Monday, 30 March 2015

A special place in hell!


در جهنم طبقه مخصوصی هست برای سینمادارانی که شب اول فیلم رو ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه برنامه ریزی می کنند!!! یعنی یک هفته است ما داریم حرص می خوریم که آخه سه شنبه؟ وسط هفته؟ بعد دوازده شب؟ اونم فیلم چهار ساعته؟ نوابغ، انتقام جویان یک رو از ۹ تا ۱۲ پخش می کنند و انتقام جویان جدیده رو از ۱۲ تا ۴ صبح!! یعنی اول که  واقعا من در عجبم که کسی ماست بخورد..... ای بابا!! ابن سینا!! الان وقتش نیست پدر من!!!  که کی این برنامه رو ریخته وسط سال تحصیلی که همه مخاطبان فیلم هنوز در مدرسه اند یا نوجوان ابدی اند و باز هم، هنوز در مدرسه اند!!! (سوووووتتتتتت!!!!) بعد هم تو این شهر که رستوران ها ساعت ۷ شب می بندند که پاشین برین خونه تون شام بخورین، آخه ۱۲ شب؟


پ. ن. جای خاصی در جهنم از اپیسود خانم رینولدز مای فایرفلای هست (اول که همه این شاهکار، ۱۴ اپیسود هست چون شبکه متحجر واپس گرا بعد از یک فصل کنسلش کرد! بعد هم که من بارها به نرد بودنم اعتخار (اثرات دنی هست!! اعتراف + افتخار!!) کردم!)  یه دختره به ظاهر معصوم وارد سفینه می شه و به ملکوم اعلام می کنه که شب قبل وسط جشن از دستش فلان عصاره رو گرفته و به رسم اون ها شوهرش هست!! دختره که تو مدمن معرف حضورتون هست، خانم کریستین هندریکس، وسوسه انگیز تشریف دارن و شپرد بوک به ملکوم این جمله معروف رو می گه که در جهنم  جای مخصوصی هست برای کسانی که از دخترهای مظلوم سواستفاده می کنند!! چی می اش رو برید خودتون ببینید!! یه دلیلی داره که یه سریال یه فصلی هنوز طرفدار داره و هر سال تو کامیک کان همه بازیگرها و تماشاچی ها قربون  صدقه هم می رند!! 



Big Eyes


Director
Tim Burton

Starring
Amy Adams
Christophe Waltz

106 min. USA

دلم برای تیم برتن قدیمی ادوارد دست قیچی و کابوس قبل از کریسمس تنگ شده!! حتی چارلی و کارخانه شکلات هم بهتر از فیلم های تازه اش هست. چشمان درشت فیلم بدی نیست. فقط یک عیب بزرگ داره! برای تیم برتن، کریستف والتز و حتی ایمی ادمز خیلی متوسط هست و چی بدتر از متوسط بودن؟  

فیلم داستان مارگارت کین و شوهرش هست که نقاشی های خانم رو به اسم خودش می فروخت و شهرت آن چنانی هم به هم زده بود. داستان واقعی هست. درباره طیف خاکستری آدم هاست و پر از نقاشی هست. حق داریم از تیم برتن انتظار داشته باشیم که فضای مالیخویایی همیشگی اش رو به فیلم بیاره ولی فیلم خیلی ساده تر از ایم حرف هاست. فقط روایت می کنه، تازه یکی هم واقعا روایت می کنه !!! که مثل همه فیلم های سرراست حضورش آزاردهنده است مخصوصا که هیچ نقش خاصی هم در فیلم نداره!! 

