تجربه
کاری من نشون می ده که این جذب شدن دانشجوها
به استادها به شدت درسته.
راستش
خیلی هم سخته که به یکی بفهمونی ببین تو
از اطلاعات من لذت می بری و فکر می کنی با
یه ساعت کلاس در هفته من رو می شناسی.
تو
مجذوب اطلاعات من شدی و شخصیتی که این
اطلاعات را به تو می ده با اون چیزی که من
هستم متفاوته و من هم به یاد گرفتنت توجه
می کنم، نه به خودت.
شاید
یکی از دلایلی که درس دادن تو دانشگاه رو
آخر ادامه ندادم همین بود که کلی وقتم
باید صرف درگیری های احساسی با بچه ها می
شد.
البته
تو پرانتز حضور یه دختر هم سن وسالِ دانشجو
اونم تو کلاس های بچه درس خون هایِ دختر
ندیده (مهندسی
هایِ شریف منو دق دادن!!)،
اونم پریایی که می تونه حتی وقتی درس می
ده رو دیوار راست تردد کنه!
هم
کار رو سخت تر می کرد.
به
هر حال بعضی از این آقایون احساساتی که
دلشون نشکست و بالاخره رشد کردن، به دوستای
خوبی تبدیل شدن.
اینکه
اون دوره من از نظر سنی هم به شاگردام
نزدیک بودم باعث می شه که خیلی علایق مشترک
داشته باشیم.
هنوز
گاهی ای میل می زنن و دروغ چرا؟ هنوز هم
اینکه کسی بگه تو کلاس من بهش خوش گذشته،
منو خوشحال می کنه.
امروز
از یکی از همین بچه ها ای میل داشتم.
یکی
از بامزه ترین چیزایی که یادم اومد این
بود که تو یکی از نامه های چند سال پیشش
چند تا هندونه تحویل من داد که نوشتنت
فلانه و بهمانه و چرا وبلاگ نمی نویسی؟
که من خندیدم و گفتم عمرا!
تازه
بنویسم هم آدرسش دست آقایون شاگرد نمی
رسه.
همین
مونده فردا بیان بگن این پست خطاب به من
بود.
امروز
که نامه اش رو دیدم، خنده ام گرفت.
من
بالاخره شروع کردم به وبلاگ نوشتن و به
دلایلی بسیار متفاوت.
این
دوستمون البته ادرس پریا رو هیچوقت از من
نخواهد گرفت و شاید اصلا یادش هم نباشه اون نظر بی نظرش!!! رو. اما فکر کردم شاید حداقل باید
یه بار اینجا بهش اشاره کنم.
اینو
بهش مدیونم.
شاید
ایده وبلاگ در نهایت ته ذهن من موند تا
رسیدیم به پریای خط خطی؛ هرچند من تو وبلاگ
نویسی هم دارم راه خودم رو می رم.
No comments:
Post a Comment