Wednesday, 4 June 2014

روایتگری غیر طبیعی! روایتگران غیر طبیعی!!


سر راستش اینه که ما رفتیم یه کنفرانس در کنار برد پیت اینا! مثل همه کنفرانس ها! مثل همه دانشجوها! مثل همه برد پیت ها!!! حاشیه هاش مثل همیشه از اصلش بامزه تره!! اگر شخصیت های این ماجرا رو نمی شناسین، برین سراغ هر نوشته ای که رو این وبلاگ به روایتگری مربوطه! و اینک خود ماجرا

بر همگان واضح و مبرهن است که ترکیب من و دوست بنفش جیغ، یک ترکیب انفجاری است. ما دو نفر می تونیم هر کنفرانسی رو به یک کمدی اسلپ استیک تبدیل کنیم!! بعد اون ماجرای پاریس، دوست جان، شب رو نخوابیده بود که دیر نرسه!!‌ساعت هفت و بیست دقیقه خبر داد که تو ایستگاهه (خونه اش با ایستگاه ۱۰ دقیقه فاصله داره!) و بلیتمون برا هفت و پنجاه دقیقه بود!!! 

از اون ور، اوشون از خونه دوستشون اومده بودن و چیزی در حد هیچ در بر داشتند. روز قبل یک آفتاب آفریقایی در آسمان می درخشید و اون روز مقادیری ابر انگلیسی در آسمان خودنمایی می نمودند!!‌هرکسی که ۵ دقیقه تو این شهر بوده باشه، می دونه که باید دستکم دو دست لباس رو همراهش باشه که بتونه از جوشیدن و یخ زدن جلوگیری کنه! اونم در یک روز!!
در قطار، من خیلی با تعجب به دوست جان گفتم چقدر اون دختره از پشت شبیه توه  و وقتی اون برگشت ببینه کی رو می گم، از جلوی من کنار رفت و من هر دومون رو در آینه رو به رو مشاهده نمودم!!

 قطار در ایستگاهی متوقف شد و  گفتن به دلایلی مجبوریم وایسیم و کمی تاخیر خواهیم داشت. به هر حال، ما خیلی ریلکس فکر کرده بودیم که ما که سخنرانی های عصر رو می خوایم گوش بدیم، حالا به سخنرانی ۹ صب نرسیدیم هم نرسیدیم.  ۱۰دقیقه دیر رسیدیم و یک راست رفتیم استارباکس!!! بعد ساعت ۱۰ رفتیم دانشگاه و دیدیم محل سخنرانی اون ور شهره! در نتیجه به دومی هم دیر رسیدیم و رفتیم جلوی آفتاب دراز کشیدیم، از گرمای ملایم لذت بردیم. بعد وقت قهوه پاشدیم، رفتیم تو. نتیجه اخلاقی این که ما بعد از دو تا قهوه یک سخنرانی گوش کردیم و بعد رفتیم برا ناهار 

در مسیر، دوست جان از یه آقاهه آدرس پرسید و بعد چرخید که بره به راست و رفت تو لوزالمعده یه پسره و عین فیلم ها سرش رو بلند کرد و پسره رو دید و پسره عذر خواست و راه افتاد بره و ما مجبور شدیم دوستمون رو که راه افتاد، پسره رو دنبال کنه به راه راست هدایت کنیم!! تا یه ربع بعد هی برگشت اون ور رو نگاه کرد و گفت
He was gorgeous!!!! 


اولین کسی که به چشممون خورد برد بود و هر دومون رفتیم تو نقش هامون!! معمولا ما سر برد دعوا می کنیم و می خندیم کلی!! شوخی داخلی خودمونه!! این دفه اما انگار زیاده روی کردیم، آخرش می گم چرا! خلاصه بعد از قهوه رفتیم برا اولین سخنرانی روزمون که می شد سومی برای ملت نرمال!!! اون وسط من داشتم با مرارت با کاغذ عادی، لک لک و قو درست می کردم. این دوست هم گیر داده که به من هم بده!!  الان کجاش رو تا بزنم؟ این چرا با مال تو فرق می کنه؟ این توانایی چند کار همزمان خانم ها، همیشه کار دست ما می ده!! بعد از دایناسور دوم، صداهای مشکوکی از بیرون پنجره به گوش رسید و انقدر بلند شد که پلمر طفلک رو نیمه سخنرانی متوقف کرد!! در این زمان دوست جان وظیفه الهی خودش دید که منبع صدا رو به همگان معرفی کنه و با اون صدای تاتری گفت
There's a dog outside! Having much more fun than he should! 
و انفجار!! 
پلمر که خنده اش هم گرفته بود خیلی جدی گفت متشکرم که روشن کردی قضیه رو! برد که انگار منتظر بود. یک کنشی از ما سر بزنه!! به شهادت هر دومون، هروقت سرمون رو بالا کردیم، داشت نگاهمون می کرد!! اصولا ما انسان های بامزه ای هستیم خب!!

