Wednesday, 27 July 2016

Creatures! Aliens and Humans!


تو کلاس که بهتون می گفتم موجودات، می خندیدین!! یادتونه؟ وقتی می گفتم گاهی مطمئن نیستم شما ها، ما ها انسان باشیم اگر این وقایع اطرافمون کار انسان هاست و همگی با هم تصمیم می گرفتیم که یه تیره ناشناخته بیگانگان باشیم. این هفته دخترک زرد و مشکی میاد این ورا. ۸ سال مدت زیادیه که آدم ها دوستاشون رو فراموش کنن! چه برسه به معلم دوره دبیرستانشون!! اما ما که آدم نبودیم، بودیم؟ ما یک تیره ناشناخته از بیگانگان بودیم! این هفته شاعر کوچولو ای میل زده  و من مثل همیشه باید مدتی فکر کنم تا بتونم برای این دخترک جوابی بنویسم و بگم چقدر درک عمیقش  و شاعرانه اش از مسایل دور و بر رو تحسین کردم. این دخترک همیشه باعث می شد که من واژه ها رو گم کنم تو نمایش هاش، تو نوشته هاش و توی نقاشی هاش. بیگانه ای است بی نظیر و غبطه برانگیز! استف دیروز ای میل زده با یک لیست دور و دراز از شاهکارهای سینما و خواسته من بهشون هرچی فکر می کنم باید تا قبل از ورود به مدرسه فیلم لندن ببینه اضافه کنم. زیرش اضافه کرده می بینی؟  تو همیشه من رو آموزش خواهی داد! حتی خارج از کلاس!  منظورش اون هفته های آخره که من به شوخی همه ای میل هام رو با 
Dear soon-to-be-former students
شروع می کردم و با
Soon-to-be-your-former teacher
به پایان می بردم و وقتی عکس هایی که ازشون داشتم رو به ویدیو تبدیل کردم، ای میلش با 
My dear former students
شروع شد و استف همیشه غر می زد که میشه یادمون  نندازی؟ چرا باید تموم بشه؟ اصلا کی گفته که تموم میشه؟ سه روز پیش ، اوا ای میل زد که نیتن رو تو کامیک کان دیدی؟ 
 Suicide Squad   
اونجا اومده؟ چقدر 
Community 
محشره !!!  و نوشته حالا من برای کی از بافی و فایرفلای و سرینیتی بگم؟  آدم ها هیچوقت نمی فهمند چقدر این دلبستگی های خیالی، واقعی اند.
پریروز تو رستوران برخوردم به ارلا و نتان!!  ارلا بین حرف هاش گفت که دوهفته دیگه برمی گرده لندن برای دیدن و در اصل خداحافظی با مادربزرگ و پدربزرگش. گفتم شاید من هم برم برای یک کتاب. پیشنهاد نونصد تا کار داد که می تونیم اونجا انجام بدیم و اینکه می تونیم بریم سراغ مورگن که مادرش رو تازگی ها از دست داده و چقدر تو اون دو روز که من اونجام میشه دنیا رو تکون داد!!  ازم می خواد که مواظب خواهرش باشم که یک ارلای موقهوه ای سرکشه و می پرسه اگر لوییزا نتونه امسال دیپلم بگیره چی؟ می شه کمکش کرد؟  نگاش می کنم که چقدر بزرگ شده و خوشحالم که جز یک تیره ناشناخته بیگانگانم. تیره من همه جا پخش اند. محبت شون عمیقه و فکر می کنن که می شه آهسته آهسته و قدم قدم دنیا رو عوض کرد. هرچند من برای انقدر امیدوار بودن کمی پیر شدم و از این جهت به آدم ها نزدیک ترم. اما ته دلم امیدوارم که دنیا اونا رو آدم نکنه و همیشه عضو یک تیره ناشناخته بیگانگان بمونن. دنیای فعلی بیش از آدم ها به موجودات نیاز داره. بیگانگانی از یک تیره ناشناخته در زمین.....
این یادداشت فقط برای اینه که من حداقل یکبار بهتون بگم

My dear former students,

               It was a pleasure learning from you...

