Sunday, 30 July 2017

دوچرخه سواری با اعمال شاقه!

یکی از قوانین مورفی می گه شما به هر طرفی پدال بزنید، باد از روبرو میاد!! تازه زمستون هم نیست!

Thursday, 27 July 2017

Je vous entoure!

امروز متوجه شدم یکی از بامزه ترین تفریحات موجود، ترجمه لفظ به لفظ جمله های کلیشه ای فارسی به فرانسه است!!  یعنی خودم و دوست طوسی کمرنگ که نقش زمین بودیم، یه ور!! نگاه این خارجی های طفلکی که جمله هایی رو می شنیدن که می فهمیدن اما براشون هیچ معنی نداشت اون ور!! 

پ. ن. سال ها پیش این کار رو با انگلیسی می کردیم!! من احتمالا از اون هایی ام که مکبث رو به کلینگان ترجمه می کنن،  استاروارز رو به لاتین صرفا چون کار بی مورد بامزه ایه!!




Check your attitude at the border, please?

میگه خیلی خاطرت برام عزیز بوده که دعوتت نکردم با مامان بابام آشنا بشی. کلی خندیدم. اما از شوخی گذشته تجربه نشون میده خانواده های ایرانی  وقتی میان مسافرت، انگار ایران رو می گذارن تو چمدون با خودشون میارن. سه هفته گذشته برای دوست یاد شده پر از این کی بود؟ با کی میای؟ با کی می ری؟ رابطه ات دقیقا با این یارو چیه؟ دیر شد! کی می خوای بچه دار بشی؟ چرا از سیاهپوست ها خوشت میاد؟ ما می میریم دلت برامون تنگ میشه! شنیدی نوه عمه دختر عموی شوهرخاله فرزین اینا طلاق گرفته؟ و ..... یعنی اون که هیچی! من هم دیوونه شدم!! فکر کن این وسط بخوای از تعطیلات برای سر و سامون دادن به کارهات هم استفاده کنی و مهلت مقاله ها و اینا هم در حال سررسیدن باشه!! و خانواده گرامی عزمشون رو جزم کرده باشن که روزی ۳۲ ساعت اعصابت رو شخم بزنن!  یه موقعی هرکی فیلش یاد ایران می کرد، می گفتم یه سر برو سفارت. آرمان هات گروپی می خوره تو صورتت. یادت میاد چرا اومدی این ور!! امروز این دوست که از خانواده بافرهنگ و متمولی هم هست گفت سفارت قابل تحمله!! این دفه من دلم تنگ شد یادم بنداز اینا چطور تو این سه هفته منو با خاک یکسان کردن!!! 


فقط خواستم بگم ....

زندگی من الان بر اساس یک مسابقه با استاد جون جلو می ره. من زودتر می نویسم یا اون زودتر تصحیح می کنه؟ مساله این است! 


Wednesday, 19 July 2017

این آقای دوچرخه ساز ..... تحسین برانگیز!!

 این آقای دوچرخه ساز من رو دق داد ! تا حالا شاید من ده بار پیشش رفتم و یه چیزی رو درست کرده و بعدش گفته نه این فقط گوشه اینجای پلاستیکش باید مثلا خم می شد!!این که پول گرفتن نداره!! کاری کرد که وقتی رضایت داد و لاستیک دوچرخه رو عوض کرد و بالاخره پول گرفت، من رو عرش سیر کردم!  اصلا این اواخر هر وقت می رم اونجا یه میل عجیبی دارم که همه محصولاتش رو بخرم. اگر فردا من یک سبد گل گلی بستم به دوچرخه ام تعجب نکنین!!

