Friday, 9 September 2011

پایان دوران بستنی چکه کنی



هی این دوست سفید به من گفت از وقتی سال تحصیلی شروع شه وقت هیچ کاری نخواهی داشت، انقدر نگو من چقدر بی کارم. برو از زندگانیت لذت ببر. من گوش نکردم. این چند روز من عملا ۱۰-۱۵ ساعت در روز کار داشتم، تازه هنوز رسما دانشجو نیستم. از هفته دیگه کنفرانس ها شروع می شه. از امشب دوباره دارم می رم اون کتابخونهه که تا ۱۱ شب بازه! استاد جون در حال زیرآبی رفتن مچم رو گرفت و گفت که همه جلسه های گروه رو باید باشی. اصلا من هر جا برم جلسه گروه هست. اصلا من اینجا چیکار می کنم. امشب باید یه چکیده که هنوز تموم نشده به یه جایی میل بشه و تازه یکی دیگه هم هست که هنوز تموم نشده و نمی رسه. به قول مینا واییییییییییییییییییییییییی….

No comments:

Post a Comment