Your former alien teacher












Wednesday, 20 July 2016

اخبار رسیده از جوجه جان!


خبر رسیده که جوجه جان صداشون بزرگونه است (مینای ما صدای هنوز ۴ ساله است!)  و مثل مسنای ما سخنرانی نمی کنن ولی واژه های پراکنده می گن!!  هنوز کسی دنبالشون نیومده و انگار شوخی شوخی موندگارند!! و قفس؟ شوخی می کنین!! یه نفر وظیفه همراهی با جوجه جان و تمیز کردن پشت سرشون رو بر عهده گرفته!! (لابد یه جاهایی هم مرکیوری می شه و صندل های پردار می پوشه و همراه جوجه جان پرواز می کنه!!) یک نفر وظیفه سرگرم کردن جوجه جان در وعده های غذایی رو بر عهده گرفته که بقیه با یک جوجه مینا وسط بشقابشون مواجه نشن!! و تا حالا دو بار دونفری جوجه بیچاره رو بردن حموم!! یعنی واقعا بردن تو حموم شستنش!! حالا  این جوجه مگه از اسطبل سلطان اگیوس فرار کرده بود طفلک!! تجربه نشون می ده مینا ها در یک کاسه آب (در مورد مینای ما، کاسه باید حتما بلوری باشه!!) خودشون رو می شورن!! خلاصه اینکه قفس؟ شوخی می کنین!!!!



Tuesday, 19 July 2016

la liberté de s'exprimer یا Thank you! Robin! Thank you!


یکی از لذت های بزرگ دنیا اینه که بتونی فیلم های قدیمی رو رو پرده بزرگ ببینی. خدا خیر بده هر کی مسوول این برنامه هاست و اصولا فرق هم نمی گذارن!! یه ماه پالپ فیکشن پخش می کنن! یه ماه یک آمریکایی در پاریس که حق هیچ ژانری ضایع نشه!!!  و امسال دقیقا روزی که مدرسه ها تموم شد به خاطر جشنواره آزادی خود بودن  (اسمش همین بود واقعا!!) انجمن شاعران مرده رو پرده بود!! و من به عشق اینکه رابین ویلیامز رو تماشا کنم که ادای مارلون براندو  در یک نقش شکسپیری  رو در بیاره رفتم که برای هزارمین بار ببینمش و به همه هشدار دادم که این اواخر هر وقت تصویر رابین ویلیامز رو هرجا دیدم مثل کودکی که فهمیده بادکنک ها یه روزی می ترکن، گریه کردم!! و خدایا!! با اینکه یه جاهایی از فیلم سانتیمانتال هست و یک جاهایی زیادی اغراق شده است، هنوز یکی از دوست داشتنی ترین هاست!!! نمیشه ایتن هاوک رو فراموش کرد وقتی مجبور می شه بداهه شعر بگه!! یا وقتی می فهمه نیل خودکشی کرده!! یا رابرت شان لنرد  وقتی لوازم تحریر تاد رو پرت می کنه تو حیاط و بهش میگه نگران نباش تولد سال دیگه یکی دیگه برات می گیرن!!  و  ناکس وقتی می گه
Damn it, Neil! The name's Nuwanda!!

فیلم ساخت ۸۹ هست! یعنی الان ۲۷ ساله است!!! من دستکم ۱۷ سال پیش دیدمش و هنوز یکی از محبوب ترین فیلم های زندگیمه!! حتی چهره شکسته لنرد در هاوس یا هاوک  در پسرانگی هم نتونسته منو از جادوی اون  نوجوانی ایده آلیستی بیرون بکشه!!! و البته رابین ویلیامز باز من رو به گریه انداخت!! نه 
Oh Captain! My Captain
نبود!! چهره مهربونش بود وقتی نگاهشون می کنه و می گه متشکرم بچه ها!! متشکرم و با وقار از کلاس خارج می شه!!  

پ. ن. ۱ مدت هاست که این شعر برای من درباره رابین ویلیامزه، نه لینکلن. متاسفم آقای ویتمن!

