یک هفته است که می دانم به زودی
گذرم به پاریس می افتد. نگاهم
رو نقشه می چرخد و از همه دیدنی هایی پاریس
روی یک نقطه ثابت می ماند. وقتش
رسیده است. می دانم که می
آیم.
از سف ارت می آیم بیرون و فکر
می کنم به غرابت فضا! فکر
می کنم که می شود بالای سف ارت نوشت البعثه
الاسلامیه فی البلاد الافرنجیه و
خنده ام می گیرد. کنایه
آمیز است، صادق خان! تصویری
که از جامعه هشتاد سال قبل به دستمان داده
ای با تصویر امروز فرق چندانی ندارد!
با علویه خانم ها و حاجی
آقاها زندگی می کنیم و
هنوز فضا توپ مرواری ای است! دنیا
از ۶۲ سال پیش که ترکش کردی نایستاده!
صادق خان! ما
ایستاده ایم اما!
از در که وارد می شوی فضا می
گیردت. درخت و قبرهای چند
صد ساله! گورهای گوتیک و
فرشته های نگهبان! سبز!
سایه روشن! صدای
پرندگان! آرامش!
نامت روی تابلوی دم در نیست!
فقط فرانسوی ها هستند و البته
اسکار وایلد! مردم می روند
به سمت شهرداری که نقشه را بگیرند. من
اما نگاهی به تابلو راهنما می اندازم و
راه می افتم. می دانم نزدیک
مارسل پروست هستی و شهودی می آیم! زرین
کلاه وار! مدت هاست که می
دانم لحظات لغزنده را نمی توان ثبت کرد!
اما می شود حس کرد و حسش با من
می ماند! مثل حس دیدن کافه
نادری قبل از اینکه مدرن شود!
تازه کتاب هایت را می بلعیدم.
نوجوان بودم و عاشق بوف
کور شده بودم. تخت
ابونصر و گجسته دژ در خواب هایم تکرار می شد و
فضاهای مالیخولیایی سه قطره خون و س.
گ. ل.
ل. سحرم
کرده بود. کافه نادری شاید
آن موقع برایم کارخانه رویاپردازی به
حساب می آمد. هنوز فضای
تاریک و روشنش را یادم هست. دکوراسیونی
که سالها بود که تغییر نکرده بود! لامپ
های کوچک کم نور! رومیزی
های کلفت مخملی گلرنگ! نشستم
و فکر کردم چقدر شبیه تاریک خانه است!
پشت همه میزها نشستم. از
همه زاویه ها دیدمش. تصورت
کردم که پشت دنج ترین میز آنجا نشسته ای
و نگاه دقیق بی رحمت، روح آدم ها را می شکافد.
در سایه روشنی. می
نویسی و مکث می کنی و می نویسی. تا
وقتی کافه تعطیل شد، نشستیم. قانعم
کردند که برویم. باز می
آیی! دفعه بعد که
برگشتم دخترها را می فرستادند «حرمسرا»!
دیگر نیامدم!
از کناره غربی بالا می آیم.
قبرها کهنه اند اما زیبا.
خزه گرفته! کدر!
ترک خورده! شاید
گلبانگ مسلمانی به گوش نرسد اما بی
شک پر از آب و آبادانی است. چه
جایی پیدا کرده ای صادق خان! می
روم بالاتر! قبرها انبوه
تر می شوند. بینشان فاصله
نیست. انگار مردم در مرگ
هم مسابقه گذاشته اند. اسم
ها از جلوی چشمم می گذرند. نگاهم
به فرشته ها و صلیب ها و مسیح هاست. می
چرخم.
سکوت در برابر چرندیاتی که می
شنوم عادتم شده است. می
گوید و می گوید و می گوید. می
دانستی خودکشی ات واگیر دارد؟ می دانستی
خواندن داستان هایت یکی از نشانه های
افسردگی است؟ می دانستی شیفتگی به دنیای
تو خطرناک است؟ بالاخره نگاهی به من می
اندازد که واکنشم را ببیند، می پرسم کدام
داستانش را خوانده ای؟ سکوت می کند.
پوزخند می زنم. رجاله
ها، هنوز همان اند که بودند.
هوا افتابی است. سایه
درختان خطوط موازی گورها را بهم می پیوندد.
درخت ها بی برگ اند. اما
خزه های سبز و گل های رو مقبره ها، خشکی
زاویه های فضا نرم کرده است. پرنده
ها می خوانند. فرشته ها
همه جا هستند. نگاهم به یک
مریم عظیم که مسیحش را در آغوش دارد می
افتد و فکر می کنم شب ها چه فضای گوتیگ
هراس آوری باید داشته باشد این گورستان!
زاویه های خشن ادگار الن پویی،
اسرار کافکایی و سایه های تاریک صادق
هدایتی! مستقیم ادامه می
دهم.