پ. ن. این رفتار خیلی عادیه اینجا. دفعه پیش رفته بودم عینک فروشی ببینم میشه دسته عینکم رو تعمیر کرد. همین مدل عینک رو قبلا داشتم و تو ایران وقتی پلش ترک برداشت گفتن هیچ راهی نداره. اینجا خانم عینک فروش محترم با حوصله رفت همه تیکه ها رو یکی یکی آورد و امتحان کرد و آخرش گفت این قرمزه بهش می خوره فقط. اگر خوشت نمیاد که ولش کن. گفتم ایراد نداره و اون تیکه اصلا به چشم نمیاد. مراسم پیدا کردن و اینا ۴۵ دقیقه  طول کشید و آخرش خانم گفت کاری نکرده که پول بگیره.  یعنی وجدان کاری اینا منو دق داد!!





Monday, 10 July 2017

در رویا یم بیدار می شوم ....

نمی دونم براش چی بنویسم. شاید بار اولی که دو کلمه حرف زدیم یک سال بعد از کلاسی که با هم داشتیم بود. من جای معلمشون رفته بودم سر کلاس و شعری که اون داده بود رو درس می دادم. وقتی داشتم تو کلاس می گشتم و کار گروهی بچه ها رو می دیدم، رسیدم بهش. چشماش هنوز یادمه وقتی گفت هیچ امیدی به گذروندن این کلاس نداره و از شعر هیچی نمی فهمه. معمولا هیچی برای گفتن نداره،  نشستم با هم شعر رو خوندیم. لوکا که کنارش نشسته بود اعتماد به نفس بیشتری داشت. وقتی شعر تموم شد گفتم می خوای هفته ای یک جلسه با هم کار کنیم؟ اعتراف می کنم که باید ساعت هام رو پر می کردم و انگیزه هایی غیر از کمک کردن به بچه تو سرم بود. اون هم لن که ورزشکار حرفه ایه و ازش انتظار استعداد ادبی نمی رفت. با تردید گفت باشه. جلسه اول و دوم رو با شعرهای ساده گذروندیم. کم کم از نمی فهمم رسید به پیدا کردن صنعت ها و به جای گیج شدم ها شروع کرد به سوال پرسیدن و جواب پیدا کردن.  قبل از امتحان ترم اول، درباره بقیه کتاب ها حرف زدیم. شب دوازدهم رو اصلا نخونده بود و من بدون هیچ امیدی که وادارش کنم متن رو بخونه براش توضیح دادم که چطوری می شه شکسپیر رو ساده خوند. بار اول تو امتحان ترم اول شگفت زده ام کرد که تو شعر نمره سوم کلاس رو گرفت. معلمش انقدر خوشحال شده بود که یک ای میل غرا براش فرستاد و اعتماد به نفس بچه یک شبه رسید به سقف.  دومین شگفتی سه چهار هفته بعد اومد که متن غیر ادبی که بهش داده بودم رو مثل یک استاد ادبیات تجزیه کرد و پرسید می شه برگردیم به شعر؟ و وقتی من گفتم شعر فقط یک سوم امتحانه گفت اما من تازه از شعر خوشم اومده و چند هفته بعد با هیجان برام تعریف کرد که گتسبی بزرگ رو شروع کرده و عاشق کتاب شده.  آخرهای سال که من دیگه ساعت اضافه نداشتم و اون هم دیگه نیازی به کمک نداشت، کلاس رو تعطیل کردیم. هفته پیش بهم ای میل زد که مدرسه ای؟ می شه ببینمت؟ نبودم ولی رفتم. گفت که امتحان شفاهی اش عالی بوده ولی تو کتبی وقت کم آورده انقدر مطلب برای نوشتن داشته و نمره خوبی نگرفته.  هنوز جز نیمه بالای کلاس بود. خنده ام گرفت. گفتم پسر جان! یادته می گفتی این درس رو می افتی؟  سه نمره از نمره های اون موقعت بالاتر گرفتی. گفت برای همین اینجام. یک بسته کادو داد دستم و گفت بدون تو نمی شد. گفتم من فقط چند تا شعر باهات خوندم. کار رو خودت کردی.  وقتی وارد دفتر شدم و ماجرا رو برای معلمش تعریف کردم، گفت که سوال امتحان شفاهی اش از گتسبی بوده و بچه انقدر با شوق درباره رمان حرف زده که ناخودآگاه نظر بازرس رو جلب کرده. پرسید می دونستی شب دوازدهم رو برا امتحان خونده بود؟  چطوری وادارش کردی که نمایش بخونه؟
میام خونه و در حالی که دارم با دوست سفید حرف می زنم، کادوش رو باز می کنم. یکی اش چای هلو هست و دومی باید دفتر یادداشت باشه. بازش می کنم و جیغم پرده گوش دوست پشت تلفن رو می ترکونه!! گتسبی بزرگ!! نسخه جیبی گتسبی بزرگ!!!
نمی دونم براش چی بنوسیم. یاد کلاس هامون می افتم. یاد عادتش که وقتی یک شعر رو تموم می کردیم ادای کله تکوندن رو درمیاورد و می گفت چه جوری می شه این همه چیز رو تو چهار خط جا داد؟ وقتی بچه های دوم راهنمایی پشت در دیده بودنش و می گفتن یه آقاهه!!!  (لن با قد یک و هشتاد از نظر اونا یک آقاهه بود!) پشت در کتابخونه است و نمی ره. یک ساعت بعد، براش پروانه درست کردن و باهاش هواپیما بازی کردن. یاد اون روز که تو یکی از امتحان هایی که مراقب بود دیدمش و با هیجان برام تعریف کرد که امتحانش خوب شده و گفت انقدر مطلب داشتم برای نوشتن!! حیف وقت کم بود! ۴ ساعت امتحان رو می گفت. 
براش می نویسم که چقدر کادوش رو دوست داشتم و  اینکه چقدر برام نمادین!! چراغ سبز منه اصلا!! براش می نویسم که چقدر خوشحالم که نمره هاش خوب شده ولی چقدر خوشحال ترم که به ادبیات علاقمند شده و به عضویت گروه ما دلشدگان در اومده. یکی از شعرهایی رو دوست دارم و آسون هم نیست رو زیرش اضافه می کنم 