پ. ن. ۲ بعد از خودکشی ویلیامز یکی از ویدیوهایی که طرفداران براش ساختن با این صحنه تموم می شد و بعد فید می شد به 
Thank you! Robin! Thank you!


   

Monday, 18 July 2016

Transit umbra, lux permanet!

تو از اون آدم هایی هستی که می خوان برادران کارامازوف رو بخونن می رن روسی یاد می گیرن!  سوال نیست. اعلام می کنه.
خنده ام می گیره. یه روز که داشتم تو کتابخونه دنبال دن کیشوت می گشتم، شلدن کوپر خانواده برداشت اسپانیایی اش رو داد دستم و من هم ریلکس که دایی جان کتاب رو پیدا فرمودن رفتم جای اختصاصی ام که بخونمش و دیدم ای دل غافل!! کتاب به زبون اصلی هست.  و وقتی رفتم که آقا جان! این رو اشتباه فرمودین، حضرت اقا فرمودن مثل مامانت تنبلی نکن که همه چیز رو انگلیسی می خوند!! برو زبونش رو یاد بگیر!!!! (یعنی من کشته منطقش بودم!!  می خوای چک کنی که سانچو درباره  شوالیه ها چی می گه تو فصل هفدهم برای کنفرانس هفته دیگه ات؟ برو سه سال اسپانیایی بخون. بعد ماشین زمان اختراع کن، برگرد. کتاب رو بخون برای کنفرانس! البته من هم با پررویی رفتم ترجمه فارسی اش رو تو کتابخونه مادربزرگ جان پیدا کردم و دایی جان سر به نشان تاسف تکوون دادن!!) می گم کمی!! و تو دلم می گم که اگر شازده کوچولو و غزل های اگزوپری رو ندیده بگیریم که من هفته اولی که فرانسه رو شروع کردم رفتم سراغشون و دیکنز ها و فیتزجرالدها و فالکنرها و جویس ها که من شیش بار به این زبون خوندمشون، شیش بار به اون زبون و همه اونهایی که صرفا ترجمه شون رو می خونم که غر بزنم چقدر بده!!!! 
همکار نابغه جان در کمال نامردی (خب زنه!) برمی  داره شعر هوریس  می گذاره جلوی من که بخوان! حالا بیا ثابت کن که خواندن نمی توانم!! با هزار بدبختی و کمک همکار نابغه با هم شعر رو تموم می کنیم و من در جا عاشقش می شم. چند روز پیش می گه تو تنها شاگردی هستی که متن درس رو حفظه!! نمی دونه از وقتی اون بلا رو سر من آورده و رسیدیم به داستان های اسطوره ای یونان که من به اندازه خود شاهنامه عاشقشونم چند بار من این درس های ساده شده رو از اول خوندم و حال کردم که دارم به زبون اصلی می خونم و واییییییی!! پرایم!! وایییییی!!! آشیل!!! واییییی سایکی!!!! واییییی دایدو!!! واییییی پاریس!!!  امروز برای نونصدمین بار مرگ هکتور رو خوندم  و تو دلم یاد شلدن کوپر خانواده کردم که انگار ژن هاش بدجوری حلالزادگی من رو اثبات می کنه !!

پ. ن. ۱ من هنوز برادران کارامازوف رو به روسی نخوندم!! جهت اطلاع عرض شد!! البته اگر یه روز روسی یاد گرفتم احتمالا با مرشد و مارگریتا شروع می کنم!

پ. ن .۲  سایه می گذرد، نور می ماند!




ضربدر دست نیافتی!!

احساس می کنم هزارتا تب همزمان تو مغزم باز اند و وقتی سعی می کنم ببندمشون سیستم هنگ می کنه و اون دایره رنگیه هی می چرخه. هی می چرخه .....