والتز از بازیگران مورد علاقه من هست. همیشه توانایی بی نظیرش رو برای به تصویر کشیدن بدمن های معرکه تحسین کردم. ولی اینجا دوستش ندارم. با اینکه خود مارگارت کین گفته که وقتی والتز رو سر صحنه می دیده انقدر شبیه شوهرش بوده که وحشت می کرده و در می رفته، من هنوز احساس می کنم اینجا اون توانایی بی نظیرش برای انگیزه دادن به رذالت آدم ها درنیومده!! من که تو 
Inglorious Bastards 
دلم می خواست آلمان پیروز بشه انقدر والتز محشر بود و نزدیک بود بعد از مرگش تو جانگوی از بند گسیخته پاشم از سینما برم بیرون، اینجا دوستش نداشتم. 
ایمی ادامز هم وضع بهتری نداره.دوستی که باهام بود پرسید این نقش، اما استون بردمن رو شکست داد؟ واقعا؟

خلاصه اینکه امیدواریم آقای برتن و دوستانشون از جمله آقای دپ هرچه زودتر این بحران میانسالی رو پشت سر بگذارند و به پیری برسند که دیگه این فیلم های خنثی داره خاطره فیلم های خوبشون رو هم کمرنگ می کنه!



پ. ن. همه مشکلات از جایی شروع می شه که خانم ها بعد از ازدواج اسمشون رو عوض می کنن. من هنوز نمی تونم بفهمم چطور می شه آدم اسمش رو، هویتش رو و همه موجودیتش رو بعد از امضای یک کاغذ، کنار بگذاره!! تحقیر بیشتر از این؟ هروقت آقایون بعد از ازدواج اسم خانومشون رو به اسمشون اضافه کردند، من هم این کار رو می کنم!!!





I'm a nerd and proud!!



گرت می بینه که من نشستم دارم لاتین می خونم. ابیگیل هم سر می رسه و رسما کلاس تشکیل می دیم و گرت با کنجکاوی از من می رسه که 
Is this your idea of fun?
What?
Nothing!!
stultus es, Gare!!! erras. laborare cupio!
 خانم معلم غش می کنه از خنده و به گرت می گه می خوای تو هم یاد بگیری؟ جا برای دومین شاگرد هست ها!!





مینا ۱۹۴


از گفتگوهای من و مینا


موش!!!
بله؟ 

فکر کنم مرغک رو دچار بحران هویت کردم!!




:-I


از ویژگی های یک معلم شایسته اینه که با شادی و سرور به بچه ها می گه که خب بسه!!  بابای!!! و بچه ها می گن بقیه اش رو زنگ بعد ادامه می دیم؟؟؟ یعنی جیغم رفت هوا که می خواین وقتی به من می گین فلان ساعت برو سر کلاس جای فلان کس، توضیح  بفرمایید که کلاس دو ساعته تصادفا؟؟؟ بچه ها تا آخر کلاس یاد قیافه من می افتادن، می خندیدن!!!





The Crucible


هر چه بیشتر می گذره بیشتر ایمان میارم که تاتر رو نمیشه 
خوند. باید دید. شکسپیر یا میلر یا وودی الن. تا رو صحنه نیاد، نمی فهمی اش.   نمایش رو خونده بودم ولی انتظار این غافلگیری رو نداشتم، برداشت ریچارد آرمیتج کاملا با برداشت  من از جان پروکتر فرق داشت. بهتر بود!! الیزابت حرف نداشت!!! تازه فهمیدم چقدر نفهمیدمش!!! از زنان ساده کامل بود!! شاید برای همین رو صفحه در مقابل ابیگیل به چشم نمی اومد!!!

 با تردید رفتم که چهار ساعت دوام میارم و اصلا نفهمیدم چطور گذشت!!!  خیلی ممنون خانم محترمی هستم که در سفرهاش این تاترها رو می بینه و با کمپانی چونه می زنه که اینجا رو پرده بره!!! سه چهارم سالن از شهرهای دیگه اومده بودند که از این خانم فرهنگ دوست ها توشون کمه!!!


پ. ن. تازگی ها فهمیدم که چقدر حساس شدم!! تمام قسمت های بازجویی ها و تجسس های مذهبی داشتم مثل یک   فیلمفارسی بین مادرزاد گریه می کردم !! بازی ریچاردآرمیتج و  ان مدلی تو اون صحنه آخر اوجش بود!!! به یک خبر خوب نیاز دارم!! نیاز دارم مطمئن بشم که به جایی می رسیم بعد از این  جهنم!!



