Friday, 29 May 2015

برادران شیردل


گاهی  فکر می کنم چه کودکی محشری داشتم. دسترسی به اون همه کتاب و نوار و فیلم. بهترین کارهای دنیا ترجمه شده بود و در دسترس بود. هنوز کسی به فکرش نرسیده بود که دنیا رو کوچیک کنه و جلوی هر معجزه ای رو به بهانه ای بگیره. بعد از ظهرهام با نوارهای پریای خط خطی و شهر قصه و کیهان بچه ها و کتاب های محشر می گذشت و اگر فک و فامیل همسایه های محترم به مهمانی می اومدند (تو ساختمون ما بچه قحطی بود!!) به فوتبال و سفرهای خیالی فضایی ختم می شد. اگر کودکی  (شما بخون نوجوانان کودک نما!! نزدیک ترین کودک تو ساختمون به سن و سال من، ۷ سال ازم بزرگ تر بود!) نبود دوچرخه سواری بود و قصه ساختن برای کبوترهای همیشه پشت پنجره و مادربزرگ نازنینی که دست کمی از مادربزرگ جِی نداشت و بهترین همبازی ممکن بود. روزی تو باغچه کوچک ساختمان به من یاد می داد که چطوری از درخت بالا برم و روزی باهات مسابقه دو می داد. جاش سبز!  شاید هیچ اتفاقی مثل رفتن اون نازنین زندگی من رو عوض نکرد.






 بگذریم... دنبال کتاب برای سال اول راهنمایی بودم که یاد جاناتان و راسکی افتادم. کتاب رو به فارسی خونده بودم، حتی تلویزیون هم فیلم یا سریالش رو پخش کرده بود با حذف اما!!  هرچند بهشت، بهشته حالا اسمش نانگیجالا  باشه یا نانگیلیما!! یکی از چیزهایی که این ور فهمیدم اینه که برخلاف تصور همه چیزهایی که من خوندم به انگلیسی ترجمه نشده یا با عنوان فارسی با عنوان انگلیسی فرق می کنه و به سختی می تونی کتاب رو پیدا کنی. شاید این یکی از معدود مزیت های بزرگ شدن در ایران باشه که آدم هایی هستند که برای دلشون ترجمه می کنند و تو بهترین های هر کشوری رو می خونی. روسیه یا ایتالیا یا سوئد.
 ناامیدانه دنبال کتاب گشتم با عنوان اصلی برادران شیردل و در کمال تعجب پیدا شد و کلی آدم که عاشق کتاب بودن و ازش می نوشتن. از اون کتاب هایی هست که سی چهل سال بعد هنوز دوستش داری. کتاب به دستم رسید و دیدم هنوز چقدر دوستش دارم. چقدر واقعی هست و چقدر دره خار گل سرخ و اروار و مقاومت مردم و دره سیب همه ماجراها تلخ و زیباست. شاید از اولین کتاب کودک هایی هست که دنیا رو گل گلی و آفتابی نشون نمی ده و با وجود اینکه با بغض داستان رو تموم می کنی، ته دلت از لیندگرن تشکر می کنی که مخاطب کودکش رو ابله فرض نمی کنه و می دونه که بچه ها بالاخره با همه این ماجراها رو به رو می شن.

 کتاب به آخر رسید و سال ها بعد، با خوندن


"Oh, Nangilima! Yes, Jonatan, yes - I see the light! I see the light!"


اشک هام سرآریز شد. هنوز عاشق این پایان بی پایانم.






No comments:

Post a Comment