بعد از سخنرانی پلمر، یه خانومه سخنرانی داشت محشر!! یعنی تونست من رو به مدت ۱۵ دقیقه از قو ساختن باز بداره!! بعد ناهار!! این آلمانی ها، برخلاف فرانسوی ها به فکر وزنشون نیستند. (ترجمه: دست و دلباز تر از ما اند!!( و ناهارشون واقعا ناهار هست!! حالا ما اینجا به ملت ساندویچ های مینیاتوری می دیدیم!!) خلاصه ما ناهارمون رو گرفتیم و رفتیم سر یه میز و مثل بچه آدم به شلوغ کردن، ادامه دادیم! در حدی که یه آقا مهمه اومد پرسید شما دانشجوی فوق لیسانسین؟ (منظورش دبیرستان بود لابد!) ما  هم از هویت مون دفاع کردیم و به شادمانی مان خود انقدر ادامه دادیم که بیچاره یه کم نشست، دید ما به شدت داریم با هم سر و کله می زنیم، خودش پاشد رفت!!!  رفتیم برا خودمون مدل های مختلف شیرینی و قهوه و چایی و اینا برداشتیم و برگشتیم سر میزمون  و....
برد اومد و اجازه خواست که پیش ما بشینه و همون اول مهمات دست من داد و نشست پیش پولین! من به پولین چشمک زدم و به ساختن دایناسورم ادامه دادم. پولین گفت می بینی باغ وحش اینو؟ و برد جواب داد که آره! داشتم نگاهتون می کردم وسط کنفرانس!! بسیار تحسین برانگیزه که شما می تونین تمرکزتون رو حفظ کنین! کنایی نخونین!! این بشر یک رگ بدجنسی نداره!! برا همینه که ما دو تا اینجوری مریدانه!! همه کنفرانس هاش رو می ریم!! بعد بحث کشید به توانایی چند کار همزمان انجام دادن در خانوم ها!! و انقدر سر به سرش گذاشتیم که بدتر از ما نشسته بود قاه قاه می خندید!! بعد از پولین پرسید چرا مقاله تو برام نفرستادی؟ و من پوزخند زدم!! پولین از اون ور به من گفت وفناپولی!!! و خیلی جدی برگشت توضیح داد درباره اون مقاله ناکام که به دست یک ویراستار اژدهاصفت افتاد!! برد گفت بفرست برا یه مجله دیگه و من توضیح دادم ما بینارشته ای ها معمولا باید ثابت کنیم شتریم یا مرغیم و دردسرش زیاده!!  حرف دفاع پیش اومد و ما گفتیم کم کم باید دفاع کنیم و برد خیلی ریلکس می گه چرا مجبورین؟ و فکر کن!!! تو آلمان پایان نامه می شه تا ۱۰ سال هم طول بکشه!!! در این راستا به پولین گفت خب بیا آلمان!! و من از اون ور پقی زدم زیر خنده!! پولین که حرصش گرفته بود گفت راست می گی! اصلا بیا آلمانی حرف بزنیم، اینا نفهمن!! من هم پاتک زدم که ما هم (تازه وارد هم در این سفر همراهمون بود!!) فارسی حرف می زنیم، شما نفهمین!! بعد به این نتیجه رسیدیم که فایده ای نداره!! دوست بنفش ملایم که بیاد، هم فارسی حرف می زنه، هم آلمانی!!   برد پرسید خب حالا پایان نامه در چه مرحله ای هست؟ و ما سر درد دلمون باز شد که با این وضعیت که ما هم باید کار کنیم و هم بنویسیم خیلی طول می کشه و بورس هم که مال بومی ها یا اتحادیه اروپایی هاست و از دست این فرانسوی ها و...! و برد جان برگشته می گه ولی ما شما رو دوست داریم!! ما دوست بنفش یواش داریم اینجا!! و با لبخند پولین می شد ۵ تا تیر چراغ برق رو به مدت یک هفته روشن نگه داشت!!!  و تا من نگاش کردم، برگشت گفت اصولا آلمانی ها، ایرانی دوست اند!!! و یک لگد از زیر میز دریافت نمود! ....

 پس از نیم ساعتی شاد شدن دل  پدر روایتگری نوین،   خیلی با تاسف گفت بچه ها! من باید برم برای سخنرانی ام آماده بشم. تو می بینمتون؟  و من گفتم قول می دهم وقتی حرف می زنی، اردک درست نکنم!! ایشون برای بار آخر خندیدن و ما رو ترک نمودن!! تا پاش رو گذاشت اون ور، من و پولین شروع کردیم که
چرا نمی آی اینجا؟
ما ایرانی ها رو دوست داریم!!!!
مقاله ات رو چرا برام نفرستادی؟
شما تحسین برانگیزین!!
و تازه وارد رو به شهادت گرفتیم که
دیدی نشست پهلوی پولین؟
دیدی چقدر از دایناسور این تعریف کرد؟
.
.
.
و تازه وارد که به بازی ما وارد نبود، واقعا سعی کرد، دلداری مون بده که ما منفجر شدیم و توضیح دادیم که اصلا این چیزا نیست و ما از اول که اینو دیدیم، عادت کردیم به کوچکترین توجهاتش، حسودی وافر نشون بدیم!!! 

