Tuesday, 28 August 2012

قصه دور و درازی داره/ ته هر قصه یه رازی داره!

 

هشدار: این از اون نوشته حسی هاست! هیچ قصدی هم پشتش نیست! به گیرنده هاتون و نویسنده!! گیر ندین لطفا!!


پاندورا رو وصل می کنم و می بینم که آقای میزبان بدون اینکه به من بگه چند تا از فیلم هایی رو که گفته بودم باهاشون خاطره دارم رو برام ریخته روش. ذوق می کنم! ذوقققققققققققق! حسن کچل شاید زیباترین هدیه ای باشه که این روزا گرفتم. برمی گردم به ۴-۵ سالگی و روزهای شهر قصه و پریا و حسن کچل و خروس زری پیرهن پری و شازده کوچولو و مدرسه موش ها و گلنار. چند سال بعد وقتی یاد گرفتم بخونم سیاوش و سودابه، رمان های ژول ورن، سهراب و گردآفرید و رستم، ربات های نازنین آسیموف، دیوید کاپرفیلد و دوریت کوچک، خسرو و شیرین و لیلی و مجنون، آرزوهای بزرگ و برادران کارامازوف، مومو، آنا کارنینا، ویس، لوییزه و لوته و بعد تر ها هولدن، گلتن، سیمور، فرنی، زن آسیابان، سیاوش، ورتا، جی گتسبی و... جای دنیای رنگین قصه های آهنگین رو گرفتن! اما پی سلیقه ادبی و موسیقی من با همون شعرها و آهنگ ها ریخته شده بود و شیدایی من به قصه، به زبان، به دنیای ناممکن های ممکن با همین آهنگ ها و قصه ها شروع شد:

آسمون آبیه همه جا!
اما آسمون اونوقتا آبی تر بود!
رو بوما همیشه کفتر بود!

دنیای قشنگی بود که آدم ها هنوز آدم بودن! یا سعی می کردن آدم باشن! دنیایی که دیوهاش می دونستن پلیدن و التماس می کردن که شیشه عمرشون رو بشکنی تا به قالب میش برگردن. نه مثل این روزها که دیو بودن افتخار داره!

چی شد که تو دیو شدی؟
من اولش گرگ بودم!
چی شد که تو گرگ شدی؟
من اولش میش بودم!
پس چرا میش نموندی؟
گرگ میشا رو با شاخاش سوراخ سوراخشون می کرد/ لقمه خامشون می کرد/ پوستین گرگ مرده رو پوشیدم/ رو پوست میشا
که گرگا شاخت نزنن؟
که گرگا شاخم نزنن!
بعد چی چی شد؟
شاخ می زدم به میشا!
چرا؟ چرا؟
من نبودم، دستم بود/ تقصیر آستینم بود!

دنیایی که قهرمانش قصه دیو رو می شنید و دلش براش می سوخت! که می دونست که بین شاعری و تاجری باید فرقی باشه و بین قهرمانی که فقط مدال می گیره و اونی که می ره به جنگ دیو
 

تو شاعری یا تاجر؟
شاعر و تاجر که با هم فرق نداره!
تاجر ورشیکسته شاعر می شه!
شاعر پولدار می ره تاجر می شه!



هنوز پیوند ها پیوند بود! پول هنوز جای محبت رو نگرفته بود و پدر چل گیس دلش از اشک دخترش می شکست. (سال ها بعد وقتی یه خانوم زیبای میانسال تو یکی از سریال های کمدی سیما با امیر جعفری کل کل می کرد، با روسری و با صدای متفاوت، انقدر آشنا بود که بعد چند دقیقه با هیجان داد بزنم چل گیس! جالب اینکه من فیلم رو بیشتر از دو بار ندیدم هرچند بیشتر از هزار بار نوارش رو گوش دادم!)

لاله از اشک هوا دامنشو تر می کنه!
گل شب بو خودشو یک شبه پر پر می کنه!
گل به بلبل می گه امسال چه بهار بدیه!
که آدم فصل بهار غصه رو نوبر می کنه!

خونه با فرش حصیر!
سفره با نون و پنیر!
اگه دل خوش باشه،
نمی شن آدما پیر!

