Monday, 28 January 2013

فرخنده باد!


نکته پیش از خوانش: من و این دوستم اصولا نمی تونستیم حرفای جدی مون رو جدی بزنیم. شما خیلی بازیگوشانه بخونین!!

۴-۵ سال پیش، یه روزی

ما حرف زدیم. هیچ کدوممون بچه نمی خواییم. توافق کردیم.

پوزخند

باز تو از اون سکوت پرحرفی هات کردی! نه بفرما با نظرات مشعشعت و دلایل مدللت ثابت کن که من یا اون چرند می گیم!

دلایل مدلل؟ بحث رو مختومه اعلام کنیم. گل به تیم خودی! یک هیچ به نفع من!

مار با مقادیری زهر خوفناک! برو رو منبر!

اول که ببین من دارم با احترام سکوت معنی دار می کنم، نمی گذاری ها! دوم، من جسارت نمی کنم به آقای دکتر! مخصوصا که فردا تو دفاع آزاده می بینمشون و دچار وجدان درد می شم. تو پرانتز این شوهر تو کی می خواد یاد بگیره مثل آدم رفتار کنه یه جواب سلام درست حسابی بده. دیگه الان که خط قرمز طی شده و خواجه حافظ هم از رابطه شما خبر داره؟ تازه من هیچوقت شاگردش نبودم که! فقط دوست دوست دخترش بودم!! اصلا...

انحراف از موضوع!!

Got carried away خب! یادت باشه هولدن گفت اون پسره که بچه ها اینطوری سرش داد می زدن خودکشی کرد!! anyways!! ما بچه نمی خوایم یعنی من الان بچه نمی خوام! هر وقت خواستم شما مکلفی به تکلیف!! شرعا و عرفا و قانونا و خاله زنکا!! اصولا این حنا برای رنگ داشتن باید چند روز تو حنا بخوابه! اگه تو انقدر     می کنم. خنگی که باور می کنی، نشون نده که من به دوستی ام باهات شک می کنم. 

تو به چی شک نمی کنی؟ تو عقدنامه بنویسیم خیالت راحت می شه؟

اول که به من چه! دوم، حقوق قانونی رو تو شروط عقدنامه ای نمی شه عوض کرد. خرجش یه دادگاه ناقابله و یه شکایت کوچولو. سوم که به من چه! اگه به من باشه که تا گواهی وازکتومی از پزشکی قانونی نشون نده، حسن نیتش رو باور نمی کنم. مخصوصا که این حرف استادیه که دوست سال اولی منو از راه به در کرد در حالیکه به همه گفته بود زن داره!! همه قشنگ قشنگ از نیچه و روسو و دکارت نقل قول می کنن ولی وقتی پای عمل می رسه یه دفه برمی گردن به دوره غارنشینی! 

یعنی آدم به بدگمانی تو نوبره ها!! حالا می بینی!

لبخند گربه قناری قورت داده ای!

کوفت!!

هفته پیش، یه روزی

باخبر شدیم که داریم خاله می شیم. مبارک باشه! 


پ. ن. هولدن ناتوردشت
پ. ن. بعدی   مکلف به تکلیف مال متولد ماه مهره. گروه ب سیجی هایی که معروف بودن به سامورایی ها. فکر کنم تو فیلم اتابک نادری این عبارت رو به کار می بره. 






:I




اون که گفته خنده بر هر درد بی درمان دواست، گلودرد زمین گاز زنانه با تب و لرز در حد رقص عربی و تهوع اضافه نداشته! آدم وقتی تک تک لنف هاش درد می کنه اصولا نمی تونه بخنده!!

پ. ن. من همین جا درود می فرستم به بانوان شجاعی که ۳-۴ ماه تهوع تحمل می کنن، این یه شبانه روز منو به فکر هاراگیری، الکتروشوک، آمپول هوا یا شوک انسلین انداخت!‌ الان احساس اون دو تا پسر آلمانیه رو دارم که ماه پیش خواستن درد زایمان رو تجربه کنن و کم آوردن بدجور!! یکی شون که طفلک می گفت اصلا از پدر شدن پشیمون شده اگر قراره زنش اینجوری زجر بکشه! (ویدیوش رو یاهو هست. پیدا کنین خب. همه کارو من باید بکنم؟) بامزه اش گزارشگره بود که گزارشش رو اینجوری تموم کرد که تازه به شرطی که زنش مثل خودش نباشه که وسط کار پشیمون شه و بگه دیگه نمی تونم تحمل کنم.


