونه!‌ همین جوری من خیلی جذبه دارم، همین مونده بچه ها ببینن که نه تنها خودشون که بزرگترها هم با من مثل یک دانش آموز رفتار می کنن! یعنی کی قراره مردم بفهمن من ۱۴ سالم تموم شده معلوم نیست!!


خداحافظ دری ۳!

 

در کمال تاسف و تاثر درگذشت فلش همراه و پرظرفیتمان، دری ۳ را به اطلاع عموم می رسانیم. دری که از حوادث متعددی مانند زمین خوردن های مکرر و تکل شدن توسط مینا جان سالم به در برده بود، سرانجام در حادثه دلخراش اختلاف کریس با ویندوز پس از مدت ها مقاومت، جان به جان آفرین تسلیم کرد! از CPR فلشی یا همان فرمت خودمان هم کاری برنیامد و اینگونه نه تنها دری که همه اطلاعات موجود بر آن از صحنه روزگار محو شدند!! ما این حادثه ناگوار را به خودمان که برای اولین بار فلشی را یکسال سالم نگه داشته بودیم، تسلیت گفته و بقای عمر دری ۴ را از خداوند متعال خواهانیم! امید است که هرچه ظرفیت آن شادروان بود به گیگ های دری ۴ افزوده شود!!



You are my Everest!

 

تو اورست منی، جاناتان! بالاخره به راهت خواهم آورد! نفوذ در بچه های ناآرام آسیب دیده، در تخصص من است!! نمی گذارم ماجرای ساناز تکرار شود!! نمی گذارم خودت و دیگران را متقاعد کنی که نمی توانی و برای خودت دل بسوزانی! حق نداری، پسر!! زندگی هیچوقت منتظر تو نمی ماند! با بی رحمی لهت می کند و رد می شود! تکه هایت را بند بزن، جاناتان! با دردهایت کنار بیا و برای رشد کردن به کارشان بگیر!! اگر می دانستم که در توانت نیست، رهایت می کردم!! باهوش تر از آنی که بتوانم!! آرامت نمی گذارم حتی اگر مدت ها طول بکشد!! بگذار کنارت باشم تا این مرحله را بگذرانی!! آسان نیست، می دانم! آنجا بوده ام؛ تنها و خودباخته و به هم ریخته! شاید باید چنین چیزی را تجربه می کردم که روزی در برابر آدم هایی در موقعیت یکسان، بدانم چه باید بکنم؛ چه می توانم بکنم!! قدم اول پذیرفتن است، پسر جان!! قدم اول را باید تنهایی برداری! از قدم دوم کنارت هستم!

پ. ن. عنوان از فرندز و جویی و بوقلمون!




مینا ۱۵۲

 


جمله های مکشوفه

نمیای؟ 

 

I'm very thankful that all your thanksgivings sucked!

  -->

یاهو یه تحقیق کوچولو کرده برای بهترین قسمت های شکرگزاری سریال های تلویزیونی و فرندز مثل همیشه با حداقل ۵ قسمت محشر اون بالا بالاهاست!! یاهو به طور خاص اشاره کرده به اولین شکرگزاری فرندزی که چندلر شکرگزاره که برنامه همه برای شکرگزاری به هم خورده! به اون قسمت فلش بک به همه شکرگزاری های قبلی که می فهمیم مانیکا چرا لاغر شده، ریچل قبل از عمل چه شکلی بود و راس و چندلر چقدر تو دهه هشتاد جواد بودن و قسمتی که برد پیت میاد که انصافا قسمت محشریه! 


من اضافه می کنم که قسمت فوتبالشون، چندلر در جعبه و قسمتی که همه شون دیر می رسن و کله جویی لای در گیر می کنه هم از قسمت های شکرگزاری هست! 


