داشتم می رفتم طرف دفتر که ربکا گفت دوستت اونجا نشسته. پرسیدم دوستم؟ و رفتم جلوتر و دیدم که فیلیپ نشسته در رفتر رییس. فیلیپ ۴ سال پیش شاگرد من بود. بعد برادر بزرگش شاگردم شد. اما هنوز فیلیپ یک چیز دیگه است. گاهی همدیگه رو می بینیم و جمله هایی که دوست داریم رو تکرار می کنیم. لازم نیست من بپرسم منظورش چیه وقتی رد می شه و می گه اکسلسیور!! یا وقتی من می گم حوله ات همراته؟ و می خنده گه چهل و دو! از اون رابطه های
Kindred Spirit
ی ان شرلی ای داریم. هرچند بزرگ شده و قیافه اش الان بیشتر شبیه دانشجوهای فلسفه ایه که با مسایل هستی شناسی دست به گریبان اند تا پسرک دوست داشتنی ای که من ازش خاطرمه.
خلاصه می رسم دم دفتر و می گم چی کار کردی ؟ رییس خواسته ات؟ می گه نه. با کدوم معلم کار داری؟ هیچکدوم. خب اینجا چه می کنی پسر جان؟ تو زنگ تفریح، دم دفتر مدیر از همه جا ساکت تره. می خوام این فصل این کتاب رو تموم کنم.
دلیل داره که فیلیپ هنوز دوستمه!
No comments:
Post a Comment