سانفرانسیسکو در اروپا




یعنی فکر کن صب کله سحر داری از پله می ری بالا و به این کیو می گی بیبر!! چرا شما سر کلاس نیستین؟ بعد پسره ورپریده زل می زنه تو چشات می گه (معلومه من کیو رو دوست دارم، نه؟) ما الان شما نداریم، sex education داریم. (ساختار گرامری جمله رو دارین؟ بچه جای منو با چه کلمه ای عوض کرده!). بعد شما که از خوشحالی که یک ساعتتون آزاد شده تصمیم گرفتین یه پوست تازه بخرین و دارین فکر می کنین الان فصل حراج هاست و کجا می شه یه پوست نو مرغوب خرید، می رین سمت دفتر که از صحت خبر مطلع بشین. یه ضرب المثل چینی می گه خبرهای دانش آموزی هر چقد هم که دانش آموز رو دوست داشته باشین مثل خبرهای روزنامه کیهانه! بعد از دفتر به شما اطلاع می دن که این نوگلان ۱۶ ساله باید برن اون ساختمون، شما هم باید همراهی شون کنین و باهاشون بشینین. مخصوصا که ممکنه بین معلم فرانسویی که انگلیسی حرف می زنه و بچه آمریکایی- انگلیسی ای که فرانسه حرف می زنه، نقص فهمی پیش بیاد و چند تا نوزاد این وسط یهو مجبور شن به دنیا بیان. به شانستون لعنت می فرستین و زیر لبی از خودتون می پرسین به من چه خب؟ اصلا این بود آرمان های ما؟ و می رین سراغ بچه ها که راه بیفتین. به نظر میاد من baby sitter تونم.  حالا اینکه شما درباره مسایل سانفرانسیسکویی کلاس دارین و هنوز به baby sitter هم نیاز دارین، خودش مساله جذابیه. اون وسط به یکی که می گه you look frustrated, maybe... می گین don't you dare finish that sentence و با یک سری بچه لپ گلی می رید به اون ساختمون. خدا رو شکر ناظم محترم هم اون وسط سر می رسه و از برنامه امروز خبر نداره و سعادت پیدا می کنین که توضیح بدین داریم برای امر خیر می ریم اون یکی ساختمون. 
یکی از بامزگی های این کلاس من هم اینه که به شکلی بسیار مسلمانانه به ازای هر پسر ۴ دختر تو کلاس هست. بعد این پسرا انقدر احساس ناامنی می کنن که یک کولونی تشکیل می دن در ردیف پشتی. معلمشون درسش رو شروع می کنه و این جونورهای من می خندن کلی! معلمه طفلک چند بار تکرار می کنه که قضیه چیه و سوال دارین؟ و من انگلیسی می فهمم ها و آخرش من یه فکر بکر به ذهنم می رسه و می رم به پسرام می گم از الان هرکی بخنده می شونمش بین ۲ تا دختر و سکوت برقرار می شه بالاخره!
خلاصه اینکه آقا ما مستفیض شدیم که به یه زبون جدید کلی چیزای بارنکلی بشنویم. البته درسشون ۲ ساعته بود و من فقط ساعت اول رو بودم. بنابراین فقط درباره ساعت اول می تونم حرف بزنم. اول که از کلاس های ما به مراتب بهتره. در این که شکی نیست! (بنده سعادت داشتم که تو دانشگاه از کلاس تنظیم اخراج بشم  و مدل بارت نونصد بار رو تخته بنویسم که من تنظیم را جدی می گیرم. دیگر سر کلاس نمایشنامه نمی خوانم! این درس مسخره نمی باشد!!). یه آناتومی کلی برای بچه ها توضیح می دن و اینکه چه اتفاقی می افته که لک لک ها و پریای چمنزار دست به کار می شن. یک سری آدرس به بچه ها می دن که می تونن همه اطلاعات و لوازم جانبی رو رایگان دریافت کنن. از همون اول به همه می گن که گاهی هیچ کدوم از پیشگیری ها جواب نمی ده و اگر این اتفاق افتاد شما می تونین خودتون یا همراه مشاور مدرسه برای سقط جنین به بیمارستان فلان برین. سقط جنین دارویی هست و تا ۳ ماه اینجا مجازه، بنابراین باید زود تصمیم بگیرین. اگر نخواین، والدینتون رو باخبر نمی کنیم ولی تجربه نشون داده که والدین از اونی که شما فکر می کنین منعطف ترند و بهتره که بهشون بگین (منظورشون والدین اینجایی بود! شما به خودت نگیر!). برای سقط جنین، باید همراه داشته باشین و یک روز تو بیمارستان بمونین. اگر دوست پسرتون همسن خودتون هست خطری تهدیدش نمی کنه ولی اگر یه دختر زیر ۱۶ ساله (اینجا زیر ۱۶ سال minor حساب میشه!) بچه یه مرد ۲۸ ساله رو حمل کنه، این یه کیس سواستفاده جنسیه و مقامات قضایی رو باید خبر کرد و... خلاصه بهتره که مواظب باشین که چنین اتفاقی نیفته جون با اینکه مساله قابل حله از نظر روانی کنار اومدن باهاش سخته. با همه اینا اگر اتفاق افتاد شما هیچ تقصیری ندارین و این قضیه نباید روی زندگی تون تاثیر بگذاره. می بینین چقدر دیدگاهشون شبیه ماست که عقیده داریم تجاوز شونده غلط کرده که متجاوز متحرک شده، باید هم شلاقش زد هم به عقد متجاوز درش آورد تا اس لام به خطر نیفته!

نکات جذاب جانبی
من بعد از یک ساعت پاشدم برم سر کلاس بعدی ام، بعد این لورا با یه قیافه ای که انگار وردومورت داره بهشون درس می ده بدون صدا التماس می کنه نرو! بمون! ما رو اینجا نگذار! غلط نکنم بچه ترسیده بوده که ساعت دوم عملی باشه! 
در کمال بدجنسی یه جاهایی برگشتم زل زدم تو چشم پسرام و باعث شدم از قرمز ملایم به بادمجونی تیره تبدیل شن!
برخلاف اونی که به خورد ما دادند، چنین مسائلی نادره! دوست من می گفت تو دبیرستان ما یکی حامله شد! فکر کن! آدم فکر می کنه تو دبیرستان بالای شهر، وسط بچه های خانواده های تحصیلکرده با این مسائل رو به رو نمیشه! اتفاقا اروپایی ها دید مثبتی به قضیه ندارن. اما اگر اتفاق افتاد دختره (اونم فقط دختره رو!!) دار نمی زنن! راه حل براش پیدا می کنن!
من در کمال نامردی تو کلاس بعد از ظهر به پی. جی. گفتم چرا گوش نمی دی؟ بحث من به اندازه صب  جذاب نیست؟ صب کلی ساکت بودین همه! بعد اونم از من نامرد تر برگشته می گه هفته پیش که بحث جذاب بود!! (بحث هفته پیش بماند برای بعد! همین قدر بدونین که داشتیم درباره To Kill A Mocking Bird و تبعیض نژادی بحث می کردیم، یه دفه دیدیم وسط سانفرانسیکو وایسادیم! کمی تا قسمتی هم تقصیر همین پی. جی. بلا بود!) گوش می کردیم کلی!
یه بحث اساسی مردافکن هم با پسرا داشتیم که گفتن اصلا به ما مربوط نبود، منم راست برگشتم گفتن شما اگر چنین شاهکاری ازتون سر زد، حداقلش اینه که دختره رو تا بیمارستان همراهی کنین! آدرس بیمارستان رو هم امروز بهتون دادن! Burn!!! خیلی هم مربوطه!!
اما واقعا من از مسوولان خواهش می کنم که منو با بچه ها نفرستن! انگار یه دیوونه رو بفرستی تو دیوونه خونه، نبض بقیه رو بگیره! خودم از همه غیرقابل کنترل ترم!!

