روبرویم
نشسته. انگار دارد
اعتراف می کند. می
گوید. همه چیز را می
گوید. همه چیزهایی را
که شاید برای خودش هم تکرار نمی کند یا
شاید اصلا دارد برای خودش تکرار می کند.
نگاهم می کند. «انگار
این یک ماه منتظر بودم که برگردم، برات
حرف بزنم. دیروز از
چشمات معلوم بود می دونی یه چیزی هست که
نمی گم، نه؟». نگاهش
می کنم بار اول که نیست. سالهاست.
تکراری است این صحنه.
این بار در جایی دیگر و به
زبانی دیگر اتفاق می افتد. برمی
گردم به سالهای دور....
************************
جمعه
عصر است. یک سال و دو
ماه است که جمعه ها سپید نیست. خاکستری
شده است و عصرش تیره تر هم می شود.
بی حوصله ام. دیروز
تولد ۹ سالگی ام بود. از
هر سال بیشتر مهمان بود و آنان که باید
نبودند. نگاهم می کند.
روی صندلی زردم نشسته ام و
بازی های آتاری را زیر و رو می کنم.
هیچکدام را نمی خواهم.
خاموش. نگاهش
می کنم.
«حوصله
ام سر رفته».
«امپراطوری
ربات ها رو خوندی؟»
«دو
بار» و یاد دنیل می
افتم.
چشمهایش
کمی گشاد می شوند. اما
دیگر به سرعت خواندن من عادت کرده.
کتاب پشت کتاب. مجله
پشت مجله. کمیک پشت
کمیک. با خنده می پرسد
«دیشب هیشکی کتاب برات
نیاورد؟»
«چرا
ازش خوشم نیومد».
«نگو
هیچی نشده تمومش کردی؟» و
ابروهایش کمی از چشم ها فاصله می گیرد.
«نه.
نگاشم نکردم. رنگ
جلدشو دوست نداشتم.»
می
رود دنبال کتاب. برگ
هایش شبیه کاغذ کاهی اند. جلدش
شیرقهوه ای است. می
داند تنالیته قهوه ای تنها رنگ هایی هستند
که بی دلیل دوستشان ندارم. نگاهش
به طرح روی جلد می افتد. دخترکی
از پشت سر به عمق کتاب می رود. در
دامن بلند و کت مردانه بزرگش گم شده است.
پابرهنه است و موهایش کوتاه
و درهم پیچیده. «جلدش
قشنگه که. حالا شروعش
کن. شاید خوشت اومد.
فعلا که چیز دیگه ای نداری.
کی اینو برات آورده؟»
«یکی
از اونایی که برای اینکه از سرشون باز کنن
هر سال از این وسایل خیاطی اسباب بازیا
برام میارن. منم فرداش
می اندازمش دور.»
سعی
می کند خنده اش نگیرد. قرار
است تربیتم کند مثلا و همین الان هم با یک
تربیت متداول فرسنگ ها فاصله دارم.
می رود تو آشپزخانه.
کتاب
را باز می کنم. مومو
نوشته میشائل انده.
**********************
طرفای
۵ می آید سراغم. گیجم.
سرم پر است از گل های ساعت
و ساختمان های سفید و مجسمه تخم مرغی و
زمان که می ایستد و مردان خاکستری پوش و
کاسیوپایا لاک پشتی که زمانش را در لاکش
دارد و استاد زمان ریش سفید و دخترکی که
روزی از ناکجا سر و کله اش پیدا می شود و
هیچ چیزش شبیه هیچ کس نیست و هنرش گوش دادن
است. با تعجب کتاب ورق
خورده روی میز را نگاه می کند.
«خوندیش؟
همه شو؟»
نور
چشم هایم را می زند. پلک
می زنم. کتاب را ازش
می گیرم و می گویم «می
خوام یه بار دیگه بخونمش» و
این آغازی است بر بارها دوره کردن مومو.
قسم می خورد که من دستکم ده
بار این کتاب را از اول تا آخر خوانده ام.
بارها با مومو در رویا فرو
رفته ام. با داستان
های جی جی به دنیای وارونه بر پایه های یک
استادیوم سفر کرده ام. به
موسیقی گل های ساعت گوش داده ام.
تصاویر انقدر در چشمای ذهنم
نقش بسته است که وقتی فیلمش را دیدم، نیمه
کاره رهایش کردم. رویایم
زیباتر بود. ذخیره
کردن زمان در یخچال های عظیم، خانه بی
مکان. اتاق پر از ساعت
استاد زمان، خشک شدن خلاقیت جی جی، اسباب
بازی ها به جای پدر و مادرها، رسیدن وقتی
قصد رسیدن نداری و نرسیدن وقتی عجله داری
و دخترکی که زمان را به دنیای دیوانه پر
تقلا برمی گرداند. همیشه
همه اینها برایم قابل درک بوده است و یک
سوال، برای یک سوال هیچ وقت پاسخی نداشتم.