کاش می شد مثل جان داد زد

Because it is my name! Because I cannot have another in my life! Because I lie and sign myself to lies! Because I am not worth the dust on the feet of them that hang! How may I live without my name? I have given you my soul; leave me my name!









Wednesday, 25 March 2015

Support


اینجا نونهالان از حقوقی با نام حمایت درسی برخوردارند. به این ترتیب که آموزگار محترم باید چند ساعت در هفته با شاگردان ضعیف جداگانه کار کنه و این ساعات حتما باید برای ایشون منظور بشه! این هفته یک پایه کامل با معلم هاشون رفتن اسکی (خدا شانس بده!!!  و من با سواستفاده از فرصت به همکار نابغه می گم می شه من ساعت معمول کلاس رو بیام برای کمک درسی؟ همزمان مدیر محترم داخل می شه و همکار نابغه می پرسه آقای فلانی!! کمک درسی به معلم های بچه ها هم جز حمایت درسی محسوب می شه!! از دست این همکار نابغه!!


پ. ن. جالبش اینه که کلی هم به من مفتخره و احتمالا تا بالاخره من نتونم سخنرانی های سیسرون رو  به لاتین بخونم، کوتاه نمیاد!! هفته پیش که هم عقب بودم، هم مریض بودم و هم امتحان داشتیم، کم مونده گوش منو بگیره تا سر کلاس ببره! انقدر هم با افتخار به بقیه گوشزد!!! کرده که گاهی آدم ها درس می خونند چون صرفا می خوان یاد بگیرند!! از اون ور این لاتینیست های سیسرون خوان! سال ششمی که شاگرد من اند، کافیه یک کتاب لاتین دست من ببینن و شروع کنن. این گفتگوی هفته پیشه

Orla - Oh my God! Oh my God! Oh my God! She is studying Latin!!! It's so....
Paria - DON'T say cute! Just don't!
Martin - Awweeee! It's adorable!!!! 

Damn!

بحث مراسم فارغ التحصیلی هست. یکی نیست بگه بابا حالا شما صبر کن اینا امتحان بدن، بعد ما براشون جشن می گیریم. من هم خیلی شیک داشتم داد سخن می دادم که من امسال  هیچکی رو ندارم! مایک می خواست پارسال قبول نشه!!‌نیت هم که من عمرا به خاطرش پاشم برم جشن! بعد صاف این همکار ایرلندی رفت اسکی با بچه ها و صاف اعلام کرد که تو همه متن های این بچه ها رو می شناسی و صاف همه هفته من رو چپ کرد!!!! بعد امروز متیلد، ویلیام، نیتن و استفنی همه  بحث من رو زیر سوال بردند!! من چهار تا موجود سال آخری می شناسم و چون یک هفته باهاشون سر خواهم کرد، احتمالا فارغ التحصیلی شون برام مهم خواهد بود! 


Monday, 23 March 2015

دیدار به دوشنبه!!


شاگرد سابق، هم دانشکده ای کنونی جمعه اومد مدرسه!! وقت رفتن میگه خداحافظ تا... میگم دوشنبه!!! امروز با نیش باز از دور برا هم دست تکون می دیم!!!  قبلا که معلم- شاگرد بودیم انقدر همدیگه رو نمی دیدیم!!




فارغ از دنیای اطراف!!



دوست سنگالی من رو می بینه با گوشی های اندازه قابلمه ام که تازه خریدمشون و بهشون عشق می ورزم!! و جیغش می ره هوا که نه که قبلا خیلی قابل تماس بودی،  حالا گوشی های  اینطوری استفاده می کنی؟ تلفنت رو دیدی؟ و ... تلفن از شدت اس. ام. اس ، تماس در حال انفجار هست!!! می گه اصلا اون گوشی های تو به چی وصله؟ می گم به الکس!  می گه می دونی که می شه به تلفن وصلشون کرد و از دنیا بی خبر نشد؟ می گم فکر می کنی چرا این گوشی ها رو گرفتم؟ امتحانشون می کنه!! ا آرامش محیط محظوظ!! می شه و کمی بعد یه ای میل میاد که از کجا گرفتی شون؟


Run! Paria Run!