Thursday, 14 July 2016

Ice Age: Collision Course


Director
Galen T. Chu
Mark Thurmeier 

Starring
Simon Pegg
Queen Latifa
Denis Leary

1h34, USA, 2016


دیدن عصر یخبندان جدید مثل دیدن یه دوست صمیمی قدیمی هست. رابطه مثل سابق نیست و هر دو طرف به شدت تلاش می کنن که نشون بدن هیچی فرق نکرده! در حالیکه  همه چیز فرق کرده و در نهایت کار به تعریف خاطرات گذشته یا بحث درباره مسایل روز کشیده می شه.  البته هر دو بعد از ظهر خوشی رو خواهند گذروند ولی وقتی از هم جدا بشن، می بینن که هیچ حرف عمیقی نزدن و  شاید حرف نزدن بهتر از به ابتذال کشیدن خاطره یک رابطه خوب باشه!! 

حالا وضع من و فیلم هم همینه. از یه ور، فیلم خیلی بامزه است. طراحی ها محشره، زمانبندی جک ها حرف نداره. حضور افتخاری هایی مثل نیل دوگرسی تایسن باعث می شه بخوری به سقف و از اون یکی ور، دیدن فیلم جز سرگرم کنندگی حاصل دیگه ای نداره و کلا آدم بعد از خروج از سینما چیز خاصی یادش نمی مونه. در مقایسه با فیلمی مثل پشت و رو که پارسال دنیای من رو زیر و رو کرد، زمین با اومدن عصر یخبندان جدید تکون نخورد!!  دوستی های منقضی شده یا باید درست و حسابی ترمیم بشن و یا به یک خاطره قشنگ دور تبدیلشون کرد. با همه این ها فیلم خنده داره و صد در صد به یکبار دیدمنش می ارزه.

پ. ن.  امسال هر بار یک کارتون جدید اومد، من یکبار زوتوپیا رو از اول دیدم و ته دلم گفتم نچ!! امسال بهتر از زوتوپیا نمیاد!!



Tuesday, 12 July 2016

گتسبی بزرگ!! خیلی بزرگ!!

تجربه نشون داده که آدم تحت هر شرایطی گتسبی بزرگ رو بخونه، دوباره از اول عاشقش می شه!! هر بار یه جور جدید!! حتی اگر مجبور شده باشه بخوندتش!! 


Saturday, 9 July 2016

مینا ۲۰۶

در گنجه رو چسب زدم!! مینا در حالیکه غداش رو گرفته تو نوکش که بره تو پاتوقش متوجه می شه که یه چیزی سر جاش نیست. سعی می کنه درو باز کنه، نمیشه!! برمی گرده دنبال ابزار می گرده!! متاسفانه ابزاری که مینا می تونه بلند کنه، همه کاغذی اند!! در باز نمیشه که نمیشه!! یک ساعت و نیم می ره و میاد. آخرش دست می کشه. می شینه جلو من و بهم زل می زنه و البته این شیوه بهتر جواب می ده!! می رم چسب ها رو می کنم!!‌صدای قهقهه مینا از داخل گنجه به گوش می رسه!!

Friday, 8 July 2016

نقض غرض!!

اگر به یوگا و ریلکسیشن و این حرف ها عادت داشته باشین، می دونین که کلا یک سری جملات مشخص هست که بدن تون رو در فلان حالت قرار بدید و الان این احساس رو می کنین و سرتون این جوری می شه و دمتون اون جوری!! حالا فکر کنین که این ها رو دارین به زبان بیگانه می شنوین و نه تنها باعث ریلکس شدن نمی شه بلکه باعث می شه که بیشتر هشیاری تون بالا بره و مغزتون با سرعت نور شباهت ها و تفاوت ها رو تجزیه و تحلیل کنه!! بعد خنده تون هم بگیره!! هیچی!! همین!! کلا تجربه بامزه ای بود!!


Thursday, 7 July 2016

خداحافظ آقای شکسپیر!