I wake to sleep, and take my waking slow.
I feel my fate in what I cannot fear.
I learn by going where I have to go.

We think by feeling. What is there to know?
I hear my being dance from ear to ear.
I wake to sleep, and take my waking slow.


براش می نویسم این بار لازم نیست شعر رو تحلیل کنی. فقط حسش کن. فکر کن که این درس آخر ماست.





Saturday, 8 July 2017

تقبرنی!

یکی از دوستان دو سه روز هی به من زنگ زد که من یک سوال دارم و بردار اون تلفن رو. بعد که من بالاخره در دسترس بودم درباره یک اصطلاح عزیزم قربونت برم عربی که معنی اش می شه من رو تو قبر بگذار  می پرسه. من هم در کمال آرامش توضیح می دم که من عربی بلد نیستم و خانم دوست خانم می گه آخخخخ! گفته بودی ایرانی ها، عربی حرف نمی زنند ها!!! اشتباه من بود!! دیوار من کو؟

پ ن. از یک خانم لبنانی براش پرسیدم و اصطلاح همون عبارت بالاست. یه چیزی تو مایه های پیشمرگت بشم ما!!

لوتوس

لوتوس اولین آشنای من تو این خونه بود. از همون روزهای اول که دم پنچره می یومد. با هم دوست شدیم. بار اول رنگ خاکستری یکدستش چشمم رو گرفت. وقتی اولین بار تو حیاط دیدمش،  ناز کردنش شد عادت همیشگی مون. بعد از طوسی لوسی، پیشو،  جناب آقای گربه، لوس طوسی، آخرش با لوتوس کنار اومدیم.  روزی یکی دو بار همدیگه رو می بینیم و  گاهی شب ها لوتوس پشت پنچره دراز می کشه. اینجا بدون لوتوس غیرقابل تصوره.