Sunday, 25 November 2012

:|

 
آقای پرسل از در میاد. پای کامپیوترم و همزمان دارم سعی می کنم قهوه ام رو در عملیاتی آکروباتیک از کی برد دور نگه دارم! می گه چطوری پری؟ با چشایری گشوده می گم خوبم!!‌ هنوز زنده ام!!‌ نمی دونم قیافه ام چه شکلیه که نزدیک تر میاد و (اسلوموشن بخونین!) لبخندش چشایری می شه و دستش در حالی که من (با لحن بارنی بخونین وقتی تعریف می کرد پرستارا کت و شلوارش رو بریدن که پاش رو گچ بگیرن!) فکر می کنم که It's not happening! It's not happening!! رو موهای من فرود میاد! موهام رو بهم می ریزه و می گه You OK, kiddo؟ یعنی من برای آقای همکار حکم یه بچه ۴ ساله رو دارم! (تازه هنوز با موهای دم موشی اون طرفا آفتابی نشدم و خیرسرم بسیار سعی کردم بالغ به نظر بیام! اگر کل کل با بچه ها رو فاکتور بگیریم!)

پ. ن. کلی خدا رو شکر کردم که مارتین، پسر آقای همکار که شاگرده منه، تو اون یکی ساختمون درس می خونه!‌ همین جوری من خیلی جذبه دارم، همین مونده بچه ها ببینن که نه تنها خودشون که بزرگترها هم با من مثل یک دانش آموز رفتار می کنن! یعنی کی قراره مردم بفهمن من ۱۴ سالم تموم شده معلوم نیست!!


No comments:

Post a Comment