امسال قبل از کریسمس رسما از خدا معجزه درخواست نمودم. 'خدایا! یه این طرفی، یه اون طرفی.' خط و نشون هم کشیدم که قبول نیست که یکبار برف بیاد، بعد اسمش رو بگذاری معجزه کریسمس ها!!! من معجزه واقعی می خوام. هرچقدر هم کوچیک! یه معجزه برای خود خودم!! اینجا سرده. ولی برف نمیاد. اگر هم بیاد، نمی شینه. از اون مدل های آش نخورده و دهن سوخته! در این مورد خاص، بستنی نخورده و مغز فریز شده (نمی دونم به سردردهای یهویی بعد از بستنی خیلی یخ خوردن چی می گیم. انگلیسی اش هست یخزدگی (انجماد (فریز)) مغزی) حالا از اون وقت تا حالا هفته ای سه بار برف میاد. برف خوشگل تیکه تیکه! گاهی هم می شینه!! خیلی کم. عادت کردم برم زیرش و آسمون رو نگاه کنم و فکر کنم که تو اون حباب شیشه ای کوچولوهایی ام که وقتی تکونشون می دی، توشون برف میاد. یاد ادوارد دست قیچی می افتم که برف رو به شهر آفتابی فیلم آورد و کیم می گفت تا وقتی برف میاد، مطمئنم که ادوارد اون بالا توی اون قلعه بالای تپه است. هر دفه خنده ام می گیره که خدای خیلی شیطنت کردی ها!! اما به این همه زیبایی معلق در آسمون می ارزید. ممنون از هدیه ام. از معجزه ای که می دونم مال خود خودمه!!
پ. ن. جمله منقول!!! از هامون هست.
No comments:
Post a Comment