 










ویدیوی همراه مقاله، مانیکاست با اون بوقلمونه رو سرش و عینک بوقلمونه که می رقصه! تو این لیست بافی هم هست و قسمتی که سرخپوست ها حمله می کنن و هی همه ننر می شن که نگین سرخپوست! نژادپرستانه است! بگین American-Indian!! و آخر اسپایک که تقریبا تموم طول اون قسمت به صندلی بسته شده صداش درمیاد که شما اومدین، جنگ کردین، پیروز شدین و الان هم سرزمین اونا مال شماست!! میشه این مسخره بازی آخی دلم براشون سوخت! رو بس کنین! می خواین معذرت بخواین که نسل کشی کردینشون و زمین هاشون رو اشغال کردین؟ عاشقشم وقتی به دشمن درجه یکش می گه تو یک جنگجویی!! با این طرز فکر با هیچ خون آشامی نمی تونی بجنگی! خودت رو جمع کن و برو همه شون رو بکش!! جمله انیا که حرف نداره:

 To commemorate a past event, you kill and eat an animal. It's a ritual sacrifice...with pie.



پ. ن. در راستای بالا!!! من داره بافی رو از اول می بینم!! هی هم میام قربون صدقه کارگردان/ نویسنده و بازیگرا به خصوص سارا میشل گلر و جیمز مرسترز می رم!! چقدر همه چیز این سریال سر جای خودشه! وقتی برمی گردی از اول می بینی اش قربون جاس ویدن می ری که یک ذره شخصیت پردازی ها اشکال ندارن!! هرچند فصل ۷ تماشاگر رو از نظر احساسی له می کنه ولی انصافا سریال محشره چون ویدن جرات اینو داشته که به احساسات پروانه ای تماشاگر اهمیت نده! پرحرفی درباره بافی ادامه دارد! همینه که هست! به قول اسپایک جان deal with it!!!



Thursday, 22 November 2012

مرزهای شکسته

 
سوال دادم Where do you live؟ جواب ها محشره! افنبرگ! کل! شیتیگهایم!!! دیگه روم نمیشه غر بزنم صبح باید ۲۰ دقیقه راه برم که برسم مدرسه!! بچه ها از مرز رد می شن هر روز!!

پ. ن. یعنی فکر کن خونه ات تو یه کشور باشه، مدرسه ات تو یه کشور دیگه! انگار بچه های افغان یا عراق صب بیان ایران مدرسه و شب برگردن مملکت خودشون!! حیف ما به جای اینکه مرزها رو بشکنیم، روز به روز bold ترشون می کنیم!!


What were they thinking?

 

احترام به پدر و مادر کیلین ولی به قول فیبی why on earth would a parent call his child Killian؟ من عاشق این بچه ام ولی اسمش با kill شروع می شه! آدم یاد دکستر و قاتل های سریالی می افته! پدرمادر چی فکر می کردن، معلوم نیست!!!


 پ. ن. عنوان از مطالب OMG گوگل هست وقتی لباس ستاره ها رو مسخره می کنه!



توضیح واضحات!!

 
هموطن گرامی،
مرگ در ایران، غیرطبیعی ندارد!!‌لطفا اصرار نفرمایید! حتی شما دوست عزیز!!!



:|

 
غر می زنم!! ماریوس داره سرد و گرم بازی درمیاره!! گاهی می خوای براش موج مکزیکی بزنی، گاهی می خوای بهش علامت راس نشون بدی!! غر می زنم به شدت! کتی می گه تقصیر ناریا است. از وقتی این دو تا با هم دوست شدن، وضعیت درسی ماریوس با حال و هوای روزانه ناریا تغییر می کنم! فکر کنم به زودی برای اینکه پسرمون افتخار بدن لای کتابشون رو باز کنن، باید couple trophy راه بندازیم!!

پ. ن. ۱ تجربه نشون داده که معلم ها (برعکس من با اون حافظه فیلی ام!!) اصولا بچه ها رو با هم اشتباه بگیرن!! من فردا ماریوس رو با ریچل ببینم، بیشتر از اینکه فکر کنم اون خیانت کرده، فکر می کنم همکارم بچه ها رو قاطی کرده!! ناریا تا وقتی جرمش اثبات نشه در امانه!

پ. ن. ۲ امروز جای ماریوس رو عوض کردم و به جای اینکه از حرف زدن بیفته، هم درس جواب داد، هم با بغل دستی هاش حرف زد! بعد فهمیدم که پسره رو از کنار دوست های صمیمی اش بلند کردم، صاف نشوندم بغل دست انا-لوییزا که خواهر ناتنی اشه!! هر چند با خواهرش در حین مذاکرات جاری، نیم نظری هم به حوادث اخیر کلاس داره حداقل!


