Saturday, 10 January 2015

شکارچی گوزن - سی و پنج سال بعد


شاگرد جان سر صبحی می پرسه شب چه فیلمی می بینیم؟ می گم هیچی نیست! من هم از خستگی دارم به ملکوت اعلی می پیوندم. کوتاه نمی آد که قول دادی. چک می کنیم و البته هیچ فیلم جدیدی نیست. چشمم می خوره به قیافه رابرت دنیرو و بهش می گم این فیلم خوبیه اما داغونت می کنه! نگاه شاگرد اندر تیچر بهم می اندازه که منو نمی شناسی آیا؟ بعد می پرسه سفر به جهنم؟ اسمش که خیلی تجاریه!! توضیح می دم که باز فرانسوی ها اسمش رو عوض کردن! اسمش شکارچی گوزن هست و رابرت دنیرو، مریل استریپ و کریستوفر واکن توش بازی می کنند. تاکید می کنم که فیلم محشر داغون کننده ای هست و درباره جنگ ویتنامه و سه ساعت هم هست و سانسش هم نه شبه ها!! پررو بازی در میاره که می خوای از زیرش دربری؟ من هستم. 
فکر می کنم خودم توانش رو دارم آیا؟ فیلم رو ده- دوازده سال پیش دیدم و عاشقش شدم و عهد کردم که دیگه نمی بینمش!! می گم هستم. می ریم و می زنیم تو سر و کله هم و می ریم تو سالن و فیلم شروع می شه. یک ساعت اول که می گذره، می بینم که از پچ پج های همیشگی اش خبری نیست. وقتی می رسیم به سکانس رولت روسی، کم کم تو صندلی اش مچاله می شه و وقتی  مایکل داره نیکی رو راضی می کنه که استیوی رو بگذارن برن و صدای استیوی میاد که در حالیکه داره می ره زیر آب، با وحشت داد می زنه مایکل!  مایکل!! تو آب پر موش صحراییه! جا می خوره!


 بعد دیگه انقدر فیلم می گیرتم که متوجه نمی شم داره چه می کنه. وقتی فیلم روی تصویر زمین خوردن دنیرو تو مهمونی اول فیلم ثابت می شه، متوجه می شم که خودم دسته های صندلی رو محکم چسبیده ام ونفس ام رو حبس کردم و وقتی بالاخره برمی گردم طرفش می بینم که داره اشک هاش رو پاک می کنه. در سکوت راه می افتیم . می گه من برای هیچ فیلمی گریه نکرده بودم. می گم می دونم. می گه این اولین فیلم خوبیه که دیگه نمی خوام ببینمش. می گم می فهمم. ساعت نزدیک دوازده و نیمه و می گم برو دیگه! مامان بابات نگران می شن. میگه امشب هرکس چیزی بگه می گم من امشب شکارچی گوزن رو تماشا کردم. بالاغیرتا تا فردا عصر بهم گیر ندین.
*
*
*
*


فیلم قبل از تولد من ساخته شده 
و هنوز جادوییه. انقدر واقعی هست که سر هر بار کشیدن ماشه، نفست رو حبس کنی و حتی اگر بدونی که نیک این بار مغزش رو متلاشی می کنه، باز از دیدنش تو کلوزآپ جا بخوری. دنیرو هنوز مبهوت می کنه آدم رو.
 وقتی در حالیکه چشماش پر از اشکه، محکم به کریستوفر واکن می گه که استیوی دوام نمیاره و باید جابگذاریمش. وقتی به لیندا نگاه می کنه. وقتی آخر فیلم به چشم های گوزنه زل می زنه و وقتی دوباره تو سایگان، رولت روسی تماشا می کنه و وقتی نیکی رو بعد از متلاشی کردن مغزش در آغوش می گیره. مریل استریپ هم مریل استریپه، با سکوت، با نگاه، با زبان بدن، چنان لطافتی به لیندا داده که کاملا باور می کنه وقتی دنیرو یا واکن باهاش حرف می زنند، صداشون دو پرده پایین میاد. زمینیه و اثیری. محکمه و آسیب پذیر، اسکارش بی جا نیست وقتی نقشی که کمتر از دو صفحه گفتگو داره رو انقدر باورپذیر کرده.

 شکارچی گوزن پر از اون رفاقت نابیه که کیمیایی شعارش رو می ده و انسانیتی که دیگه داره نایاب می شه. بعد از ده دوازده سال، یک بار دیگه عاشقش شدم هرچند شاید تا ده دوازده سال دیگه دوباره نبینمش.






No comments:

Post a Comment