دخترها و پسرها



دوست سنگالی با اصرار مکان منو پیدا کرده و یه بعد از ظهر با نگرانی منو زیر نظر گرفته. بعد که می گم نکنه بچه ها بهت خبر دادن فردا تو مدرسه می خوان منو منفجر کنن؟ می گه دیشب جمیل گفت سه شنبه دیدتت و به من سلام رسوندی. ایشان همچنین افزود (با صدای آقای بابان بخونین!) پری داره خودش رو با کار می کشه. خستگی رو مولکول های صورتش پیداست  (یعنی اینا ایران منو می دیدن چی می گفتن؟). می گم بعد تو نگران شدی و اولین کارت این بود که منو پیدا کنی و ببینی حضرت مرگ پشت سرم حضور داره یا نه؟ می گه نه اولین کارم این بود که سرش داد بزنم که تو می بینی انقدر خسته است و ساعت ۶ بعد از ۸-۹ ساعت کلاس مجبورش می کنی بهت درس بده؟ 

پ. ن. ۱ همیشه دخترا! های-فایو بروٍئت!

پ. ن. ۲ بی انصافی نکنم وقتی جی. به ملکوت اعلا پیوست، این رفیقمون پیغام داد من به جای این درس ها برات تلفن می گیرم. فقط چون یه ماه بعد از حادثه یادش افتاده بود، من پینکی رو خریده بودم دیگه.

پ. ن. ۳ مقادیر ایرانی اونجا بودن که اگر اپسیلنی شک داشتن هم نژادیم، وقتی زبون مکالمه رو شنیدن و تلفن برادرمون زنگ خورد (۸۳٪ این معتقدین از زنگ موبایلشون تا آهنگ های ام. پی. تری شون تا آهنگ خوش آمد کامپیوترشون قرآنیه!)شک شون به یقین تبدیل شد که من نمی فهمم و شروع کردن به مسخره کردن به پارسی!

بارنی کوچولو ها



می گم attractive؟ قبل از اینکه کسی معنی کنه، کیلین با یه قیافه آب از دهان آویزان!! می گه mmmm! Attractive! کتی به شدت سعی می کنه خنده اش نگیره ولی وقتی من مستاصل نگاش می کنم که I think he hit puberty right in the middle of my class!!! منفجر می شه!!

پ. ن. ۱ دوستی عقیده داره که یه خاصیتی تو من هست که عنصر بارنیم بچه ها رو تقویت می کنه!

پ. ن. ۲ در همون راستا!! می گم کی برا خانم ها می گیم handsome؟ و تیبو با حرکت دست یه خانم بسیار خوش هیکل curvy رو تو هوا ترسیم می کنه! کتی این بار حتی سعی نکرد تظاهر کنه که جلوی خنده اش رو می گیره وقتی من جیغم در اومد که پسرا دیشکنری تون رو آپ دیت کنین و هم معنی های غیر غارنشینی ندین!!



Saturday, 19 January 2013

تشخیص دوگانه!!

 

یه دفه نیگاه کردم دیدم ۱۰ دقیقه از اپیسود رفته و من نفهمیدم که دارم سریال رو به فرانسه می بینم! نمی دونم خوشحال باشم که فرانسه داره برام طبیعی می شه یا برا خودم نگران بشم که صدای سوپر مشخص هیو لوری عزیزم رو تشخیص ندادم!



A very good question!



from: http://www.glasbergen.com/education-cartoons/


;)

 
بامزگی این اروپایی ها اینه که هوا بس ناجوانمردانه سرده! سرها هم در گریبانه! اما همه با کلی خوشرویی سلامت را پاسخ خواهند داد!!

پ. ن. زمستان از اخوان ثالث

استاد جون محشر!

  

برا استاد جون ای میل زدم که کتاب شرلاک و بینارسانه رو دیدین؟ ای میل زده من سفارشش می دم! نخری ها!! اینهههههههه!


:)


امروز تولد یکی از انسان ترین آدم هاییه که من تو زندگی ام می شناسم. یکی از اون انسان هایی که اگر به دنیا نمی اومدن، دنیا یه چیزی کم داشت. از اون آدم هایی که که سال هایی که ازش می گذرن مبارک می شن! اونه که سال ها رو تبرک می کنه! هیچی! فقط می خواستم به خودم یادآوری کنم که هنوز انسان هست حتی اگر آدم مرده باشه!

پ. ن. جمله های بالا مخلوطی اند از فریدون مشیری و روز هشتم و من! خودتون رفرنس ها رو بیابین لطفا!



مومنت! مگه ناموس غیاث آبادی ها رو مغز سرشونه؟



مش قاسم رو یادتونه؟ یادتونه همه چیز رو به ناموس ربط می داد و هی می گفت که غیاث آبادی ها از این بی ناموسی ها نمی کنن و بعد که آسپیران و مادر و خواهرش اومدن و ما غیاث آبادی ها رو می دیدیم و تازه دوزاری مون افتاد؟ خوندین که قانون جدید پاسپورت قراره غیرت مرد ایرانی رو به جهانیان نشون بده؟ می شه بسه؟

پ. ن. ۱ این آنتن دهی غیرت مردای ایرونی، منو کشته!! بعد آنتن دهی بقیه خصوصیات مثل شعور، سخاوت، آدمیت در حد فوتون های زیر دریاست!!

پ. ن. ۲ عنوان از دایی جان ناپلئون. اسدالله میرزا در جواب مش قاسم که می گه غیاث آبادی ها از این بی ناموسی ها نمی کنن و کلاه گیس سرشون نمی گذارن، اون جمله رو می گه! میشه بسه که هم معروفه
 
پ. ن. ۲ غیاث آباد باید نزدیک های برره، نزدیک های خودمون باشه!

