دارم به این نتیجه می رسم که کلیشه ها تا حدی واقعیت دارند. وقتی رفتم سر کلاس های دبستان اصلا فکر نمی کردم معلم انگلیسی بچه ها باعث بشه هنگ کنم. دوشنبه متوجه شدم که من اصولا برداشتم از شخصیت این آقاهه برعکسه. نمی فهمم کی شوخی می کنه و کی جدیه!! شاید به خاطر اینکه واقعا میمیک شوخی و جدی اش فرقی با هم ندارن! اول ها فکر می کردم آدم به این جدی ای با بچه ها چطور کنار می اد؟ تازگی ها فهمیدم که رفیقمشون زیر ستاره حلبی اش قلبی از طلا داره!!! یعنی محشره با بچه ها ها!!! من انقدر با حوصله با بچه رفتار نمی کنم!! الان کاملا اساس رو بر این گذاشتم که من برعکس می گیرم و هر کاری می کنه من خودم میمیک و احساس بهش اضافه می کنم!!! یعنی تازه فهمیدم که انگلیسی یعنی چی ؟
پ. ن. در تغییر موضع اینجانب، نرمش قهرمانانه اون جانب که بعد از هر جلسه ۵ دقیقه از من تشکر می کنه بی تاثیر نبوده!!! بعد مثلا کل کاری که من کردم این بوده که تو کلاس راه برم و به بچه توضیح بدم که وقتی همه برنامه های کامپیوتر بازن، مسلمه که ویندوز در مقابل خاموش شدن زورکی مقاومت می کنه خب!!!؟
No comments:
Post a Comment