Wednesday, 9 October 2013

پسرک ترسان گمشده



چند روزه که از دور و بر می شنوم جانی چقدر تغییر کرده. همه هم هی از من تشکر می کنن که سه هفته پیش بهش اولتیماتوم دادم و هفته ای یک ساعت مستقیم و هر روز غیر مستقیم همه تکلیف ها  و امتحان ها و وقت های اضافه اش رو چک کردم.  (یعنی بچه خودش هیچ تلاشی نکرده اصلا!!دارین که!) جانی سه هفته است که کم و بیش درس می خونه، تو کلاس حرف می زنه و گاهی خدای نکرده برای جواب دادن داوطلب می شه! بلاتکلیفی و تردید همیشگی کمرنگ شده و با همه غرهایی که می زنه نشون می ده که کلی حال می کنه کسی هست که براش مهم باشه این هفته چقدر درس خونده. پسرک ترسانی که ته ته های این موجود تازگی ها ۱۹۰ سانتی!! پنهان شده بود و به شدت احساس ناامنی می کرد، این روزا داره خودش رو که به خاطر گناه های نکرده اش و جدایی عجیب پدر و مادرش سرزنش می کرد، می بخشه! امروز ربکا می گفت دقت کردی جانی چقدر خوشگل شده! امروز برای اولین بار با دقت نگاش کردم. جانی کلا بچه خوشگلیه. چشم های آبی، موهای طلایی که از وقتی پارسال به یه سطل ژلی که روی سرش خالی می کرد گیر دادم (اصولا من در زندگی این بچه خیلی تاثیر داشتم!!!) می گذاره تاب وردارن! پوست سفید، گونه های برجسته و از سه ماه پیش دستکم ۱۰ سانت بلندتر شده. هیچکدومشون تازه نبود. می پرسم برگشتن چه حسی داره؟  از ته دل لبخند می زنه و می گه حس خوبی داره! جانی همیشه خوشگل بود. چیزی که فرق کرده شادی ای هست که این روزا تو چشماش دیده می شه. ربکا راست می گه پسره لعنتی این روزا خیلی خوشگل شده!!!!؟



No comments:

Post a Comment