الان
استاد شکسپیری اصیل رو تو پله ها دیدم.
(پسندیده تر آن است بگوییم اون
منو دید، وگرنه من داشتم رسما از توش رد
می شدم! خدا یه جفت چشم به
من عنایت نماید که وقتی زل می زنم تو چش
آدما، تصوریرشون نه تنها روی عدسی نقش
ببنده، بلکه به مغز فرستاده بشه و مغز هم
پروسس بکنه! (یه جایی تو
این فرآیند، من ایراد دارم!!!) الهی
آمین!) میگه دیروز پرونده
تو دیدم. فرستادیم برای
مرکز (نمیگه مرکز! من
حال ندارم معادل پیدا کنم الان!). مشکلی
نداشت. یعنی من عاشق این
سرعتشونم!!! هنوز پروژهه
دست منه، ریز نمرات هم که امروز آماده شد،
اینا کارو تموم کردن! کلی
love everybody!!
پ.
ن. ۱ مقام های
مسوول تو آموزش و دبیرخونه گروه ما همه
از دانشجوهای دکترای خودمونن! اون
اوایل هی تو کنفرانسا می دیدی که ا!
این که مقام مسوولیه که من
دیروز پیشش بودم! همیشه
هم از شگفت زدگی من که چرا اینجا انقدر
کارا به سرعت و راحت انجام میشه حال می
کنن! مقام مسوول امروز نیم
ساعت خندید وقتی من گفتم تموم شد؟ همین؟
یعنی هیچ کار دیگه ای نباید بکنم؟ به آدم
احساس بستنی چکه کنی دست می ده به
شددددددددت!!!
پ.
ن. ۲ اساتید در
یک همکاری گروهی قرار گذاشتن که به جز تو
کنفرانسا در حال عادی با من فرانسه حرف
بزنن! خیلی هم ممنون!
اما وقتی استاد شکسپیری اصیل
حرف می زنه، من اصولا دلم می خواد فقط گوش
بدم. انگار مثلا یکی با
نثر تاریخ بیهقی حرف بزنه!!
No comments:
Post a Comment