Thursday, 8 March 2012

روز بگذار! روزگار دیگر کن!

 
امروز روز من نیست. هر روز روز من است. آسمان من هر روز آبی است، حتی اگر با آویختن پرده ای به ضخامت نادانی، مرا از دیدنش محروم کنی. خورشید من هر روز می درخشد حتی اگر روشنای نوازشگرش سالیانی روی موهایم ندرخشیده باشد. خورشید هر روز در من طلوع می کند؛ خورشیدی که به آن نابینایی. فکر من جوانه می زند، رشد می کند، سبز می شود حتی اگر در شوره زار کوته بینی ات محدودش کنی. دنیا هنوز همین جاست حتی اگر چشم هایم را به رویش ببندی. در خیالم از حصارها می گذرم. برای بودن از تو اجازه نمی گیرم هرچند از تو درد می کشم، می شکنم، می رنجم، می خروشم، می بخشم. بخشش گنج من است نه پولی که برای فروش من تعیین می کنی. می گذرم و می زیم. نفس می کشم بی اجازه تو. زیستن هنر من است. زندگی در من است. زندگی از میله های قفس فراتر می رود. می آفرینم. خلق می کنم با دستهای به زنجیر. با چشم های بسته. با زبان بریده. می سازم و به امید. به مهر. بند تو دستهایم را می خراشد و من با مهر در بندت می کنم. در بندم کشیده ای و در بند منی. روزی می رسد که مهر را می فهمی. روزی می فهمی که خنده شادمانه کودکی، همه سکه های جهان را از سکه می اندازد. روزی که می فهمی مرز جغرافیایی فقط روی نقشه مرز جغرافیایی است. همدلی از مرزها می گذارد و برای دل شکستگان آرامش به ارمغان می آورد. روزی می فهمی که به جای سنگ می شود نان هدیه داد. من به امید آن روز می جنگم. نه چون تو با ریختن خون که با مهر. آن روز جهان زشتی که کشیده ای را با مهر پاک می کنم و دنیایی هزار رنگ می کشم. نه به تنهایی که هزاران چون من اند. من در خواهرانم تکثیر می شوم و با هم از سیاهی رنگین کمان خواهیم ساخت. روز و ماه و تاریخ از آن تو! روزگار دیگر خواهم کرد حتی اگر دیگر نباشم.

No comments:

Post a Comment