چشم های اندازه فنجون کاپوچینوی من باعث می شه مکث کنه. می تونم حدس بزنم که تو هیچ ایده ای نداشتی؟ نگاهش می کنم و واقعا نمی دونم چی بگم. حرف یه دوست مشترکه. دوستی که با اون به شدت صمیمی هست. پونزده شونزده سال. رفت و آمد خانوادگی و رازهای مشترک و مهمونی و تاتر و دایره دوستان مشترک و اینا. من هم کم و بیش می شناسمش. سال هاست. اما هیچوقت فکر نکردم با هم دوستیم. یه چهار پنج سالی، هفتگی یا دو هفته یه بار همدیگه رو می دیدیم. جاهای مشترکی رو دوست داشتیم و تو تاتر شهر خیلی به هم برمی خوردیم. ساعت ها بحث می کردیم. بیشتر با هم کل کل داشتیم تا دوستی. عادت داشتیم حقیقت رو بکوبیم تو صورت هم. شاید برای همین بود که هیچوقت با هم صمیمی صمیمی نشدیم یا من هیچوقت فکر نکردم که صمیمی شدیم. با این حال زبان مشترک و سکوت مشترکی داشتیم. آدمی بود که بودنش، تنهایی من رو بهم نمی زد. سوال پیچت نمی کرد و می گذاشت بدون حرف به درخت رو به روت زل بزنی و چشم هات پر از اشک شه. رسالت الهی خودش نمی دونست که مشکلت رو به زور ازت بیرون بکشه که راه حل برات پیدا کنه. چیزی از زندگی هم نمی دونستیم و نمی پرسیدیم. این اواخر که من بیشتر تو خودم بودم، همون دیدارهامون خیلی کمتر شد. من که در حال عادی آدم ها رو تو خیابون تشخیص نمی دم، چه برسه به اون دوران که اصلا آدم گریزتر شده بودم. با این حال چند باری که من رو تو همون حال زامبی وار تو خیابون دید، به قیمت سکته دادن یا معذب کردن من، نشون داد که نمی گذاره نبینیش! خاطراتش می آن و می رن. قیافه ام لابد انقدر ناباور هست که می گه من فکر می کردم تو معما رو حل می کنی؟ می گم تو مطمئنی؟ تو دوست چندساله جان در یک قالبشی!!! می گه و وقتی حرف پریای خط خطی بشه، ایشون می گن اون با شما ها فرق می کنه. شماها دوست اید. اون رفیق (با کسره غلیظ روی ر!!) محسوب می شه. مکث می کنه. قیافه تو نشون می ده که تو چنین فکری درباره اون نمی کنی. با اون همه تاکید اون، من فکر می کردم دوستی شما خیلی باید محکم تر از این باشه. شاید تعریف اون از دوستی با من فرق می کنه. فکر می کنم که تعریف من چیه. تا همین ۵ دقیقه پیش اگر کسی درباره دوست های صمیمی من می پرسید شاید دوست مورد نظر رو بعد از بیستای دوم قرار می دادم. فکر می کنم چرا من رو اینجوری طبقه بندی کرده و چرا قضاوت من انقدر براش مهم بوده. من اصلا در متن زندگی اون نبودم و اصلا حق قضاوت درباره تصمیم گیری هاش رو به خودم نمی دم. هیچ جوابی ندارم. لعنتی! یه بار دیگه، یه بحث جدید پیش کشیده و این بار حتی بدون اینکه حضور داشته باشه، آشفته ام کرده. نکنه تعریف اون درست تر از مال من باشه؟ نکنه من این همه دوست رو اشتباه قضاوت کرده باشم؟ نکنه شناخت من از خودم انقدر نارساست؟ جوابی ندارم. آینه جدیدی پیش روم گذاشته و با هراس به تصویر ناشناس توی قاب نگاه می کنم به امید اینکه درکش کنم.
Sunday, 1 September 2013
Bro?