هنر گوش سپردن یعنی چه؟
چطور مومو می تواند طوری به آدم ها گوش
بسپارد که جواب مشکلاتشان را بیابند، سبک
شوند، اعتراف کنند و آسوده از پیشش بروند.
**********************
نمی
دانم چطور اتفاق افتاد. کی
فهمیدم که می شود. مدت
هاست که می دانم می شود. نمی
شود تعریفش کرد. آدم
ها می آیند. تو گوش می
کنی. احساس امنیت می
کنند. تو گوش می کنی.
بلند بلند فکر می کنند.
تو گوش می کنی. گاهی
دیگر اصلا تو را نمی بینند. تو
گوش می کنی. سبک می
شوند. خالی می شوند.
آرام می شوند. تو
گوش می کنی. مدت هاست
می دانم که مومو چطور گوش می کرد. با
گوینده یکی می شد. حسس
می کرد؛ آشفتگی اش را و غم اش را و تنهایی
اش را و گوینده شاید لحظه ای، فقط لحظه ای
احساس می کرد که تنها نیست؛ که کس دیگری
همراهش است و احساسش می کند. مدت
ها خانه ام شد پناه کسانی که می خواستند
بگویند و هراس داشتند از گفتن و یا گوشی
که بشنود و قضاوت نکند پیدا نمی کردند و
یا امنیت اتاقی را که گوش دیگری در آن
پنهان گوش نسپرده باشد را نداشتند.
یا ساده تر از این، شاید
مومویشان را نیافته بودند.
حالا
می دانم که گوش کردن گونه های گوناگون
دارد. می شود با گوش
گوش کرد یا با نگاه یا با دل. می
شود کسی حتی بدون کلمات حرف بزند و تو گوش
بسپاری. می شود از
روزمرگی ها بگوید و تو از نگاهش صدای ذهنش
را بشنوی. می شود فقط
کنار کسی بنشینی و بلند بلند به نجوای دلش
گوش کنی. حالا معنی
اصطلاح «برو پیش مومو»
را می فهمم، هرچند خودم
هیچوقت یک مومو نداشته ام. می
دانم که می شود با گوش دادن خیلی چیزها را
عوض کرد و می دانم! با
غصه می دانم! که موموها
اندک اند. کاش آدم های
بیشتری در کودکی مومو را خوانده بودند.
کاش می دانستند که سخن گفتن
یکی از مهمترین راه های نفهمیدن است و گوش
دادن آسان ترین راه ارتباط. دنیا
زیباتر بود اگر موموهای بیشتری داشت.
******************
می
گوید «یک سال هم نیست
که می شناسمت و هراتفاقی می افته میام اول
سراغ تو. اصلا با تو
می افتم به حرف زدن. خودمم
نمی دونم چرا. شاید
چشماته. طوری نگاهم
می کنی که انگار با منی تو این تجربه.
شاید هم اینه که میذاری هرچی
می خوام بگم. انگار با
خودم حرف می زنم. شایدم...
نمی دونم.» اما
من مدت هاست که می دانم. موموی
خیلی ها بوده ام و دل نگرانم که دیگر نیستم.
امیدوارم به زودی موموی
دیگری بیابند. موموها
یک دفعه پیدایشان می شود و هیچوقت هم
ماندگار نیستند. به
هر حال نسبتی دارند با رویا. مومو
اند دیگر. قرار بوده
که من از ناکجا سر و کله ام توی زندگی تو
پیدا بشود و تو برای مدتی یک مومو داشته
باشی. می دانی که
ماندگار هم نیستم. ما
موموها سرگردانیم همیشه. اگر
می توانستیم تعلق داشته باشیم که مومو
نمی شدیم.
هنوز
نمی دانم در آن تولد شلوغ چه کسی به جای
یک سری وسایل خیاطی و آشپزی اسباب بازی
که من فوری دور می انداختمشان، مومو را
به من هدیه داد. هرگز
نشناختمش. شاید خودش
از نسل مومو ها بود و یا شاید می خواست در
تکثیر موموها سهمی داشته باشد. مهم
نیست. مهم تاثیری است
که دخترک ژولیده مو فرفری با آن کت مردانه
و دامن بلند زنانه، با آن تخیل کمیاب و
ایمانش به ناممکن، با آن هنر عجیب گوش
فرادادن روی من و همراهانم گذاشت.
کاش فقط می دانست چقدر
سپاسگذارش هستم.
تو مومو منم بودى لعنتى، يادته چقدر ميومدم خونت و بى هوا شروع ميكردم به حرف زدن؟ يادته چقدر باهم ميرفتيم پارك محل و باز من حرف ميزدم؟ ميرفتيم خيابون وليعصر مغازه ببينيم ولى از اونجائيكههيچ كدوم اهل شلوغى نبوديم ميومديم اين دست خيابون كه هيچ مغازه اى نداشت و خلوت بود و من باز حرف ميزدم.
ReplyDeleteاتفاقا هفته پيش داشتم به يكى از دوستام كه ميشناسيش ميگفتم از زمانيكه پريا رفت من تقريبا براى كسى حرف نزدم. ولى ميدونى كه روم زياده و مومو رو ول نميكنم