ده شب. هوای
سرد. آسمان سورمه ای.
یه ماه سفید و نصفه که نورش
تو مرزهای آسمون سرمه ای خاکستری می شه و
یه تک ستاره. همیشه این
منظره منو یاد صفحه آخر کتاب قصه های من
و بابام اریش ازر می اندازه. دارم
می رم خونه. سایه های دراز،
سایه های کوتاه. شاخه های
که تو باد سرد تکون می خورن و یه دفه میخکوب
می شی. تو تاریک روشن، تو
سرما صدای برامز همه چیز رو می پوشونه.
نگاهت به بالا می افته و بچه
ها رو می بینی که دارن تمرین می کنن.
ناخودآگاه می ایستی. تو
سرما، تو تاریکی و چشمت به نوریه که از
سالن بالا بیرون می زنه و نت هایی که جرقه
می زنن. بدون اینکه بفهمی
این برنامه هر شب می شه. روشنی
همین دور و برهاست. میشه
حسش کرد.
پ. ن. عنوان
با عرض معذرت از یه فیلم @#$%^ با
شرکت جود لا
No comments:
Post a Comment