رومن با هیجان می گه همه برای آقای شکسپیر دست زدند. من و مامانش می خندیم و با اینکه ده دقیقه بیشتر نگذشته من دلم برای همه کلاس تنگ می شه. بهترین شاگردایی که داشتم. انقدر که وایستادم کارنامه گرفتنشون رو ببینم و باهاشون جیغ بزنم و به گریه بیفتم. بیچاره ادوارد هاج و واج ما رو نگاه می کرد که اینا که همه با نمره های عالی قبول شدن. چرا اینجوری گریه می کنن؟ و نمی دونست که قرار ما هفتاد بود!!‌هفت تا ۱۰ و سه نفر به وعده شون وفا کردن!! و من کلی به استیو پز دادم که ۵۰ درصد کلاس من نمره کامل گرفتن!! برای ارلا که در حالیکه اشک می ریخت، گفت به من ده دادی؟ و من احتمالا برای نخستین بار در تاریخ معلمان دنیا بهش گفتم من بهت ده ندادم دختر جان!! خودت گرفتی!! و یاد معلم دوم افتادم که انقدر از امتحان شفاهی ارلا و مارتین و استف به هیجان اومده بود که تا سه روز بعد و همه امتحان های زبان دوم و سوم ازشون حرف زده بود!! یاد استف که اشک هاش مامانش رو وحشت زده کرده و چون استف نمی تونست حرف بزنه، من خیالش رو راحت کردم که ۸۵ درصد گرفته!! امسال می ره مدرسه تاتر لندن!! و مامانش نفس راحتی کشید. مارتین که ۵ دقیقه یکبار بهش پیام دادم که کجایی؟ تا کارنامه ات رو نگیری من نمی رم! و طفلک هی ۵ دقیقه یکبار خبر داد که دارم از کنار رودخونه رد می شم. دارم از ایستگاه اتوبوس می گذرم. در درم و انقدر از نتایج شوکه شد که تا ۱۰ دقیقه بعد یادش نیفتاد به مامانش خبر بده و اصلا باور نمی کرد که اول شده و از اما جلو زده. وقتی بهش گفتم شرط رو برا من بردی پسر جان!! هی می گفت مطمئنی؟  و همه نمره های کامل رو نگاه می کرده و می گفت مگه می شه؟ من نرسیدم درباره تاریخ ایرلند حرف بزنم!!‌آقاهه چطور به من ۱۰ داد؟ 
 رومن هنوز داره برا مامانش از هیجان امروز می گه. از یک پارلمان آدمی که وایستادن و برای مارتین که ۹۱ درصد از همه درس ها گرفته بود، دست زدند و  مارتین که کلی دستپاچه شد و آخرش بقیه کلاس رفتن وسط که رو صحنه نگرش دارن. 
مارتین همیشه چیز دیگری بود. پسرک اتریشی که تنها اومده بود یک کشور دیگه که راه دانشگاه رفتنش رو هموار کنه. نه پول انچنانی داشت و نه خانواده اش می تونستن تند تند بهش سر بزنن. تنها زندگی می کرد وهمیشه بهترین کلاس بود. سر سفر انگلیس با وقار کمک مدرسه رو رد کرد و گفت نمیاد و من چه ژانگولری درآوردم که وادارش کنم بیاد. آخرش همه پول رو پس داد! وقتی پیداش کردم که خداحافظی کنم، گفت نمی خوای مامانم رو ببینی؟ و من برد دیدن مامانش و مادربزرگش که از اتریش برای مراسم اومده بودن و انقدر با هیجان براشون تعریف کرد که من کی ام و تو کلاس چیکار کردیم  که ربکا توجه اش جلب شد و اومد جلو که تبریک بگه و گفت تنها حسرت من اینه که تو هیچوقت شاگرد من نشدی و به مادرش گفت مارتین شکسپیر ما بود و بود! مارتین شکسپیر ما بود!! 

پ. ن. انقدر این خداحافظی احساساتی شد که نوشتنش خرابش می کنه! خلاصه اینکه گدور دو روز بعد زنگ زد که بپرسه می خوام برم اروپا پارک و گفت که همگی ویدیویی که براشون درست کرده بودم رو نگاه کردن و دسته جمعی گریه کردن!! انگار نه انگار که همه دو سه ماه دیگه تا دانشگاه شروع بشه اینجان و اگر نه هر روز، حداقل سه روز یکبار همدیگه رو می بینیم.




  

Wednesday, 6 July 2016

اطلاعات رسیده درباره مینای عمو جان اینا!