استیو در کمال آرامش وارد کلاس می شه و می گه دختر!!‌احساس می کردم ترمیناتور داره دنبالم می کنه! لازم نبود به ۵ نفر بسپاری که به من یادآوری کنن بیام این ور! می گم برگه ها رو آوردی؟ می گه کدوم برگه ها؟ می گم اصلا خوندی 
Spelling Bee
چطوری برگزار می شه؟ می گه نه!!‌جیغم می ره هوا که کمتر از ۵ دقیقه تا امتحان وقت داریم و تو نمی دونی چطور برگزار می شه!
Men!
 می دوم به سمت مدرسه دوم!! بچه ها نگام می کنن! می پرم تو دفتر و برگه ها رو برمی دارم و می دوم به سمت مدرسه اول! دارم از خیابون رد می شم  که تامس داد می زنه
Rub! Paria! Run!
و تو دلم فکر می کنم تقصیر خودمنه که 
Run! Lola! Run!
رو بهشون نشون دادم!!!!
Men!


خورشید گرفتگی و هملت!


هملت رو تموم کردیم!! جمعه، روزی که خورشید گرفت! شاهزاده دانمارکی دوست داشتنی مون  بدن بیجان افلیا رو دید، با لریتیس جنگید.، مرگ مادرش رو دید، از عموش انتقام گرفت، از هورشیو خواست که داستانش رو بگه و آخر به آرامش رسید!!! چقدر اون جمله آخر، بعد از هیاهوی داستان قشنگه
The rest is silence!
کتاب رو بستم و به بچه ها گفتم هروقت این نمایش رو می خونم، هملت آخرش می میره!!! همه خندیدیم و بعد سکوت کردیم!
The rest is silence!


پ. ن. چندوقت پیش داشتم فکر می کردم که من نمونه عالی اینم که چخوف رو نباید در ۱۲ سالگی خوند!! ۱۴ سالگی هم وقت شکسپیر خوندن نیست!! آدم تا مدت ها با آقای شاعر لج می افته!! تا سال ها بعد دوباره کتاب ها رو بخونه و بفهمه چقدر بچه بوده و چطور این شاهکارها به نظرش جالب نیومدن!! همکار نابغه هم می گفت اتلو رو تو دبیرستان خونده و فکر کرده چرنده و همین دو سال پیش که می خواسته به بچه ها درس بده، دوباره خوندتش و فکش به زمین اصابت کرده از معرکه گی نمایش!!! پریای خط خطی فتوی می ده که بچه ها رو وادار نکنین شکسپیر بخونند! کسی تا قبل از ۲۵ سالگی و شاید دیرتر نمی فهمه این نمایش ها رو!


گشنگی و عاشقی در نوزده سالگی!!


نتیجه انتخابات آزمایشی  نشون میده که راست ها جلو دارند و احتمال اینکه این انتخابات رو ببرند، حداقل ۵ درصد از چپ بیشتره!! در همون راستا، ویکتور به شدت شاکی هست و پریروز داشت با تاکید می گفت اگر راست ها ببرند می ره پاسپورت فرانسوی اش رو پس می ده!!‌البته بچه ایرلندی-فرانسوی هستو یه پاسپورت دیگه داره به هر حال! داشتم فکر می کردم اگر می دونستی داشتن پاسپورتی که تو دنیا قبولش داشته باشن یعنی چی، با یک انتخابات که هیچی، اگر یه شهابچه! به زمین اصابت می کرد به فکر پس دادنش نمی افتادی!! و بعد فکر کردم که ایده آلیستی با جوونی رابطه مستقیم داره!! از اون لحاظ من همیشه کمی تا قسمتی کهنسال بوده ام!!


سال نو فرخنده!



بهار اینجا بود! همین دو روز پیش!! بعد یه دفه گذاشت، رفت و الان پاییز برگشته!!!

Monday, 16 March 2015

خدا گر به حکمت ببندد دری ....