:|

  
اخبار رو که می خونی انگار هرکسی یه بچه مرشد داره که قربونش بره و به چشمان نابینای بی خرد ما، لباس نامرئی سلطان رو به زور دیدنی کنه! اینجا و اونجا رو ببینید!! آدم نمی دونه بخنده یا شاهرگش رو بزنه!!



شکسپیر و خودم!

 

می گم نمی دونم این کتاب رو بذارم تو داستانی یا هنری؟ بعد با بدجنسی و یه چشایر گسترده اضافه می کنم یا رو میز استاد شکسپیری اصیل؟ استاد جون که کلی از شکل و شمایل کتاب خنده اش گرفته می گه منم داشتم به همین فکر می کردم. رو میز ژَک از همه جا بهتره!! یعنی کاش امروز اونجا بودم قیافه استاد شکسپیری اصیل باید دیدنی بوده باشه!!

پ. ن. عنوان اسم کتابه است!



Challenge Completed!!

 

در ساعت ۶ و ۲ دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه بیست و یکم نوامبر سنه دو هزار و دوازده، بالاخره لیست کتاب های استاد خانوم مرحوم تموم شد!! این استاد خانوم قبل از ورود من مرحوم شده بودن و کتاباشون رو داده بودن به دانشگاه! کتابخونه یه مقداری اش رو برداشته بود و بقیه اش رو دست استاد جون اینا باد کرده بود!! الان این لیست هزار و پونصد و بیست و سه کتابه آماده است که برای استفاده دانشجویان دکترا روی سایت قرار بگیره!!! I'm awesome!! مگه شک داشتین!!






Tuesday, 20 November 2012

در جستجوی مردان خاکستری پوش

 

میشه یکی لطف کنه اگر وقت اضافی داره برا من بفرسته بی زحمت؟ کسی گل های ساعت رو احتکار نکرده باهاشون سیگار برگ بسازه؟

پ. ن. مومو رو بخونین، می فهمین!


این خارجی های ایرانی!!

 

من ده روز دارم میرم مدرسه، ۵ بار ازم پرسیدن کریسمس چیکار می کنی!!! (آخه پرسیدن داره! مقاله می نویسم خب!) سه تا مهمونی کریسمس دعوت شدم!!! یعنی ملت اجنبی مهمون نوازند، بدجور!! بعد هم قربونشون برم همه شون هم تو اون یکی شهر زندگی می کنن، ریلکس می گن خب راه دوره! شب بمون

 

:))

  
من آخرای داستان رسیدم!! اما انگار ماجرا این بوده که مامان اما بهش گیر میده که برو معلمتو ببوس، باهاش خداحافظی کن!!! منم تو راهرو داشتم با یه دست مقک رو از سوراخ بخاری درمیاوردم و با اون دست الکسی رو می کردم تو اتاق درس خوندن!! خلاصه اما یا حوصله نداشته، یا گیج شده یا فکر کرده حالا معلم با معلم چه فرقی می کنه، همه شون سر و ته یک کرباسن و رفته پولین رو ماچ کرده!!! از یه ور قیافه پولین محشر بود که یه دفه یه بچه ای ناشناس نیم متر پریده هوا ماچش کرده (پولین کم کم ۱۸۰ هست! اما به زور ۸۰ سانته!! یعنی بچه چه تلاشی کرده معلوم نیست!!) از اون ور، ماچ مورد نظر مورد قبول مادر مورد نظر نبوده و گفته صبر می کنیم با معلم خودت خداحافظی کنی، از اون ور قیافه منو تصور کنین که اوگو رو دارم از گیوم جدا می کنم و یه دفه یه اما مثل کوآلا بهم آویزون می شه!! پولین تا وقتی از ترم پیاده شدیم می گفت آخه من چیکاره بیدم این وسط؟ 

 

باز هم برای دوست صورتی کمرنگ

 

دوست صورتی کمرنگ جون!! نمی دونی گاهی چقدر دلم می خواد که اون قاشقه رو بهم داده بودی و اگر صنعت cloning همه گیر می شد، دوست صورتی کمرنگ خودم رو می ساختم! اما از اون ور که نگا کنی، بد هم نشد!! دوست صورتی کمرنگ مشابه به درد نمی خوره وقتی اوریجینالش هست و
 I'm sure she'll be there for me/ when the rain starts to pour!!  
ریچل حق داشت که قاشقه رو فوری دور بندازه! کپی هیچوقت جای اصل رو نمی گیره! من منتظر می مونم که یه روز گذرت این ورا بیفته و قول که تا اون روز به یه French bitch تبدیل نشده باشم!! You are always my best bro, sis! True Story!! (خودت چشمک بارنی رو برو الان!!)


