سه تا خانم متشخص از اقصی نقاط
فرانسه فردا می خوان با هم مهمونی نوئل
بدن. منم قرار برم.
(یعنی می شیم ۴ نفر!!!) بعد
امروز کلی به من اس ام اس دادن که اینو
درست کنم می خوری؟ ماهی دوست داری؟ مرغ
رو ترجیح می دی؟ از غذای تند بدت نمیآد؟
یعنی همیشه همین بوده. من
در نهایت تو هر جمعی حتی اگه از همه بزرگتر
باشم نقش ته تغاری رو ایفا می کنم. این
به شدت هم خوان با تصویری که من از دوران
گوگولیتم دارم و اینکه به هیچ وجه کسی
نتوونست منو به خاله بازی بکشونه (راستی
این بازیه که هیچوقت خاله توش نبود!!!).
وقتی به دلیل کمبود نفرات!!!
و با هزار وعده و وعید راضی ام
می کردن، هم من همیشه بچه خونواده بودم
که تصادفا یا می رفت پی بازی اش یا یه کتاب
بر می داشت و در کارای بقیه دخالت نمی کرد.
(چقد من همبازی دق داده باشم
خوبه!!) تازه بعدش طفلک ها
مجبور بودن یه سفر با من بیان به مشتری،
با هم ربات درست کنیم یا بریم فوتبال (اینو
دخترا اصولا از زیرش در می رفتن!).
آتاری رو کسی مشکلی نداشت!
همه راضی بودن!! بعد
هم می رفتم سراغ مامان جان و غر می زدم که
چرا اینا منتظرن من همه کار رو بکنم.
چرا خودشون هیچ ایده ای ندارن؟
و مامان جان طفلک سعی می کرد به من بفهموونه
که شاید همه از اینکه بشینن رو تخت و تصور
کنن تو اهرام مصرن لذت نبرن!! ولی خداییش آدم چطور می تونه از اینکه تصور کنه اتاقش رو یه قبرستون سرخپوستی یا رو خرابه های یه استادیوم تو رم باستان بنا شده، لذت نبره؟
No comments:
Post a Comment