همه به خودشان اجازه می دادند
که به تو بتازند. ادبی ها!
غیرادبی ها! آن
هایی که اسم صادق هدایت را فقط رو جلد کتاب
های دستفروش ها میدان انقلاب خوانده بودند
و آنهایی چیزی بیشتر از سگ ولگرد در
کتاب فارسی شان از هدایت نمی دانستند.
مقاله هایی که می خوانم تو را
تحلیل می کنند، نه نوشته را و حرف هایی که
می شنوم به گفتگوهای خاله زنکی بیشتر شبیه
است تا نقد. مدت ها بود که
گوش نمی دادم. به جایش می
رفتم و انقدر با شور می گشتم تا یک نسخه
قدیمی سامپینگه و لوناتیک را در
کتابخانه پیدا می کردم. کتابی
که تاریخ انتشارش دوهزار و پانصد و خرده
ای بود.
هر چه بیشتر نهی ام کردند،
بیشتر خواندمت! سحرم کرده
بودی. ترجمه هایت را خواندم
و پژوهش هایت را و نامه هایت را. روی
دیگرت را در نامه هایت کشف کردم. این
بار نویسنده بزرگ نابغه بوف کور نبودی.
پسرک بازیگوشی بودی که می
توانست همه چیز حتی خودش را هم به شوخی
بگیرد. نامه هایت شاید
برای من، روی دیگر وق وق ساهاب بود.
کتابی که در سایه بوف کور
رنگ می بازد ولی در ژانر ادبی دیگری، از
بوف کور کم نمی آورد. یادم
می آید که اکثر نامه هایت را در پشت میزت
در بانک نوشته بودی. چقدر
آن موقع خنده ام گرفت که صادق هدایت و
کارمندی بانک؟ روزمرگی برای یک نویسنده
نباید کمتر از مرگ باشد. اما
نامه ها نشان می داد که روحیه ات را حفظ
کرده بودی. چقدر پشت آن
قیافه ساکت و مرموز، شور و شر بوده است و
چقدر آنهایی که داستان هایت را بر اساس
زندگی ات یا بالعکس تحلیل می کنند، خطا
می روند. نه اینکه هیچ ردی
از زندگی ات در داستان ها نیست. مگر
می شود نباشد؟ اما بین نویسنده داستان و
داستان فاصله هست. مگر می
شود نباشد؟
چشمم نام آشنایی را می گیرد.
سعدی؟ می ایستم! ساعدی.
یاد ترس و لرز می افتم و
گاو. تنها نیستی، صادق
خان! ما هیچوقت قدر
نویسندگانمان را نمی دانیم. می
خواهد فردوسی باشد یا نظامی! ساعدی
باشد یا هدایت! باید نزدیک
باشم. ته خیابان می پیچم
به راست و مارسل پروست روبه رویم است.
فکر می کنم که قدم زدن در
قبرستان نوعی جستجوی زمان از دست رفته
است. نزدیکی دیگر! قطعه
پروست را تا ته می روم. نیستی.
بر می گردم. دور
خودم می چرخم. نیستی.
دوباره ساعدی را پیدا می کنم
و می رسم به پروست.
این بار
با نظم می گردم. روی قبرهای
بدون صلیب مکث می کنم. یادم
می افتد که در نامه هایت با اسم مسلمانی
ات شوخی می کردی. چه صادق
هدایت و چه هادی صداقت، هیچوقت درگیر
کلیشه هایی که وابستگی های خانوادگی و
مذهبی برات می ساخت، نشدی. انقدر
غیرکلیشه ای بودی من امروز در یک قبرستان
اروپایی، بین صلیب ها و مسیح ها دنبال اسم
مسلمانی ات می گردم.
تا ته قطعه رفته ام. نیستی.
فکر می کنم که چرا انقدر قبرها
به هم چسبیده است. کمتر می
شود بین قبر ها گشت. یک اسم
ایرانی دیگر را می گذرانم. نیستی.
دارم ناامید می شوم و فکر می
کنم که کاش راهنما را گرفته بودم. در
این شهر مردگان چطور پیدایت کنم؟ کجایی
صادق خان؟ می چرخم به راست. فضا
بازتر می شود. دیگر قبرها
چسبیده به هم نیستند. ارتفاع
مقبره ها کمتر است و می شود راحت اطراف را
دید. چند مقبره دیگر را
پشت سر می گذارم. دارم. فکر می کنم که دست از
لجبازی بردارم و بروم نقشه را بگیرم.
می چرخم و روبرویم هستی.
گل ها و درخشش زیبای آفتاب،
اولین چیزی است که می بینم و جغدت، جغدی
که من را تا اینجا کشانده چشمم را می گیرد.