پ. ن. شما مگه خودتون دوست صورتی کمرنگ ندارین، میاین نامه مردم رو می خونین آخه؟ 

 

Monday, 19 November 2012

دشمنی با اینرسی ساکن

 

اصولا وقتی انسان یه نیم دور می زنه، مایعی که دستش هست به جنبش درمیاد و ممکنه به شکل یه نمودار سینوسی از شلوار خودش تا زمین رستوران رو به گند بکشه!! یعنی من کی اینو یاد می گیرم، خدا می دونه! یه بار دیگه سر همین چرخش با مایع و احترام اینرسی رو رعایت نکردن، یه فنجون چایی رو رو برگه یه دانش آموز طفلک خالی کردم! و من انقدر در این رشته پیش کسوت محسوب می شم که برای حفظ احترام خودم، زبان در کام خواهم کشید و این پست را پایان خواهم داد!!


:|

 
نیم ساعته دارم با این آقاهه بحث می کنم که لری یه لهجه کردی نیست!! لرها اصلا کرد نیستند!! چه ربطی داره آخه؟ کوتاه نمیاد!! آخرش پرسیدم ببخشید شما کرد عراقید؟ میگه نه، ترکیه!! یکی نیست بگه آقا جان!‌ باز طرف های مرز، تو مریوان و اونورها، کردی سورانی حرف می زنن و کردی عراقی رو می فهمن! اما شما برای فهمیدن کردی هم تو یه بخش هایی از ایران هم به مشکل برخواهی خورد!! می خوای انقدر با اعتماد به نفس درباره نژادهای مملکت مردم نظر ندی؟ انگار من بیام لهجه الزسی رو با بقتنی مقایسه کنم بعد از ۲ سال اطلاعات شنیداری!!

پ. ن. تا جایی که من خبر دارم به کردها بگی لر، تیکه بزرگت کمی از نورتون بزرگتر خواهد بود!! درباره لر ها نمی دونم، بهشون بگی کرد، چه عکس العملی نشون خواهند داد!


رکوردشکنی!

 

باورتون میشه من ده روزه سینما نرفتم؟ نه واقعا؟


پ. ن. در همون راستاهه، متوجه شدم این روزا کم کم ۸ ساعت کار مفید می کنم که آی برا سلامتی مضره!! یعنی گاهی از شدت بدو بدو می بینم که واژه ها رو به روی چشمام شناور می شن، بچه ها قد بلند/ کوتاه می شن یا دیوار بیخودی هی به من نزدیک تر می شه!!

 


:)

 
دم در حتما باید تیموته، ژرمی و ویکتور بیان باهات دست بدن. اگه دست ندن نمی رن خونه!! یعنی من کشته این گوگولی هام که سه تایی شون رو بذاری رو هم، قدشون ۱۱۵ سانت نمیشه. بعد آی آدم بزرگ بازی در میارن!! (البته پدرهاشون به شدت رو این جور کارای مودبانه تاکید می کنن! یعنی یه بار بابای تیموته پس فرستادش که برو با معلمت دست بده، خداحافظی کن!) خلاصه که دم در صف می بندن. به ترتیب میان دست می دن. بعد می رن پیش مامانشون!

پ. ن. روز اول چد، همکار محترم، دید تیموته و ژرمی با من اند و جیغِِِغغغغغ!!! خوش به حالت!!! منم انقده با احساس!! گفتم پسر جان! انقدر دوسشون داری، ببرشون. مال تو!! گفت نه! بسیار بسیار گوگول نشان اند این دو تا! ولی خودشون می دونن چقدر cute اند و یک پدر ازت استخراج می کنن که بیا و ببین!!! یعنی آی منو encourage کرد که بیا و ببین! البته درباره تیموته حق داشت!! یعنی من هر جلسه نصف انرژی ام صرف این میشه که موهام رو از دست این نکنم. بعد نصف دیگه اش صرف این می شه که نگیرم بچلونمش! نیم وجبی چشم آبی رو با اون عینکش که سه برابر خودشه و هی از رو دماغش سر می خوره!!