مینا ۱۶۰

 

مینا می خوای گاهی یه جور رفتار کنی که آدم باورش بشه شما در زندگانی گذشته ات انسان تشریف نداشتی؟

جیک، جیک، جیک، جیک! (نه! جیک جیک مینایی! نه! جیک جیک با صدای آدمانه!)


پنجه را گز نمود و گفت وجب!

 

اسمشو نبر گفته ما داریم در زمینه اقتصاد جهانی اول می شیم (خبر رسیده که پینوکیو تازگی ها وقتی خبر تازه ای از اسمش می رسه رعشه های عصبی می گیره!!) فقط یه مشکل کوچولو هست! اونم تحریم های جهانیه
 
از کرامات شیخ ما این است
                               شیره را خورد و گفت شیرین است
 
باز خوبه بعد از این همه سال بالاخره فهمیده!

پ. ن. شعر از قصه ها و مثل ها، جلد سوم! همون بنفشه! (می دونین که من اینجا به اصل متن دسترسی ندارم، دارم حافظه ای می نویسم دیگه؟) فکر کنم منتسب هست به ملانصرالدین. اینم کاملش:
از کرامات شیخ ما چه عجب؟         
                                  پنجه را گز نمود و گفت وجب
از کرامات شیخ ما این است 
                               شیره را خورد و گفت شیرین است
یک کرامات دیگرم دارد
                               ابر را دید و گفت می بارد
زن نو را عروس می گویند
                                 مرغ نر را خروس می گویند
آنچه در جوی می رود، آب است
                           آنچه در چشم می رود، خواب است


Une Métamorphose Iranienne


Mana Neyestani     


من بالاخره این کتاب رو خوندم. بار اول اشتباهی تو یه مدیاتک دوردست سفارشش داده بودم وقتی رسید تنبلی ام اومد برم تا اون سر شهر! دوباره تو این مدیاتک در خونه سفارشش دادم.


قصه ماجرای همون سوسک معروفه که به قول آقای نیستانی از کاغذش در می ره و یواش یواش می رسه به آذربایجان! ماجرا از کلوزآپ، وحشتناکه! اینکه تو این دوره یه نفر به خاطر یه کارتون که تازه توهین آمیز هم انصافا نبود مجبور بشه چنین ماجراهایی رو از سر بگذرونه

 بخش فرارش از ایران که دیگه هیچی! یعنی اینکه تو دنیای به این بزرگی هیچ جایی نداشته باشی که بری. از کشورت وحشت داشته باشی و به امید اینکه یه جایی، هر جایی، بپذیرنت کشور به کشور بری! به آقای نیستانی حق می دم که انقدر تلخ باشه! هممون حق داریم که انقدر تلخ باشیم!


آسپرین برای بز؟

 

اخبار رو بخونی می بینی که ملت دارن خودکشون و دیگرکشون می کنن برای آب دماغ بز!!! تقصیری هم ندارن طفلک ها!! یکی شونم دبستان رو تموم نکرده که این جمله حضرت علی رو خونده باشه!!

پ. ن. اصولا بز در مملکت داری نقش موثری داره! شما خواسته هاتون رو داد می زنین، اونا مثل بز نگاتون می کنن! بعد سرشون رو مثل بز تکون می دن! البته حیف بز! بز حیوون نجیبیه طفلک! 

 

Thursday, 17 January 2013

پشت شیشه برف می بارد....

 
پشت پنجره دارم برف رو نگاه می کنم. همیشه عاشق این سپیدی ای بودم که همه سیاهی ها رو می پوشونه. عاشق برفی که روی درخت ها می نشست و انقد سحرت می کرد که نمی فهمیدی چند ساعته تو ترافیک گیر کردی. یاد درخت های ولیعصر می افتم تو روزهای برفی. یاد دانشگاهمون! یاد خیلی چیزها
 
دارم از پنجره بیرون رو نگاه می کنم که یکی یواشکی به پارسی با همون ر های فراری که فرانسوی ها نمی تونن تلفظ کنن می گه برفیه؟ برمی گردم. آقای لیکله. آقای لیکل مهربون همیشه با این تک کلمه هایی که از پارسی یادش مونده، منو شگفت زده می کنه. می خندم. می گم آره! برفیه!

پ. ن. عنوان دزدی از فروغ فرخزاد


دوستم نداری یعنی من هستم. دوستم داشته باش.

 

نمی دونم چی شد که برگشت گفت منو که می دونم دوست نداری! بلند گفت. شاید نمی خواست بلند بگه. بچه ها همه برگشتن نیگاش کردن. انتظارش رو نداشتم. با تعجب پرسیدم دوستت ندارم؟ بلند گفتم. بچه ها با هیاهو دست زدن! جوردن اون وسط در حالیکه سعی می کرد صداش بهشون برسه گفت پرسشی گفت! خبری نگفت! داشت سوال می کرد! هیییی!! 
 
فکر می کنم چیکار کنم. بار اول نیست که یه بچه توجه طلب!! کلاس منو به هم ریخته که بهم بفهمونه منو ببین! حتی اگر درس نمی خونم و شلوغ می کنم. فکر می کنم. به تام می گم بخون. حواسم نیست. متئو داره بحث می کنه که شهرت دردسرهای خودشو داره و اگر کسی تلاش می کنه که مشهور باشه باید بپذیره این ور ماجرا رو هم! فکرم به جوردنه!