From: https://www.andertoons.com/medical/cartoon/3219/when-god-closes-door-he-opens-window-thing-isnt-helpful-on-14th-floor



ناسزاهای سزا!!!


اینجا همه کف ها (تا جای ممکن چوبی اند) و  خب صدا می دهند چه جور!! وسط یک سخنرانی هفته پیش، بادی گارد بابای دوستم رو اعصاب مون پاتیناژ کرد انقدر اومد و رفت!  آخرش من رسما برگشتم و بهش علامت راس نشون دادم و البته روم رو که برگردوندم، دیدم بابای دوست جان داره نگاه می کنه!! و بابا مامان دوست جان فرندزهالیک اند در حد جام جهانی!! یعنی ما در جیب کوچک ایشان جا داریم!! در همین حال، آقای بادی گارد دوباره رفت بیرون و و این دفه دوست جان برگشت طرفش که و فنپولی!!! یعنی قیافه بابای دوست جان که وسط سخنرانی هم خنده اش گرفته بود و هم احتمالا داشت فکر می کرد ما رو چطور ادب کنه، حرف نداشت!! بعد تازه دوست جان ادامه داد که
Can he BE any louder?



You are ready!


داشتم سر استاد جون غر می زدم که یک کلمه بیش از لزوم حرف نمی زنم. تو کی نوتم فقط عکس  می گذارم و به ایده هیچکس هم اهمیت نمی دم. همینه که هست! تازه این ها که کتاب ها رو نخوندن و آخرش نمی فهمن من چی می گم! خیلی متفکر نگام کرد که 
You are ready for your PhD!


Turkish Passport


Director
Burak Arliel

91 min. 2011. Turkey





یک مستند جذاب درباره دیپلمات های ترک که در کوران جنگ جهانی دوم برای تعداد زیادی از یهودی های  اروپا پاسپورت ترکی تهیه کردند و با فرستادنشون به ترکیه از مرگ حتمی شون در اردوگاه های کار اجباری جلوگیری کردند.

این اولین باره که این داستان رو می شنوم و بسیار جذابه. ترک ها با آلمانی ها کنار میان که اتباع دولت  ترکیه ستاره نشان یهودی بودنشون رو به داخل کتشون بدوزند و این جوری بتونند زندگی عادی داشته باشند. ولی وقتی فشار شدت می گیره، دولت ترکیه بهشون خبر می ده که دیگه قادر نیست ازشون دفاع کنه و بهتره راهی ترکیه بشوند. راهش هم این بوده که دولت ترکیه هر ماه یک کوپه به قطاری که از وسط آلمان نازی و کشورهای تحت تسلطش به ترکیه می ره، اضافه می کنه و اتباعش رو می فرسته به ترکیه! مسافران در هر ایستگاه باید پیاده بشن و با افسرهای آلمانی مدارکشون رو نشون بدند. هر بار که پیاده می شدند. مطمئن بودند که اینبار گیر می افتند و با هم وداع می کردندو بالاخره بعد از یک سفر ده روزه توانفرسا می رسند به استامبول و دو سال اونجا می موندند تا پایان جنگ. مصاحبه ها با بچه هایی  هست که مسافر اون قطارها بودند و الان کهنسال هستند. 

قصه ها شنیدنی اند. خداحافطی هاشون، وحشت شون، دین شون به ترک ها، پدر و مادرهایی که دیگه هرگز ندیدنشون و اینکه این داستان باید به نسل بعدی برسه و همه بدونند که آدم ها قراره آدم باشند. حتی اگر هیچ ارتباط فامیلی، ملیتی یا دینی نداشته باشند.  

