من و پولین دو ماهه داریم حرف این کنفرانس رو می زنیم! ذوق در حد شب اسکار! وظایف تقسیم شده! بلیت آماده! کلی کتاب و مقاله خوندن و اما بعد....
فصل اول: ایستگاه قطار
بلیتمون ساعت ۶:۴۶ صبح هست. جلسه دیروزش رو که از دست دادیم و برای امروز باید طوری برنامه بریزیم که اول وقت پاریس باشیم و برسیم به کنفرانس! پولین قبلا در پاسخ به درخواست من برا اینکه بلیت ۶:۱۵ رو بگیریم گفته بود که بشین بینیم بابا! و من غر زده بودم که تو چی می گی که خونه ات بغل ایستگاه ست! من باید ۱ ساعت زودتر بیام بیرون و خلاصه من یهو!!! صبح پاشدم و دیدم واییییی! ساعت ۵:۴۵ هست و من تا کمتر از یه ربع دیگه باید سوار ترم بشم یا خودمو سبک نکنم و بشینم خونه! فکر کن کلی هم با دل خوش یه تی شرت سبک گذاشته بودم بپوشم تو این مایه ها که ما همه روز تو کنفرانسیم و بیرون هم کاپشن تنمه خب! (جهت اطلاع دوستان یه ان. جی، او. راه انداختن که منو بفرستن دکتر و بی رو در بایسی می گن صدای سرفه هام گوشخراشه! ) بعد در و باز کردم و سورپرایز!!! داره برف میاد! فکر می کنین برگشتم لباس عوض کردم؟ حاشا و کلا! اصلا و ابدا! موضع احمقانه من در برابر سرما مثل موضع اسمش در برابر ان رژی هست ه ای هست! (کی بود گفت تو چرا خوب نمی شی؟ جوابت رو گرفتی برادر؟) تازه وقت هم نبود! خلاصه ۵ دقیقه قبل از حرکت قطار رسیدم ایستگاه و تو ذهنم پولین که خونه اش بغل ایستگاهه منتظر من نشده بود و سوار بود! بعد از جهش توی قطار شروع کردم گشتن و عاقبت جوینده گیج شد و تصمیم گرفت از تکنولوژی استفاده کنه و نتیجه این بود!
۶:۴۳ من اینجام. تو تو قطاری؟
۶:۴۵ من سوار شدم. تو تو واگنی آیا؟ من دارم میام!
۶:۴۶ پولین؟
۶:۴۷ نگو اینجا نیستی و جا موندی؟
و ۶:۵۰ رفیقمون زنگ می زنه که من با اختلاف ۳ دقیقه جا موندم. سوال اول اینه که میای؟ با پررویی می گه میام. قطار بعد ۸:۱۵ هست. در تماس باش و من ۲ دقیقه بعد یادم می افته که خاک و چوک! ما تو پروژه گروهی مون آدرس رو به اوشون واگذار کرده بودیم و من مانند یک جلبک دارم می رم پاریس و آدرس کنفرانس رو ندارم!! خوشبختانه پولین دستش به پاچه شلوار من بود که الکس رو بیارم و من بعد از ساعتی تلاش برای پیدا کردن آدرس با پینکی یادم می افته که دفترچه کنفرانس رو رو الکس داونلود کردم و مشکل آدرس حل می شه. پولین زنگ می زنه که بلیت گرفته و فردین می شه که تو بدون من برو که کنفرانس برد پیت رو از دست ندی من میام! و بدینسان من تنها!! روانه مرکز دانشگاهی می شم!
تو پرانتز هر کی گفته تو پاریس با مترو آشنا باشی، می تونی هر مدل پلیسی رو دور بزنی راست گفته! یعنی من تا حالا هفت هشت ده بار تنهایی تو این متروها جهت یابی کردم باز هر دفه گم میشم! خلاصه که فیلم های الن دلن عین واقعیته!!