مس که هیچی، لطفا ما رو از جدول مندلیف در بیارین! زحمتتون نشه!!


باخبر شدیم که تا ۴۰ سالگی صغیر محسوب می شویم و ولی مون باید امضا کنه که بهمون پاسپورت بدن! اگر متاهل باشیم، بازم ضعیفه محسوب می شیم، حاج آقامون باید امضا کنه که بهمون پاسپورت بدن!! البته انتظارش می رفت. مگه تو کشور خودمون می تونیم تنهایی بریم یه شهر دیگه و یه اتاق تو هتل بگیریم؟ می تونیم بدون اجازه ابوی محترم، اتحاد مزدوج ایجاد کنیم؟ می تونیم بدون اجازه آقا داداش ده سال کوچیکتر از خودمون مانتومون رو کوتاه کنیم؟ می تونیم بدون اجازه پسر همسایه با پسر همسایه اون یکی کوچه حرف بزنیم؟ یعنی من عاشق این مقام زن در اس لام دل به خواهی مون ام که اصولا همه عمر معلول ذهنی به حساب میاد و نیاز به یک موجود y دار داره که براش تصمیم بگیره!! که چیزی فراتر یک فر، یک ماشین لباسشویی و یک کیسه آب گرم یا دیگه وقتی عزت تپونمون کنن، مادر توله های یه موجود حاوی ایگرگ به شمار نمیاد!! برا رفاه حالمون، از رشته های دانشگاهی محروم می شیم! برای امنیتمون از آفتاب محروم می شیم! برا پاکدامنی مون از عشق! هیچوقت هم خودمون عقلمون نمی رسه! آقا ما این احترام رو نخواستیم! جان مادرتون مثل این غربی های بی حیای آتیش به جون گرفته ورپریده یه کم ما رو ابزاری نگاه کنین!!






Saturday, 17 November 2012

ژَن، ژُن، ژِن!!

 

یعنی من دیوونه شدم از دست ژان ها! ژَن ها! ژُن ها و بچه هایی که با این اسم شون من رو دق دادن!!! سه ساعت وقت صدا زدن بچه فکر می کنم که الان اینو با فتحه، کسره یا ضمه بخونم و اشتباه مرگباره!! با تلفظ اشتباه، جنسیت بچه زیر سوال می ره! هویت که بماند!

پ. ن. عنوان از شهر قصه و بَن، بُن، بِن، جَن، جُن، جِن! جِن! جِن! جِن کجا بود؟ به گمانم زیر عبای ملا بود.


:)


From: http://www.glasbergen.com/family-cartoons/


فانتزی های ما!!

 
  • قسمت پیکشنری عالی بود!!!
  • وایییی!!! اونجا که شلدن چاکلت چیپ کوکی رو تشخیص نمی ده و هی مفاهیم فیزیکی می گه!!
  • اونجا که لنرد و ایمی بدون عینک باید والدو رو پیدا کنن!!
  • او! او! او!!! polish که شلدن با capital P خونده بودش و سوسیس لهستانی و ماری کوری رو که از تشعشع رادیوم مرد رو کشیده بود!
  • وقتی شلدن خورد زمین و پنی!!! تقسیم دو رقمی رو ازش برد!!!

    سکوت

  • می تونست بهتر باشه!!
  • می تونست بهتر باشه!!!
  • فرندز همیشه بامزه تر بود!!
  • فرندز!!! مسابقه ها!!! رقابت ها!!!

    سکوت

  • اونجا که پنی با شلدن کشتی می گیره....
  • می کوبدش زمین....
  • دست هاش رو بالای سرش می بنده....
  • دماغش رو ماچ می کنه.....
  • شلدن با اون دماغ قرمز غر می زنه.....
  • همه صورتش رو ماچ می کنه....
  • شلدن کمک می خواد......
  • ایمی هم میاد ماچش می کنه.....