فکر می کردم داستان یک نفر هست. مثل فهرست شیندلر ولی وقتی اسم دیپلمات هایی که تو این کار نقش داشتن رو پرده میاد، می بینید که هجده دیپلمات در سرتاسر اروپا همین کار رو کردند. یکی شون که فیلم روش تاکید می کنه، وقتی آلمان ها اجازه نمی دهند  یهودی هایی که دنبالشون اومده از قطار پیاده شوند، با همه همراهانش سوار قطار می شه و می گه ما هم باهاشون می ریم . خبر به قرارگاه می رسه و برای جلوگیری از یک افتضاح بین المللی، قطار رو تو ایستگاه بعدی نگه می دارند و سفیر ، کارکنان سفارت و البته یهودی ها رو پیاده می کنند. به قول محقق آمریکایی فیلم، شاید این فرهنگ  ترک هاست که برای کاری که کردند دنبال پاداش و مواجب نبودند و قصه هیچ جا عنوان نشد و شاید قضیه اصلا پاداش نبود، قضیه جان انسان ها بود. فیلم با جمله هرکسی انسانی را نجات دهد، همه انسان ها را نجات داده است تموم می شه و زیرش سمت راست می نویسه قران و سمت چپ می نویسه تلموت! انسانیت! همون حلقه ارتباطی مذاهب که همه مون گم کردیم!!!



پارادوکس های شخصی!!!



فکر کنم آی تونز و آمازون رو بیچاره کردم. طفلک ها موندن چه پیشنهادهایی برای من بفرستن. حق هم دارن! اصولا تشخیص دادن سلیقه کسی که هم داکتر هوریبل داون لود می کنه و هم  کنسرتوی راخمانینف کمی!! سخته!!! بامزه اش دیروز بود که بالاخره آلبوم فقط عاشق ها زنده مانده اند
رو خریدم، بعد چشمم افتاد به 
What's this?
آقای الفمن از
Nightmare before Christmas!
و خب من ادعای معصومیت ندارم!! وسوسه!!!!! امروز دیدم آی تونز در اقدامی گیج شدکانه!!!! یک عالمه موسیقی روشنفکری و کلی آهنگ های دیزنی و پیکسار برام فرستاده!!!


Wednesday, 11 March 2015

ما نردهای بیشمار!!!!


یکی از بامزه ترین گفتگوهای دیروز این بود که
What's a Doctor Who?
It's not a what! It's a who! 



خداییش چرا هرچی سوال نردوار هست رو از من می پرسن؟ پریروز هم داشتیم با سبسشن بحث می کردیم که آیا ولکان ها بهشت دارند؟ و آیا الان لنرد نیموی اونجاست؟ و اصلا اسپاک نیمه آدم - نیمه ولکان هست. اگر راه ندنش چی؟ یعنی دارین سوال فلسفی رو؟


:-I


From: https://www.andertoons.com/god/cartoon/0902/come-to-think-of-it-why-do-i-let-bad-things-happen-to-good-people



مینا ۱۹۳


مینا نشسته رو در و بلند بلند می خنده. اون وسط ها صداش میاد  که جاننننمممم!!!‌مینا جاااااننن!!! و دوباره خنده خنده خنده!!!!


)*&^%#$%^&*@#$%^&*()(*&^%$#!!!!!!!


اگر کتابی رو باز کردید که مقدمه اش خارج از کتاب نام داشت و جمله اول

Ceci (donc) n'aura pas été un livre.
بود، روتون رو کم کنید؛ فکر نکنید چه نثر محشری؛ کتاب رو ببندین و به کتابخونه پس بدین!!  اگر قدم ها بالا رو برندارین، کمی بعدتر خودتون رو نفرین می کنین که چرا من عبرت نمی گیرم؟ ولی عجب نثر محشری! 



اسکت! الیاس!!



می گم بچه چند بار بهت بگم حرف نزن!! چه زبون های دیگه ای بلدی، من به اون زبون ها بهت بگم؟
می گه (و احتمالا برای اینکه روی من رو کم کنه، می گه) عربی؟ (فرانسه انقدر براش طبیعیه که اصلا زبون به حساب نمیاد!(

تازه برای اولین بار دقت می کنم به اسمش. باید دورگه باشه. یک کم فکر می کنم. یه لبخند بدجنسی و

اسکت یا الیاس! سوف تستمع هذه المره؟
 و قیافه بچه انقدر دیدنیه که برای اولین بار اصلا به اینکه چقدر عربی یادم رفته فکر هم نمی کنم!!!