ده دقیقه بعد، لامپ ۱۰۰ وات بالای سرم چشم بچه ها رو می زنه. جوردن داره مثل همیشه پیتر رو از راه به در می کنه که یه شلوغ بازی راه بندازه. می گم بچه ها! یه تنبیه جدید داریم! گوش ها تیز می شه. می گم اونایی که همه اش تو کلاس حرف می زنن، معلومه که دلشون می خواد حرف بزنن ولی وقت بهشون نمی رسه. نظرتون چیه که هرکی تو کلاس حرف زد، یه داستان بگیره و جلسه بعد ۱۰ دقیقه وقت داشته باشه که داستانه رو هر جور که می خواد، برامون تعریف کن. اسم اون ۱۰ دقیقه رو می گذاریم Jordan Time!! به اسم جوردن که هم همیشه حرف می زنه و هم نفر اولی خواهد بود که برامون داستان می گه. از این به بعد هرکس وسط درس حرف بزنه Jordan Time می گیره! بچه ها جوردن رو نگاه می کنن و دست می زنن. جوردن لبخند می زنه


 

مینا ۱۵۹

  

هوا زیر صفره! انقدر سرده که من تو خونه آستین بلند تنمه که برا من رکورد محسوب میشه! یه دفه می بینم یه مینای آب چکان به سختی پرواز می کنه و می شینه رو صندلی. روبروی چشم های متعجب من پرهاش رو تکون می ده و همه جا رو آبیاری قطره ای می کنه. معلومه سردشه! تا پاشم سشوار رو بیارم، رفته تو کشو، نشسته رو پاسپورت من! (بله همون نوئه!!) و داره سرفه می کنه!

پ. ن. خشک کردن مینا تقریبا ۴۰ دقیقه طول کشید. یعنی فکر کن چقدر خیس بود!

Thursday, 10 January 2013

سوزش ممنوع!

 
من، پریای خط خطی، همین جا خودم رو چلنج می کنم که تا چهارشنبه هفته دیگه پونزده صفحه مقاله داشته باشم! چه شاگردان دچار کمبود سواد بشن، چه نشن!! خسته شدم از شمع سوزان بودن!!




معلم موثر

 
فکر کن داری خیلی جدی فرق بین will و going to رو توضیح می دی که لویک برا نونصدمین بار جلو چشمت بلند می شه و می ره به سمت سطل آشغال و تو خیلی جدی رو به بقیه می گیI'm going to kill him! و بچه ها برات توضیح می دن که technically تا وقتی نقشه دقیق برای کشتنش و محلش و ابزار جرم نکشیدی باید از will استفاده کنی! آخ که اشک تو چشم آدم حلقه می زنه وقتی شاگردانش انقدر با دقت بهش گوش کردن!!!!!




نجامین باتن، تیر شکسته و من!



به میمنت و مبارکی من پاسپورت جدیدم رو گرفتم! این پاسپورت رو بگذاری کنار اون یکی به یه نتیجه بامزه می رسی! عکس این یکی از اون یکی ده سال کوچیکتره! انگار من دارم به جای اینوری به اونوری حرکت می کنم! خودم هم نمی فهمم این روسری سفیده که منو به قیافه یه بچه دبیرستانی کاهش داده یا نیروی شگرفی که صرف می کنم که در بچگی بمونم سرانجام نه تنها نتیجه داده که کمی جلوتر از نتیجه عمل کرده! در هر دو صورت تولد پاسپورتم مبارک!‌ هرچند در ۵ سالگی به لقا الله خواهد پیوست!

پ. ن. معلوم!! تو هر دو رمان، قهرمانش به عقب حرکت می کنه!!

 

:|

  
شما باشن چشاتون گرد نمی شه که روز اول لوک رو صدا زده باشین، اسکای واکر و امروز بفهمین هنوز بچه ها گاه و بیگاه صداش می زنن اسکای واکر!! خوبه جلو خودم رو گرفتم و به جاناتان نگفتم مرغ دریایی!!!



سوپر-معلم ها!

 
میزگرد داریم! انگلا و سایمون مخالف شوهای واقعی اند! روری و متئو موافق اند! فرگل رییس جلسه است! آرنود نوبت ها رو کنترل می کنه! آنتیگنی، گایا، جوردن و لیام تهیه کننده و کارگردانند! اندرو، الپ، تام و الیس از شرکت کننده ها تو این برنامه هان! الکزندر، ژولین، سوفی و لیام خبرنگارند و بقیه در دنیای کلاس به سر نمی برند! بحث گرم تر می شه! همه هی به تخته نزدیک تر و نزدیک تر می شن! فرگل، آرنود و الکزندر در کمال کلافگی سعی می کنن نگذارن همه با هم حرف بزنن و همهمه نشه و البته همه در زمان کوتاهی حرف بزنن! اما صدا ها هی بالاتر می ره و جوردن به صورت خطرناکی با هر جمله تن صداش هم صعود می کنه و فرگل تو اون هیر و ویر با درموندگی به من می گه شما چطوری به ما درس می دین؟

کمال صداقت

 

مارتین رو نرو من سرسره بازی می کنه! یکریز می پرسه می شه اون ور بشینم؟ نیگاش می کنم و می گم می تونم بهت اعتماد کنم که امروز جای صورت الکزندر رو مشتت نباشه؟ با یه لبخند شیطونکی و در کمال صداقت می گه نه! با یه لبخند شیطونکی و در کمال صداقت می گم نه!!




:|

 
آخه دوست خانم جون! وقتی حرفی نداری بزنی! وقتی سالی یه بار وقتی کتاب می خوای به من ای میل می زنی! وقتی آدم جواب می ده و شما تا سال بعد که بری تهرون و از در بوف رد بشی و نوستالژی تو گلوت قلمبه شه، یه ای میل جدید نمی زنی!‌ چرا ای میل هات با بی معرفت شروع می شه؟

پ. ن. این فقط یه گلایه است! سرم به دیوار!! همه وقتی یکی داره می ره خارج، گوله گوله با دل بریون اشک می ریزیم و ماه اول هر روز بهش ای میل می زنیم و بعد یادمون می ره! اما مساله این نیست! قضیه اینه که چرا باید آدم نامه اش رو منفی شروع کنه؟

برای ثبت در تاریخ!

 

من سه شنبه از ۶ تا ۱۰:۳۰ اولیا دیدم، امروز از ۶ تا ۹:۳۰! بعضی اولیا رو هم دو بار دیدم چون جدا شده بودن و نمی خواستن ریخت هم رو ببینن! یعنی دو تا جلسه دیگه اینطوری و من در حد آراگون فرانسه حرف خواهم زد.