لبخند رویایی مشترک!!! آه مشترک!!! سکوت!!!


احوالپرسی پریایی!!

 

تو چرا سالمی؟ دفه پیش که دیدمت پات شکسته بود!!

پ. ن. یعنی رافائل مونده بود چه واکنشی نشون بوده! آخر گفت معمولا آدم بعد از ۶ ماه گچ پاش رو باز می کنه!!! 

 

معلم های فضول و شاگردهای حرف گوش کن!

 
از کلاس میام بیرون و می رم تو شکم مارکس که به نوبه خود! تو لوزالمعده دوست دخترشه!! (حالا اغراق نمی کنم!! بیاین بالاتر! مثلا نای!!! اما از شوخی گذشته، اصلا چنین خبرایی نیست و بچه ها به شدت از این نظرا کنترل می شن! طفلک یه اپسیلن از مقدار مجاز اون ور تر بود!) و
Ewwww! Marcus!!! Scarred for life here! Get a room!!
یه چشایر گشاد بهم نشون میده!‌ چشماش برق می زنه و میگه Hey P. ! I never say no to a teacher! و رو به دختره ادامه می ده Let's find an empty classroom!!! 

 

Thursday, 15 November 2012

سِبَسشِن

 


فقط از نوجوون ۱۴ ساله برمیاد که شایلاک رو وسط نمایش صدا بزنه dudelock!! بعد ته همه کلمه ها یه th اضافه کنه و مثلا شکسپیری حرف بزنه! یعنی من چه جوری حیثیت معلمی ام رو با شنیدن چنین جمله ای حفظ کنم آخه
 
Dudelock! Thou suckth! Don't thou thinkth ifth thou kilth Antonio, thou will not gainth anythingth, bro!! Thou will becomth even less popularth!!! The priest hath spokenth!!!

پ. ن. جمله آخر خطاب به منه!

Wednesday, 14 November 2012

Oops!

 
امروز طی یک عملیات کامیکازی وار (همون شهادت طلبانه خودمون!!)‌ یه فلاسک آب جوش رو رو برگه های استاد جون، چراغ مطالعه استاد شکسپیری اصیل، رومیزی و شکر روی میز و البته دستم!! خالی کردم. گفته بودم من دارم رو کتاب هایی کار می کنم که مال قرن نوزدهم اند و بهشون دست بزنی پودر می شن؟


Grin!!!

 
پولین از من ترانه های کلاس هام رو خواسته بود. برای اولین بار نگاه کردم به ترانه ها و دستم درد نکنه پارسال ۵۳ تا ترانه برا بچه ها داونلود کرده بودم. مسلما به ای میل نچسبیدن و گذاشتمشون رو دراپ باکس!! ۲ ثانیه بعد اس. ام. اس. اومد که You rock!! نوشتم I know!!

پ. ن. پولین شب اس. ام. اس. داد که این Old McDonald بارنی دقیقا همونه که برای کلاسم لازم داشتم و من هنگ کردم که من ترانه های بارنی رو تو ترانه های کودکانه ام داشتم!!! خاک و چوک!!! بعد مغزم پروسس کرد که بارنی! همون دایناسور بنفشه!! نه بارنی!!! و ترانه های اون بارنی اصلا برای بچه هاست!!!



من زنده ام.

 
  شما هم در کمتر از سه روز با ۱۲۴ تا آدم جدید آشنا می شدین، چهارتا کتاب همزمان می خوندین، صد و دوازده تا کتاب به کاتالوگ استاد خانوم مرحوم اضافه می کردین، به سه تا دوست تو مشق های انگلیسی شون کمک می کردین، یه همکار جا به جا شده رو با کلاس آشنا می کردین، به یه دوست تو نوشتن س. و. اش کمک می کردین، با یه آقای فرانسوی بامزه که نونصد سال پیش تو ایران زندگی می کرده آشنا می شدین، طرح دو تا مقاله رو می ریختین، ۱۴ ساعت درس می دادین و مهمتر از همه حتی یک دقیقه هم پای اینترنت نبودین، نمی تونستین چیزی بنویسین! انقدر همه چیز رو دور تند بوده که اصلا نمی خوام بنویسم. می گذارم یه خورده خودم از شتاب بیفتم!! یعنی انقدر همه چیز رو فست موشن هست که استاد جون امروز رسما منو از شرکت در جلسه جمعه معاف فرمودن!! یعنی تا این حد!!! و تازه این هفته تا ساعت ۹ شب جمعه من از به برق وصل خواهم بود!!!