تشویق!!!


احتمالا برای اولین و آخرین بار تو عمرم هست که یه مقاله رو یک ماه قبل از کنفرانس تموم کردم!!!

فیلیپ ها به مدرسه بازمیگردند.....



برداشت اول
تا میاد تو، میاد جلو. یه ویفر به من سوغاتی می ده و می پرسه جلسه بعدی کتابخوون ها کی هست؟ و من تازه احساس می کنم که چقدر جاش خالی بوده

برداشت دوم
می پرسه بالاخره پالی، مری رو پیدا کرد؟ می گم یو. اس. بی. بیار، فیلم رو بهت بدم. می گه باشه..... ولی پیداش کرد؟

برداشت سوم
قراره سه تا داستان شرلاک رو برای سه هفته دیگه بخونند. یک مجموعه کامل شرلاک که دو برابر هیکلشه از تو کیفش در میاره و اعلام می کنه که هنوزه به سه تا داستان مربوط نرسیده و تا لوزالمعده می ره تو کتاب

برداشت چهارم
می شنوه که قراره بچه ها آخرین کتابی که خوندن رو معرفی کنند و بقیه رو به خوندنش ترغیب کنند. خیلی حق به جانب می گه شرلاک که دیگه احتیاج به ترغیب نداره! حالا خوبه جونور تا هفته پیش شرلاک نمی شناخته ها!

و تازه این روز اوله!!!


Thursday, 5 March 2015

مینا ۱۹۲


اگر دیدید یه مینایی داره با یه بیسکویت فوتبال بازی می کنه و از این سر اتاق شوتش می کنه به اون سر اتاق، بعد می دوه اون ور و شوتش می کنه این ور، نشینین تماشاش کنین بخندین!! بیسکویت رو براش باز کنین! 

پ. ن. خداییش تا ۵ دقیقه رسما داشتم می خندیدم.  تکنیکش حرف نداره!!




Whooooom!!!


فکر کن وسط یک نطق آتشین و عصبانی که ده دقیقه است ادامه داره، یه دفه می گه
He said I was not the first to who it happened...
می گم
Whom!!!!Sorry, couldn't resist!
چند ثانیه سکوت و یه دفعه می زنه زیر خنده که
God! You are such a friends addict! Could you BE any  geekier?



Monday, 2 March 2015

Lady Greensleeves by Brother Four



             


دنی!!!



سرم رو که می کوبم رو میز، با کنجکاوی نگاهم می کنه و می پرسه باز دنی چیکار کرده؟ یه جوری هم می پرسه که انگار من با دنیلوسکی روابط شخصی دارم!!! می گم رنگ ناخن های پلفینا، رنگ مژه های مرد بی دست و رنگ کریپ!!! و می گه
What can I tell you, baby? You always fall for the  psychopathic masterminds!!




The Unbearable Lightness of Hotness!!!!


خانوم محترم آموزگار می پرسه ابیگیل رو می شناسین؟ و ما احتمالا لودگی مون گل می کنه و صداهای ملت شنیده می شه که معلم زیست مون؟ نشسته رو کاناپه!  ابببببیییییگگگگگگیییییللللل! خانوم محترم با ترس و لرز و احتمالا برای منحرف کردن ذهن منحرف ما از آنچه قرار در پی بیاد، می گه یه ابیگیل دیگه! داستان ابیگیلی رو شنیدین که باید برای رد شدن از رودخونه و رسیدن به معشوقش، تنش رو قربانی کنه؟ و داستان رو توضیح می ده که سندباد با اینکه می دونه ابیگل راه دیگری برای رسیدن به الکس نداره، خودش رو بهای رد شدن از رودخونه اعلام می کنه. بی درنگ صدای ابیگل از ته سالن شنیده می شه که
Is he hot?
و انفجار!! اصولا ما نمی تونیم بیشتر از ۵ دقیقه جدی بمونیم!! دردمون میاد!!

پ. ن. معلومه عنوان دزدی از کجاست دیگه؟