آینه از غصه تو قاب دق می کنه، سیاه می شه!
گل سرخ تو دست من پر می شه، تو هوا می شه!
ماهه با خودش می گه ابرا چرا رد نمی شن؟
نمی دونه که داره دل از دلی جدا می شه!

خونه از گل باشه!
سقفا کاهگل باشه!
اینا که مشکلی نیست،
دل باید دل باشه!

دل، دل بود! حتی طاووس هم حق داشت قصه اش رو بگه! طاووس رو هم به اندازه چل گیس می تونستی دوست داشته باشه که محو ماه شده بود و سیبش رو قاپیده بودن. شاید چل گیس خوش شانس تر بود که قبل از اینکه بزرگ بشه، اسیر دیو شده بود تا یه روزی سیبش رو با حسن قسمت کنه! قصه حرمت داشت هنوز. واژه های چارواداری وارد سینما نشده بود! مردم به هر ناروایی نمی خندیدن! چی شد رسیدیم به اینجا؟ 

هوار! هوار! رفتم!
مثل غبار رفتم!
جدا شدم ز شاخه!
فصل بهار رفتم!



خونه مون لونه ای تو دنیا بود!
به خدا این دل مون دریا بود!
دست و دل باز بودیم پیش همه!
سرمون پیش همه بالا بود!

هوار! هوار! رفتم!
مثل غبار رفتم!
جدا شدم ز شاخه!
فصل بهار رفتم!

پولمون از پارو بالا نمی رفت!
دستمون تو قاب حلوا نمی رفت!
همه نارو می زدن به همدیگه!
فکر ما پشت این حرفا نمی رفت!

هوار! هوار! رفتم!
مثل غبار رفتم!
جدا شدم ز شاخه!
فصل بهار رفتم!

حسن به قیمت جونش هم قولش رو نمی شکست با اینکه می تونست! می تونست نیاد و پیش چل گیس بمونه! و همزادش انقدر معرفت داشت که بفهمه عمر تو دیگه مال تو نیست، مال اون کسیه که پشت اون درخت منتظر توست! چقدر دوست داشتم که همزاد حسن آخرش خودش با وقار خودش رو به نفع حسن حذف می کرد که حسن به خاطر چل گیس، کمی دیرتر به سفر بره! به اون سفره که همه می رن!

فیلم جلو می ره. خاطره های لذت بخشی که با این آهنگ ها دارم تکرار می شن. یادم می افته که چقدر این آهنگ ها به من واژه و ریتم یاد دادن! چقدر ضرب المثل یاد گرفتم! فکر می کنم یه روز جغد شوم رو بوم ما هم خوند! حمیده خیر آبادی، تجسم مادربزرگ ناز قصه ها دیگه نیست! صدای شاهکار مرتضی احمدی رو اول فیلم می شنوم و فکر می کنم که دیگه تکرار نشد! پرویز صیاد که فرصت پیدا نکرد شخصیت های معرکه ای مثل حسن یا اسداله میرزا رو تکرار کنه! یاد علی حاتمی می افتم و هزاردستان و کمال الملک و دلشدگان و مادر! یاد نقدهای وحشیانه ای که رو این فیلم ها نوشته می شد بدون اینکه کسی فکر کنه این فیلم ها منطقی نیستن، حسی اند! نمی شه تو چهارچوب گنجوندشون! مادر مرد از بس که جان ندارد رو نمی شه دید و اشک نریخت! ما دلشدگان خسرو شیرین دهنانیم و مرگ امین تارخ رو پله ها بدون اینکه لیلا حاتمی هیچوقت ببینتش رو! خداحافظی جیران و ابولفتح رو! یاد ایران زیبایی که علی حاتمی می ساخت و می شد با غرور به زبان و فرهنگش فخر فروخت! جمله هایی که فراموش نمی شدن و آدم هایی که قبل از هرچیز آدم بودن! مدت هاست که فیلم هایی به زیبایی حسن کچل رو پرده نمی رن
 
 لابد بدآموزی هم دارن در حالیکه فرهنگ داره تو ذوذنقه های عشقی و عرفان نمایی مبتذل دست و پا می زنه! شاعرها، همه تاجر شدن! دنیا دنیای رجاله هاست! اما حسرت می خوریم! روزی که بفهمیم همه عمر دیر رسیدیم



 

No comments:

Post a Comment