 

Sunday, 11 November 2012

political orientations!



From: http://www.glasbergen.com/teen-cartoons/


;)

 
استاد جون میگه تو ساعت های کنفرانس ها و کارگاه هات رو دادی؟ می رم می شمرم و می بینم که تو سه سال باید ۱۰۸ ساعت بگذرونیم. بعد من پارسال که سال اول بودم ۱۱۴ ساعت کنفرانس و کارگاه دارم. چرا اینطوری نگاه می کنین؟ nerd ندیدین تا حالا؟ 

 

خونه رنگ کنون مانیکایی!!

 

دو هفته پیش، همه با هم جهاد رنگندگی راه انداختیم و پذیرایی اهریمن سه رو سفید کردیم!! روز اول یه برنامه دستمون داد که تو روز فلان، ساعت فلان تا فلان میای برای جا به جا کردن مبل ها، تو دو ساعت بعدش برای شستن دیوارا،.... یعنی برنامه ناسا رو هم به این دقت نمی ریزن!! یه هد ست کم داشت، یه ساعت ارتشی به کار بردن که آدم رو یاد استبداد مانیکایی (آخی! دلم تنگ شد!!) بندازه!! نه! صبر کنین. یه بخش مانیکایی دیگه منظورمه.

از اونجایی که من اعلام کرده بودم تضمین نمی کنم فقط دیوارا رو رنگ کنم و در گروه نقاشان آماتور!!! کرن و الکس هم بودن و ترکیب ما سه نفر احتمالا همه جا رو رنگ می زد به جز دیوار، اهریمن جان من رو برای شستن دیوار ها استفاده کرد و سعی کردن از هرگونه تماسی بین من با بقیه که انفجار در پی داشته باشه، جلوگیری بشه! در حد اینکه روزهای کاری مون هم یکی نبود! یادتونه مانیکا به جویی و فیبی کارهای مهم نمی داد؟

نه. اینم نه!! تحمل کن خواننده عزیز. الان شب سیه به پایان می رسه و من حرفم رو می زنم.

 یادتونه اون قسمتی که بعد از سالگرد دوستی ریچل و راس بود و ریچل از اتاق در میومد و مانیکا داشت شیر موزی/ آبمیوه/ بستنی (حالا این اصلا مهم نیست!!)‌درست می کرد و می گفت شامتون چطور بود و ریچل می گفت به شام نرسیدیم و مانیکا ذوق می کرد و ریچل می گفت به جاش رابطه مون رو به هم زدیم و مانیکا هول می شد، بدون اینکه در مخلوط کن رو بگذاره، تکمه اش رو می زد و آبمیوه/ بستنی/ کافه گلاسهه می پاشید به سقف؟ (می دونم می شد خلاصه اش کرد! فرندزهالیک ندیدین تا حالا؟
 
بابا!! صبر کنین این غوره حلوا بشه!!!

بعد فیبی از در میومد و می دید که مانیکا یه جارو گرفته دستش و داره سعی می کنه سقف رو تمیز کنه و فکر می کرد که وسواس مانیکا انقدر حاد شده که دست از سر سقف هم برنمی داره! (آخی یادتونه جارو برقی اش رو با یه جارو شارژی تمیز می کرد و تازه غصه می خورد که چرا یه جاروی کوچیک تر برا تمیز کردن جارو شارژیه نیست؟ آهِ نوستالژیک!!) 
 
حالا قضیه ما این بود که ژروم روز بعد قرار بود بیاد برای رنگ زدن سقف و ما فکر کردیم راحت ترین راه تمیز کردن سقف چیه....... ما هفته پیش عینِ عینِ عینِ مانیکا سقف رو جارو زدیم!!! دو بار!!!

پ. ن. یعنی تکنیک داستانگویی رو دارین؟ نیم کیلومتر مقدمه فرندزی برای سه خط خاطره؟ I know! I'm awesome!