پ. ن. شیفت مدام از فرانسه به انگلیسی می تونه تمام مدارهای مغز آدم رو جا به جا کنه! انقدر که دم در برگردی خیلی جدی فکر کنی کدوم وری بیرونه الان؟ دریدا احتمالا در چنین حالتی تئوری بیرون و درونش رو نوشته!!


مینا ۱۵۸



بعضی روزا بالا بری، پایین بیای، مینا رو سر شما جا داره! رضایت هم نمی ده بره پایین!

پ. ن. معمولا روزهایی که شبش کابوس دیده یا روز قبل زیادی تنها مونده!



:D

 
 
داشتم می گفتم که You'll write a paragraph and.. که دیدم باز این ارنود موبایل به دسته و اضافه کردم put it in your bag! که تام طفلک که مثل یه پسر خوب داشت یادداشت برمی داشت که تکلیف شبش یادش نره با تعجب سرش رو بلند کرد و پرسید We'll write a paragraph and put it in our bags? Why? بعد همه می پرسن چرا کلاس من همیشه در حال انفجاره!


Sunday, 6 January 2013

:|




این روزا برای یه نون سنگگ، چند تا ام ام  باید داد؟  


ما ایرانی های بی هوازی!



احتمالا به زودی هوا رو هم از چین وارد می کنن !!




Jane Eyre



I would always rather be happy than dignified.

                        
                                            Charlotte Bronte

کریس ها!




فکر کن بری تو اپل شاپ و آقای محترم مشاور، خودش رو معرفی کنه کریس!!!  بعد تو هم عادت داشته باشی کامپیوترت رو با اسم  مورد  التفات قرار بدی! الان آیکن من که دارم می کوبم به پیشونی  ام و سر به نشان  من آدم نمی شم به چپ  و راست  تکون می دم!    


پ. ن. ۱ این آقای محترم ۲ ساعت  و نیم با صبر و حوصله به همه سوال های اپلی من جواب داد. انقدر که الان از من بپرسین آی پد چند تا پیکسل  از آی پد مینی بیشتر داره، می تونم جواب بدم. البته  اینکه من همه سوالات اپلی ام رو رو سر کریس هوار کردم برای این بود که گفت سلام و من پریدم هوا که انگلیسی هستی ؟  کلا تجربه بامزه ای بود. شاید بعدا بیشتر نوشتم. اما اینا رو بخونین:

فروش اپل واقعا به ایرانی هایی که می خوان برگردن ایران ممنوعه!  البته کریس می گفت خودش و بیشتر فروشنده ها عقیده دارن که این قانون ابلهانه ایه و وقتی با ایرانی ها مواجه می شن بروز نمی رن طرف ایرانیه! ( من الان  دارم فکر می کنم به عبارتی: ایرانی دیدی، ندیدی! توهین کجا بود؟ خودم اونجا چه می کردم پس؟)! 

شما دم هر اپل شاپی که باشین،  متصل می شین به فضل و قوه...... ببخشین به اینترنت اپل شاپ!  و بامزه اش اینه که خیلی عادیه که برید تو و بشینین اپلتون رو اپ دیت کنین!  کریس داشت می گفت چرا pages روش نمی گذاری و جواب من که هفته دیگه! گیجش کرد که چرا می خوای بیای تا اینجا. خب همین الان آپ کن. بعد من قیافه ام شبیه علامت سوال شد و اطلاعات بالا به دست اومد! بعد گفت با اینترنت خونه آپ نکنی ها! یا برو دانشگاه یا بیا اینجا! 

اون ور یه سالن مد هست از کیف ها و وسایل کناری! اپلی! یعنی کم مونده یه سری مانکن کت واک برن وسط مغازه، وسایل  رو به نمایش بگذارند!

برای مک بوک سی درصد تخفیف دانشجویی هست. اما آی پد تخفیف دانشجویی نداره!

شما می تونین تقریبا ۲۰۰ یورو بدین برای ۲ سال گارانتی بیشتر یا همون اپل کردیت! جو نگیرتتون! شما تا یکسال بعد از خرید فرصت دارید که اون گارانتی اضافه رو بگیرید. بعد هم تو اون یکسال کامپیوتر یا آی پدتون گارانتی اصلی داره و هیچ اتفاقی براش نمی افته. شما هم با جیبی آسوده تر! گارانتی ۲ ساله رو می گیرید که با گارانتی اصلی میشه ۳ سال!


بقیه اش برای بعد! فقط یه نکته بامزه که بچه های کریس تو مدرسه ای  اند که من هستم! فکر کن یعنی! 


Moms!


From:http://www.dennisthemenace.com/90sretro.html


Thursday, 3 January 2013

آقا صادق سلام رسوندن!




یک هفته است که می دانم به زودی گذرم به پاریس می افتد. نگاهم رو نقشه می چرخد و از همه دیدنی هایی پاریس روی یک نقطه ثابت می ماند. وقتش رسیده است. می دانم که می آیم.


از سف ارت می آیم بیرون و فکر می کنم به غرابت فضا! فکر می کنم که می شود بالای سف ارت نوشت البعثه الاسلامیه فی البلاد الافرنجیه و خنده ام می گیرد. کنایه آمیز است، صادق خان! تصویری که از جامعه هشتاد سال قبل به دستمان داده ای با تصویر امروز فرق چندانی ندارد! با علویه خانم ها و حاجی آقاها زندگی می کنیم و هنوز فضا توپ مرواری ای است! دنیا از ۶۲ سال پیش که ترکش کردی نایستاده! صادق خان! ما ایستاده ایم اما!