ناخودآگاه لمسش می کنم.
به شکل عجیبی خوشحالم.
اینجا، در این گوشه دنج سبز،
زیر این درخت تنومند هیچ اثری از ناامیدی
که به تو نسبت داده اند، دیده نمی شود. می
نشینم. به صلیب کناری تکیه
می دهم. صدای پرنده ها به
گوش می رسد. یاد قیافه آبجی
خانم می افتم وقتی روی آب پیدایش کردند.
چهره ای که هیچ در آن معلوم
نبود جز آنکه رفته به بهشت. آرامم.
عجب گوشه بهشتیی داری، صادق
خان!
دوباره حرفت را پیش کشیده اند
و ناسزایت داده اند. پوستم
کلفت شده است. ته دلم می
گویم دیگر کسی از زنانی که مردشان را گم
کردند نمی نویسد و شما هنوز می هراسید.
مجموعه داستان هایت شاید به
هزار و پانصد صفحه هم نرسد و هنوز انقدر
تاثیرگذار هست که لازم ببینند بعد از شصت
سال، جهنمی ات بخوانند. خنده
ام می گیرد. محلل ها
و مرده خورها و دن ژوان های کرج و حاجی آقا
ها نمی توانند آرام بنشینند. جایت
خالی است که بنویسی صادق خان! جایت
خالی است که ببینی خر دجالت به واقعیت
پیوسته و زندگی از هنر تبعیت می کند. یادم می آید مردی که نفسش را کشت را. چه بخواهیم و چه نخواهیم وادارمان می کند، نفسمان را بکشیم.
افتاب می رود و ناگهان فضا
تغییر می کند. ابرها سایه
ها را درازتر می کنند. توی
دلم می گویم کم مانده جغدی بخواند و صدای
خنده چندش آور پیرمرد خنزرپنزری به گوش
برسد. مرگ سحر انگیز است.
جاذبه غریبی دارد. رازی
که نمی شود کشفش کرد. آرامشی
که نمی شود به تصویر کشید. سالها
وقتی در میان قبرها قدم زده ام به آرامش
مردگان و خلوتشان غبطه خورده ام. اگر
اکنون می توانستی از مرگ چه می نوشتی،
صادق خان؟
آفتاب برمی گردد. سنگت
می درخشد. انگار دریچه ای
از آسمان به روی مزارت باز است.
دوستدارانت قبل از من، مزارت
را گلباران کرده اند. انگار
می شنوم که می گویی وای به حال مملکتی که
من بزرگ ترین نویسنده اش باشم. نه
تو بزرگترین نیستی، صادق خان!
تاثیرگذارترین اما! اینکه شصت سال بعد از مرگت مرا تا اینجا کشانده ای نشان می دهد که نمی توان فراموشت کرد! شاید
غم انگیزترین اتفاقی که افتاد این بود که
بوف کورت ادامه پیدا نکرد. گاهی
فکر می کنم که در اوج آفرینش بودی و چه های
می نوشتی اگر می ماندی. رفتن
را ترجیح دادی به زندگی میان رجاله ها!
سالهاست که تحسینت کردم برای
این تصمیم. آدم وقتی می
داند که به آخر خط رسیده باید برود.
هرچند همیشه آرزو کرده ام که
کاش آخر خطتت کمی دورتر بود. بعد
از دو سه کتاب دیگر به پختگی بوف کور.
دلم نمی خواهد بروم، صادق خان.
اما می دانم که این فضا دوباره
مرا به اینجا برخواهد گرداند و این بار کسی به حرمسرا نمی فرستتم. ته
دلم می دانم که هر وقت به پاریس بیایم،
سری به تو خواهم زد. تصورت
می کنم که شب ها برمی خیزی و دور از هیاهوی
مردگان دیگری در پرلاشز قدم می زنی.
سرد است. باد
سوزآوری می وزد. جغدت جان
می گیرد و دنبالت می کند. ماه
زیر ابر را تماشا می کنی و گاهی با نویسنده
های دیگر گپ می زنی. تا درِ
پرلاشز می آیی و فکر می کنی که این
بار بیایی بیرون. سری به
ایرانی که ترکش کردی، بزنی. روزگاری
عاشقش بودی. دلت تنگ شده
است. یاد ناسزاها می افتی،
یاد رجاله هایی که چیزهایی ندارند که
روحشان را مثل خوره بخورد و بخراشد، یاد
مهردادهایی که جامعه سنتی لهشان می کند
و درخشنده هایی که می میرند. یاد
صورتک هایی که همه بر چهره زده اند و
روشنک هایی که قربانی می شوند. سالها می گذرد و زمان انگار عقب رفته است. نگاهی
به آرامش پشت سرت می اندازی. جغدت
صدایت می کند. در را می بندی و برمی گردی.