فصل دوم: مقصد :برد پیت
می رسم به دانشگاه و تو دلم به ساختار پیچیده شهرک علامت راس می فرستم و دو بار بولوار رو طی می کنم و آخرش می گم به جهنم! اصلا می رم تو ساختمون آمریکا و می گم هل من ناصر ینصرنی؟ (عجب جمله ای؟) و در همون حال به دوست ترنسپرنت که قراره اونجا باشه اس. ام. اس. می دم که کوشی broette؟ و تا پام رو می گذارم تو آمریکا، آفتاب طلوع می کنه (منحرف ها! خودتون از استکبار جهانی پول می گیرین!! منظورم حس آرامش و آسودگی بود که.... نه خیر!! اعلام شکست!! ) و می بینم که جلوی سالن سخنرانی صبح هستم و ۱۰ دقیقه بعد، آفتاب طلوع تر می کنه و یه دوست ترنسپرنت حوصله سر رفته! از سخنرانی میاد بیرون و خودتون اون صحنه ای که دوست های ریچل میان تو سنترال پرک و هی جیغ می زنن رو یادتون بیاد! همون! خب دو ماه بود همدیگه رو ندیده بودیم خب!! و من مثل کوآلا آویزون دوستم می شم که از دیروز تو این لابیرنت دانشکاهی به سر برده و می دونه کجا قرار بریم. می پرسه کدوم اتاق؟ می گم برد پیت! گربه چشایرش رو کنترل می کنه و می گه باید از پشت این ساختمون بریم به آستانه اون ساختمون! و برابر چشایر من می گه تو زیاد بارنی می بینی! و دوست کانادایی اش هم چشایر می شه از شدت دو پهلویی معنا!!
فصل سوم: اتاق مورد نظر
فکر کن دو تا روایتگر محترم و من!!! داریم می ریم به سمت پله ها و یه دفه می بینیم که همه راه ها به طبقه بالا قفله! در حالی که من دارم تئوری سکوی نه و سه چهارمم رو برا نادیا توضیح می دم، دوست ترنسپرنت یه آسانسور پیدا می کنه و نادیا رو از سرشکستگی به وسیله دیوار نجات می ده چون من داشتم جدی پیشنهاد می کردم به شیوه هری پاتری بریم تو اتاق! و..... برد پیت روایتگری تو اتاق ایچ (که اونجا بهش می گن اش!!) منتظر شنونده هاشه. دوست ترنسپرنت منو معرفی می کنه و یان می گه من تو رو قبلا دیدم و من ناچار می شم توضیح بدم اون قضیه دوچرخه و دیوار رو! خب وقت زیادی تا شروع نمونده و من و دوستم می شینیم به تبادل اطلاعات!! تا شروع سخنرانی و پولین هم گزارش لحظه به لحظه می ده که سوار مترو شدم. سوار قق شدم! یه ایستگاه مونده! سار پرید! قهوه ام سرد شد (کمی دزدی از شعر آقای براهنی!) و دقیقا لحظه ای که یان سخنرانی اش رو شروع می کنه از من می پرسه چطوری ساختمون رو پیدا کنم و من در کمال شرمندگی و بی ادبی!!! ۵ دقیقه اول سخنرانی رو به اس. ام. اس. زدن می گذرونم!! سخنرانی یان محشره! عین مقاله هاش حرف نداره! و پولین تکست می زنه که من تو این ساختمون لعنتی گم شدم!! خلاصه پولین در انتهای سخنرانی بعدی می رسه که یه خانم یونانی داره درباره فیلمیونانی حرف می زنه و نمونه ها انقده خنده دارن که منو دوست ترنسپرنت وقتی اون می گه یاد سلطان قلب ها افتادم، با استفاده از زیرنویس ها شروع می کنیم:
اوووه! این فردینشونه!
(با صدای آقای خسروشاهی بخونین!) داری کجا می ری؟ همین جا می مونی تا تکلیفت روشن شه!!
(حالا با صدای خانم غزنوی بخونین!) نمی تونی منو زندونی کنی! من ترکت می کنم! من اینجا نمی مونم!
و من دارم بهمن مفید رو کانال می زنم که حالا ما گفتیم زدیم که پولین خانم خسته و نفس زنون خودشون رو پرتاب می کنن رو صندلی کنار من و می گن این دانشگاه لعنتی چرا شبیه یه هزارتو می مونه و در جواب سلام علیک و بالاخره اومدی دوست ترنسپرنت می گن don’t ask!! و دقیقا دو ثانیه بعد از من می پرسن برد پیت کدومشونه و من پس کله یان رو نشون می دم!! یه سخنرانی محشر درباره Sin City گوش می کنیم و ملت رسما فقط از البر سوال دارن و وقتی در جواب یه متحجر واپس گرا، برتری روایت نوشتاری بر روایت نمایشی رو رد می کنه، من به پولین می گم
It’s official. I love this guy!
پولین جواب می ده Tell me about it!