از در که وارد می شوی فضا می گیردت. درخت و قبرهای چند صد ساله! گورهای گوتیک و فرشته های نگهبان! سبز! سایه روشن! صدای پرندگان! آرامش

نامت روی تابلوی دم در نیست! فقط فرانسوی ها هستند و البته اسکار وایلد! مردم می روند به سمت شهرداری که نقشه را بگیرند. من اما نگاهی به تابلو راهنما می اندازم و راه می افتم. می دانم نزدیک مارسل پروست هستی و شهودی می آیم! زرین کلاه وار! مدت هاست که می دانم لحظات لغزنده را نمی توان ثبت کرد! اما می شود حس کرد و حسش با من می ماند! مثل حس دیدن کافه نادری قبل از اینکه مدرن شود


تازه کتاب هایت را می بلعیدم. نوجوان بودم و عاشق بوف کور شده بودم. تخت ابونصر و گجسته دژ در خواب هایم تکرار می شد و فضاهای مالیخولیایی سه قطره خون و س. گ. ل. ل. سحرم کرده بود. کافه نادری شاید آن موقع برایم کارخانه رویاپردازی به حساب می آمد. هنوز فضای تاریک و روشنش را یادم هست. دکوراسیونی که سالها بود که تغییر نکرده بود! لامپ های کوچک کم نور! رومیزی های کلفت مخملی گلرنگ! نشستم و فکر کردم چقدر شبیه تاریک خانه است! پشت همه میزها نشستم. از همه زاویه ها دیدمش. تصورت کردم که پشت دنج ترین میز آنجا نشسته ای و نگاه دقیق بی رحمت، روح آدم ها را می شکافد. در سایه روشنی. می نویسی و مکث می کنی و می نویسی. تا وقتی کافه تعطیل شد، نشستیم. قانعم کردند که برویم. باز می آیی! دفعه بعد که برگشتم دخترها را می فرستادند «حرمسرا»! دیگر نیامدم!



از کناره غربی بالا می آیم. قبرها کهنه اند اما زیبا. خزه گرفته! کدر! ترک خورده! شاید گلبانگ مسلمانی به گوش نرسد اما بی شک پر از آب و آبادانی است. چه جایی پیدا کرده ای صادق خان! می روم بالاتر! قبرها انبوه تر می شوند. بینشان فاصله نیست. انگار مردم در مرگ هم مسابقه گذاشته اند. اسم ها از جلوی چشمم می گذرند. نگاهم به فرشته ها و صلیب ها و مسیح هاست. می چرخم.

سکوت در برابر چرندیاتی که می شنوم عادتم شده است. می گوید و می گوید و می گوید. می دانستی خودکشی ات واگیر دارد؟ می دانستی خواندن داستان هایت یکی از نشانه های افسردگی است؟ می دانستی شیفتگی به دنیای تو خطرناک است؟ بالاخره نگاهی به من می اندازد که واکنشم را ببیند، می پرسم کدام داستانش را خوانده ای؟ سکوت می کند. پوزخند می زنم. رجاله ها، هنوز همان اند که بودند

هوا افتابی است. سایه درختان خطوط موازی گورها را بهم می پیوندد. درخت ها بی برگ اند. اما خزه های سبز و گل های رو مقبره ها، خشکی زاویه های فضا نرم کرده است. پرنده ها می خوانند. فرشته ها همه جا هستند. نگاهم به یک مریم عظیم که مسیحش را در آغوش دارد می افتد و فکر می کنم شب ها چه فضای گوتیگ هراس آوری باید داشته باشد این گورستان! زاویه های خشن ادگار الن پویی، اسرار کافکایی و سایه های تاریک صادق هدایتی! مستقیم ادامه می دهم.
 
همه به خودشان اجازه می دادند که به تو بتازند. ادبی ها! غیرادبی ها! آن هایی که اسم صادق هدایت را فقط رو جلد کتاب های دستفروش ها میدان انقلاب خوانده بودند و آنهایی چیزی بیشتر از سگ ولگرد در کتاب فارسی شان از هدایت نمی دانستند. مقاله هایی که می خوانم تو را تحلیل می کنند، نه نوشته را و حرف هایی که می شنوم به گفتگوهای خاله زنکی بیشتر شبیه است تا نقد. مدت ها بود که گوش نمی دادم. به جایش می رفتم و انقدر با شور می گشتم تا یک نسخه قدیمی سامپینگه و لوناتیک را در کتابخانه پیدا می کردم. کتابی که تاریخ انتشارش دوهزار و پانصد و خرده ای بود.

هر چه بیشتر نهی ام کردند، بیشتر خواندمت! سحرم کرده بودی. ترجمه هایت را خواندم و پژوهش هایت را و نامه هایت را. روی دیگرت را در نامه هایت کشف کردم. این بار نویسنده بزرگ نابغه بوف کور نبودی. پسرک بازیگوشی بودی که می توانست همه چیز حتی خودش را هم به شوخی بگیرد. نامه هایت شاید برای من، روی دیگر وق وق ساهاب بود. کتابی که در سایه بوف کور رنگ می بازد ولی در ژانر ادبی دیگری، از بوف کور کم نمی آورد. یادم می آید که اکثر نامه هایت را در پشت میزت در بانک نوشته بودی. چقدر آن موقع خنده ام گرفت که صادق هدایت و کارمندی بانک؟ روزمرگی برای یک نویسنده نباید کمتر از مرگ باشد. اما نامه ها نشان می داد که روحیه ات را حفظ کرده بودی. چقدر پشت آن قیافه ساکت و مرموز، شور و شر بوده است و چقدر آنهایی که داستان هایت را بر اساس زندگی ات یا بالعکس تحلیل می کنند، خطا می روند. نه اینکه هیچ ردی از زندگی ات در داستان ها نیست. مگر می شود نباشد؟ اما بین نویسنده داستان و داستان فاصله هست. مگر می شود نباشد؟



چشمم نام آشنایی را می گیرد. سعدی؟ می ایستم! ساعدی. یاد ترس و لرز می افتم و گاو. تنها نیستی، صادق خان! ما هیچوقت قدر نویسندگانمان را نمی دانیم. می خواهد فردوسی باشد یا نظامی! ساعدی باشد یا هدایت! باید نزدیک باشم. ته خیابان می پیچم به راست و مارسل پروست روبه رویم است. فکر می کنم که قدم زدن در قبرستان نوعی جستجوی زمان از دست رفته است. نزدیکی دیگر! قطعه پروست را تا ته می روم. نیستی. بر می گردم. دور خودم می چرخم. نیستی. دوباره ساعدی را پیدا می کنم و می رسم به پروست.
این بار با نظم می گردم. روی قبرهای بدون صلیب مکث می کنم. یادم می افتد که در نامه هایت با اسم مسلمانی ات شوخی می کردی. چه صادق هدایت و چه هادی صداقت، هیچوقت درگیر کلیشه هایی که وابستگی های خانوادگی و مذهبی برات می ساخت، نشدی. انقدر غیرکلیشه ای بودی من امروز در یک قبرستان اروپایی، بین صلیب ها و مسیح ها دنبال اسم مسلمانی ات می گردم