خانواده خبر دادند که عمو جان که داشتن از خونه پدری می رفتن خونه خودشون، یه جوجه مینا پیدا کردن و بردن دادن دست عمو جان دوم!! فرداش عمو جان دوم زنگ زده که این جوجهه داره حرف می زنه!!  خبر رسیده که از اونجایی که خونواده ما از قفس خوشش نمیاد جوجه جان دو سه هفته ایه که دارن آزادانه تو خونه تردد می کنن (باور نمی کنین؟ ما تو اون خونه مرغ و خروس، گربه، سگ، همستر و چندماهی بزغاله نگه داشتیم!! همه هم آزادانه همه جا تردد می کردن!! البته حیاط داشتیم و طفلک مرغ و خروس ها تو نمی اومدن!! (به جز ماکیان در هنگان تخم گذاری و جوجه داری که قدمشون رو چشم ما بود!! براشون موسیقی هم می گذاشتیم که حوصله شون سر نره!!) بعد همگان وظیفه داشتن پشت سر آقای بز خان راه برن و تمیز کنن یا اگر خانوم گربه تصمیم گرفت تو رو پتوشون دراز بکشه، پتو رو تقدیم کنن، برن یه پتوی نو بخرن!! حیوون بود و گناه داشت! خانواده جالبی هستیم کلا!! یه بار تو رودربایسی مجبور شده بودند یه گوسپند  قربونی کنن!! بعد تو اون همه مهمون همه اعضای خانواده دسته جمعی رفتن تو آشپزخونه، برای گوسپند گریه کردن!! هیچکی هم به غذا لب نزد!! یعنی تا این حد! بگذریم) بعد دو سه بار  جوجه جان با عموجان دومی دعواشون شده. چون جوجه جان رفتن وسط سفره و عمو جان اخراجشون کردن!! (مینا هم یه بار نشست رو یه بشقاب برنج!! احتمالا فکر کرده بود یه تپه خوراکیه!!) خلاصه که تاریخ خانواده نشون داده که انقدر حیوون رو نگه می دارن که یا صاحبش پیدا بشه یا اعصابشون خرد بشه!! در یک اقدام مطایبه وار زنگ زدن به من که یه مینای دیگه نمی خوای؟ خانواده فکر می کن، من می خوام میناداری باز کنم احتمالا!!!

پ. ن.از پیشینه جوجه جان، مدل صداشون و جملاتی که می گن، اطلاعی در دست نیست!! 




Tuesday, 5 July 2016

چگونه نام مان را به خارجی ها بیاموزیم!!

اگر خواستین کسی حتما اسمتون رو یاد بگیره، بهش کارت دانشجویی بدین که شما که نمی تونی تلفظ کنی!! یعنی چنان پشتکاری پیدا می کنه که سر ۱۰ دقیقه اسم غیرقابل تلفظ شما رو جوری تلفظ می کنه که انگار فارسی زبون مادری اش هست!!! این دوست طوسی بدجنس انقدر بغل دست من خندید و متلک پروند که آخرش مجبور شد برای طرف توضیح بده که به زبون بیگانه بهش ناسزا نمی گه. بلکه داره پشتکارش رو تحسین می کنه!!!



Oh William, My William!


چند وقت پیش با وحشت متوجه شدم که شکسپیر زیادی باقی نمونده!! تقریبا همه رو دیدم و دستکم هفتاد درصدش رو خوندم. خیلی ها رو هم دو بار سه بار نونصد بار خوندم. سی و هفت تا نمایش که بیشتر نیست. اما عمق فاجعه امروز بود که نشسته بودم وسط یه فست فوود و داشتم شب دوازدهم رو می خوندم.  پرده اول که تموم شد، وسایلم رو جمع کردم و تازه فهمیدم تمام این مدت از بلندگوی بالای سرم با صدای وحشتناک، رپ فرانسوی پخش می شده!! من همونم که تو هجده سالگی با پررویی می گفتم من نمی فهمم شکسپیر چرا انقدر مشهوره!! نمایش هاش آش دهن سوزی نیستن!! یعنی آدم می تونه تا این حد عوض بشه!!


پ. ن. عنوان با کمی دستکاری از والت ویتمن هست!