 رفتیم تو و مثل دو تا دختر خوب به سخنرانی گوش دادیم. (انصافا وقتی سخنرانی خوب باشه، آدم اردک درست نمی کنه!!! ) بعد  کمی هم قربون صدقه استادمون رفتیم که ریلکس در جواب سوالان متحجران واپسگرا!!! می گه این هم یه شیوه فکری هست! اما من اینجور فکر نمی کنم!!  یک سخنرانی هم از ریچردسن گوش دادیم و من در مواردی اردک رو ول کردم و سرم رو کوبیدم به دیوار!!! بعد دوباره قهوه!! دوباره توجهات بردی!! دوباره کل کل من و پولین!!!

 و بازگشت به سالن برای نتیجه گیری و.... رفتیم برای خداحافظی و برد  پرسید دارین می رین؟ و چشم در چشم پولین ادامه داد، برای شام نمی مونین؟  (کنایی نبود!! اینا واقعا برا شام می رن بیرون بعد کنفرانس!! ولی این بار هزینه اش با شرکت کننده هاست!!) پولین یک سلقمه جانانه در نقطه مرکزی کبد من فرو کرد که ترجمه اش این بود که گربه چشایرت رو کنترل کن!!! و توضیح داد که بلیت داریم و در حالیکه من خیلی پیروزمندانه برگشتم دنبال پولین حرکت کنم، یان  نگه ام داشت و خیلی  قاطع  اعلام داشت
I DO remember you!!
یعنی باید قیافه من رو می دیدین!! از یه ور، خنده ام گرفته بود چون  اصلا قرار نبود ایشون از بازی ما سر در بیاره!!‌از اون ور، حرصم گرفته بود که پسر جان چرا بازی ما رو خراب می کنی؟ از یه ور، تا اون نقطه، برد با من بود با ۵ مثال متفاوت که تو چشم پولین فرو کنم که ببین!! من هرچی مقاله برا این می فرستم!! باز این تو رو می بینه فقط!! از یه ور، خدا خدا می کردم پولین دورتر شده باشه و نشنیده باشه و در نهایت مسیر کوچه علی چپ رو در پیش گرفتم و گفتم من چند تا کتاب می خوام. ولی امروز خسته ای. بهت ای میل می زنم!! و برگشتم برم که با جسم سخت (نه بابا!! باتوم نبود!! پولین در فاصله ۳ میلیمتری پشت سرم بود!!) برخورد کردم که زل زد تو چشم من و مثلا جوری که برد که در فاصله ۵ سانتی من بود، نشنوه!!! زمزمه کرد
I do remember you!
یعنی بدجنس نگذاشت از در خارج شیم!!!!  هرچند من اصلا کوتاه نیومدم و گیر دادم که امتیاز های من بیشتر بوده!

پولین که صبح زیر بارون، کفش هاش خیس شده بود تا شب در جواب همه چیز خیلی حق به جانب گفت
My feet were wet!!!!!!!!!!
یعنی اینجوری
دیر شد!!!
My feet were wet!!!!!!!!!!
این قهوه شکر نداره!!
My feet were wet!!!!!!!!!!
هیتلر چرا یهودی ها رو کشت؟
My feet were wet!!!!!!!!!!
اون کلاغه رو دیدی؟
My feet were wet!!!!!!!!!!
تو راه ایستگاه، پولین کمی عقب تر بود و  من غر می زدم که بیا دیگه ایشون جواب دادن که پاهاشون هنوز خیسه و پاشونو گرفتن هوا که ما ببینیم و در همان زمان یک آقای ۱۵۰ کیلویی عضله ای سر تا پا خالکوبی شده از پشت سر اومد و اگر ما ۱ ثانیه دیرتر به پولین ندا داده بودیم و اون کسری از ثانیه دیرتر واکنش نشون داده بود، اقاهه کله پا شده بود و با توجه به قیافه آقاهه، من احتمالا الان از بالای ابرا این وبلاگ رو آپ می کردم!!! تا نیم ساعت خودمون غش کرده بودیم!!! یعنی فکر کن بدون اینکه بدونی برا کسی که پشت سرته، پشت پا بگیری!!! احتمالا اسمش باید جلوی پا باشه!!!

تو ایستگاه هم میله جدا کننده پایین بود و اگر من به پولین اطلاع نداده بودم، بچه الان شبیه 
U
چرخیده به چپ!! شده بود!!!

ساعت ۱۰ بالاخره سالم و بدون کشتن کسی رسیدیم خونه و برای همه مون روشن بود که چرا انقدر تو کنفرانس های طولانی خسته کننده طرفدار داریم!!! یعنی شما این همه اتفاق ابسرد تو یک روز رو تو هیچ فیلمی کمدی ای پیدا نمی کنین!!




No comments:

Post a Comment