تا ته قطعه رفته ام. نیستی. فکر می کنم که چرا انقدر قبرها به هم چسبیده است. کمتر می شود بین قبر ها گشت. یک اسم ایرانی دیگر را می گذرانم. نیستی. دارم ناامید می شوم و فکر می کنم که کاش راهنما را گرفته بودم. در این شهر مردگان چطور پیدایت کنم؟ کجایی صادق خان؟ می چرخم به راست. فضا بازتر می شود. دیگر قبرها چسبیده به هم نیستند. ارتفاع مقبره ها کمتر است و می شود راحت اطراف را دید. چند مقبره دیگر را پشت سر می گذارم. دارم. فکر می کنم که دست از لجبازی بردارم و بروم نقشه را بگیرم. می چرخم و روبرویم هستی.






 گل ها و درخشش زیبای آفتاب، اولین چیزی است که می بینم و جغدت، جغدی که من را تا اینجا کشانده چشمم را می گیرد. ناخودآگاه لمسش می کنم. به شکل عجیبی خوشحالم. اینجا، در این گوشه دنج سبز، زیر این درخت تنومند هیچ اثری از ناامیدی که به تو نسبت داده اند، دیده نمی شود. می نشینم. به صلیب کناری تکیه می دهم. صدای پرنده ها به گوش می رسد. یاد قیافه آبجی خانم می افتم وقتی روی آب پیدایش کردند. چهره ای که هیچ در آن معلوم نبود جز آنکه رفته به بهشت. آرامم. عجب گوشه بهشتیی داری، صادق خان!

دوباره حرفت را پیش کشیده اند و ناسزایت داده اند. پوستم کلفت شده است. ته دلم می گویم دیگر کسی از زنانی که مردشان را گم کردند نمی نویسد و شما هنوز می هراسید. مجموعه داستان هایت شاید به هزار و پانصد صفحه هم نرسد و هنوز انقدر تاثیرگذار هست که لازم ببینند بعد از شصت سال، جهنمی ات بخوانند. خنده ام می گیرد. محلل ها و مرده خورها و دن ژوان های کرج و حاجی آقا ها نمی توانند آرام بنشینند. جایت خالی است که بنویسی صادق خان! جایت خالی است که ببینی خر دجالت به واقعیت پیوسته و زندگی از هنر تبعیت می کندیادم می آید مردی که نفسش را کشت را. چه بخواهیم و چه نخواهیم وادارمان می کند، نفسمان را بکشیم.

افتاب می رود و ناگهان فضا تغییر می کند. ابرها سایه ها را درازتر می کنند. توی دلم می گویم کم مانده جغدی بخواند و صدای خنده چندش آور پیرمرد خنزرپنزری به گوش برسد. مرگ سحر انگیز است. جاذبه غریبی دارد. رازی که نمی شود کشفش کرد. آرامشی که نمی شود به تصویر کشید. سالها وقتی در میان قبرها قدم زده ام به آرامش مردگان و خلوتشان غبطه خورده ام. اگر اکنون می توانستی از مرگ چه می نوشتی، صادق خان؟


آفتاب برمی گردد. سنگت می درخشد. انگار دریچه ای از آسمان به روی مزارت باز است. دوستدارانت قبل از من، مزارت را گلباران کرده اند. انگار می شنوم که می گویی وای به حال مملکتی که من بزرگ ترین نویسنده اش باشم. نه تو بزرگترین نیستی، صادق خان! تاثیرگذارترین اما! اینکه شصت سال بعد از مرگت مرا تا اینجا کشانده ای نشان می دهد که نمی توان فراموشت کرد! شاید غم انگیزترین اتفاقی که افتاد این بود که بوف کورت ادامه پیدا نکرد. گاهی فکر می کنم که در اوج آفرینش بودی و چه های می نوشتی اگر می ماندی. رفتن را ترجیح دادی به زندگی میان رجاله ها! سالهاست که تحسینت کردم برای این تصمیم. آدم وقتی می داند که به آخر خط رسیده باید برود. هرچند همیشه آرزو کرده ام که کاش آخر خطتت کمی دورتر بود. بعد از دو سه کتاب دیگر به پختگی بوف کور



دلم نمی خواهد بروم، صادق خان. اما می دانم که این فضا دوباره مرا به اینجا برخواهد گرداند و این بار کسی به حرمسرا نمی فرستتم. ته دلم می دانم که هر وقت به پاریس بیایم، سری به تو خواهم زد. تصورت می کنم که شب ها برمی خیزی و دور از هیاهوی مردگان دیگری در پرلاشز قدم می زنی. سرد است. باد سوزآوری می وزد. جغدت جان می گیرد و دنبالت می کند. ماه زیر ابر را تماشا می کنی و گاهی با نویسنده های دیگر گپ می زنی. تا درِ پرلاشز می آیی و فکر می کنی که این بار بیایی بیرون. سری به ایرانی که ترکش کردی، بزنی. روزگاری عاشقش بودی. دلت تنگ شده است. یاد ناسزاها می افتی، یاد رجاله هایی که چیزهایی ندارند که روحشان را مثل خوره بخورد و بخراشد، یاد مهردادهایی که جامعه سنتی لهشان می کند و درخشنده هایی که می میرند. یاد صورتک هایی که همه بر چهره زده اند و روشنک هایی که قربانی می شوند. سالها می گذرد و زمان انگار عقب رفته است. نگاهی به آرامش پشت سرت می اندازی. جغدت صدایت می کند. در را می بندی و برمی گردی