چشم های اندازه فنجون کاپوچینوی من باعث می شه مکث کنه. می تونم حدس بزنم که تو هیچ ایده ای نداشتی؟ نگاهش می کنم و واقعا نمی دونم چی بگم. حرف یه دوست مشترکه. دوستی که با اون به شدت صمیمی هست. پونزده شونزده سال. رفت و آمد خانوادگی و رازهای مشترک و مهمونی و تاتر و دایره دوستان مشترک و اینا. من هم کم و بیش می شناسمش. سال هاست. اما هیچوقت فکر نکردم با هم دوستیم. یه چهار پنج سالی، هفتگی یا دو هفته یه بار همدیگه رو می دیدیم. جاهای مشترکی رو دوست داشتیم و تو تاتر شهر خیلی به هم برمی خوردیم. ساعت ها بحث می کردیم. بیشتر با هم کل کل داشتیم تا دوستی. عادت داشتیم حقیقت رو بکوبیم تو صورت هم. شاید برای همین بود که هیچوقت با هم صمیمی صمیمی نشدیم یا من هیچوقت فکر نکردم که صمیمی شدیم. با این حال زبان مشترک و سکوت مشترکی داشتیم. آدمی بود که بودنش، تنهایی من رو بهم نمی زد. سوال پیچت نمی کرد و می گذاشت بدون حرف به درخت رو به روت زل بزنی و چشم هات پر از اشک شه. رسالت الهی خودش نمی دونست که مشکلت رو به زور ازت بیرون بکشه که راه حل برات پیدا کنه. چیزی از زندگی هم نمی دونستیم و نمی پرسیدیم. این اواخر که من بیشتر تو خودم بودم، همون دیدارهامون خیلی کمتر شد. من که در حال عادی آدم ها رو تو خیابون تشخیص نمی دم، چه برسه به اون دوران که اصلا آدم گریزتر شده بودم. با این حال چند باری که من رو تو همون حال زامبی وار تو خیابون دید، به قیمت سکته دادن یا معذب کردن من، نشون داد که نمی گذاره نبینیش! خاطراتش می آن و می رن. قیافه ام لابد انقدر ناباور هست که می گه من فکر می کردم تو معما رو حل می کنی؟ می گم تو مطمئنی؟ تو دوست چندساله جان در یک قالبشی!!! می گه و وقتی حرف پریای خط خطی بشه، ایشون می گن اون با شما ها فرق می کنه. شماها دوست اید. اون رفیق (با کسره غلیظ روی ر!!) محسوب می شه. مکث می کنه. قیافه تو نشون می ده که تو چنین فکری درباره اون نمی کنی. با اون همه تاکید اون، من فکر می کردم دوستی شما خیلی باید محکم تر از این باشه. شاید تعریف اون از دوستی با من فرق می کنه. فکر می کنم که تعریف من چیه. تا همین ۵ دقیقه پیش اگر کسی درباره دوست های صمیمی من می پرسید شاید دوست مورد نظر رو بعد از بیستای دوم قرار می دادم. فکر می کنم چرا من رو اینجوری طبقه بندی کرده و چرا قضاوت من انقدر براش مهم بوده. من اصلا در متن زندگی اون نبودم و اصلا حق قضاوت درباره تصمیم گیری هاش رو به خودم نمی دم. هیچ جوابی ندارم. لعنتی! یه بار دیگه، یه بحث جدید پیش کشیده و این بار حتی بدون اینکه حضور داشته باشه، آشفته ام کرده. نکنه تعریف اون درست تر از مال من باشه؟ نکنه من این همه دوست رو اشتباه قضاوت کرده باشم؟ نکنه شناخت من از خودم انقدر نارساست؟ جوابی ندارم. آینه جدیدی پیش روم گذاشته و با هراس به تصویر ناشناس توی قاب نگاه می کنم به امید اینکه درکش کنم.
Labels:
Down memory lane
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment