وقتی میام بیرون، دم درند. متیلد و اناستازیا و کنزا. می گم اینجا چه می کنین؟ میگن برای تعطیلات برگشتیم. می گن دلمون تنگ شده بود. می گن چقدر اون مقاله نویسی ها اعصاب خردکن و تمرین های دقیق خوندن متن به دردشون خورده. می گن پیش اومده که به همکلاسی هاشون درس نوشتن دادن. شادن. پر از انرژی اند و آماده اند که دنیا رو فتح کنن. این جور وقت هاست که فکر می کنم این همه سال معلمی شاید خیلی هم هدر نرفته. خداحافظی می کنیم. برمی گردم که برم و متیلد پشت سرم داد می زنه میس پی! زندگی زیباست!!!
پ. ن. پارسال متیلد از من پرسید به فارسی چطور می گیم زندگی زیباست و این شد شوخی داخلی ما!!
No comments:
Post a Comment