فصل چهارم: یان
بالاخره جلسه تموم شد و دوست ترنسپرنت می ره که به یان تبریک بگه و می پرسه شما کجا می رین و من توضیح می دم ما امروز groupie های یان البریم. اصلا می خوایم عکسش رو بنداریم رو تی شرت هامون و ادای گروپی های کپتن همر رو در می آرم که This is his hair! دوست ترنسپرنت چشایرش رو کنترل می کنه و این بار پولین رو معرفی می کنه و یان می پرسه شماها از کدوم دانشگاهین و ما شروع می کنیم! می دونین تو دانشگاه ما خیلی معروفین؟ دوستم الان کتاب شما تو کیفشه! ما هر وقت گیر می کنیم به استادامون می گیم آقای البر این تئوری رو تایید می کنه. اقای البر هی چشایر تر می شه و وقتی من می گم ما تو خونه handbook رو the book صدا می کنیم و به unnatural narratology می گیم book junior دیگه رسما با لپ های گل انداخته رو ابرا سیر می کنه. منم اون وسط می گم راستی چرا فلان فیلم وودی الن رو مثال نزدین؟ کلی به بحث می خوره و معلوم می شه آقای استاد اون فیلم رو ندیده و وقتی من توضیح می دم کلی ذوق می کنه و یه جوری منو برانداز می کنه انگار نابغه ای چیزی دیده! با هم می ریم طرف رستوران دانشگاه و من می پرسم کی میاین دانشگاه ما؟ می گه اگر استاداتون پیشنهاد بدن که شهرتون همین بغله؟ درباره چی می خواین بشنوین و ما با نیش گشوده می گیم اوووووه! سخنرانی درخواستی؟ و رفیقمون خودش خنده اش می گیره (آقایون! اینو به play book اضافه کنین! سخنرانی درخواستی! major hotness!) خلاصه آقای البر کلی هم از داشتن گروپی هایی به این باحالی خوشحاله و ما هم اگر جلو خودمون رو بگیریم و از در و دیوار دانشگاه مردم بالا نریم، آسمون به سرعت به زمین برخورد می کنه! تو اون هیر و ویر آقای البر ما رو به آقای ایورسن معرفی می کنه و من نیم متر می پرم هوا که وای من چقدر مقاله دنیاهای تخیلی شما رو دوست داشتم! (عین این دختر ۱۴ ساله های روایتگر ندیده!!) اوشون می پرسن موضوع پایان نامه ات چیه و صحبت می کشه به دنیلوسکی و حرف House of Leaves می شه و من می دونم که البر عاشق این کتابه و پولین کلا مجبور شد من رو از پرحرفی باز داره! در دفاع از خودم، البر کتاب های بعدی دنیلوسکی رو نخونده بود و کلی هم حال کرد از افاضات من!
فصل پنجم: رستوران
می ریم تو رستوران و کلی استاد و دانشجوی جدی می بینیم که دارن درباره چیزهای گنده گنده تبادل اطلاعات می کننن. چند تا جای خالی گیر میاریم و دوست ترنسپرنت با نشستن بین ما و یان امنیت ایشون رو تامین می کنه و البته ما هم از هرگونه قید و بندی آزاد می شیم که با فراغ بال!!! بزنیم تو سر و کله همدیگه!! اتفاقات روی میر از این قراره:
پولین تو کیفش دنبال دستمال می گرده و یه عالمه چیز در میاره و در نهایت یه براش اندازه دسته بیل بیرون می کشه و با جدیت روش تعمق و تفحص و تفکر می کنه و من از این ور می گم اونو بده به من الان Gold fish ات خفه می شه. پولین یه دفه می فهمه من چی می گم و منفجر می شه و کیفش رو می کشه رو پاش. کیف من که چسبیده به اونه در یک عملیات انتحاری می افته و ضربه سبب می شه که بطری آب من مثل یه دونه دومینو دمر بشه و ابه که می پاشه تو سر و صورت و رو پاهامون! دوست ترنسپرت با تعجب می پرسه شما دارین چیکار می کنین و من که نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم نگام می افته به آقای برد پیت که داره با شگفتی آمیخته به اینا از کدوم سیاره اومدن !! ما رو نظاره می کنه! وقتی شاهکارمون رو جمع و جور می کنیم، پولین دوباره مشغول گشتن تو کیفش می شه که انداره کمد آقای ووپی هست و می فهمه که دیکتافونش ۳ ساعت تمام روشن بوده و همین طوری همه چیز رو ضبط کرده!! این موج خنده که می گذره دوست ترنسپرنت می پرسه شما چرا هیچی نمی خورین؟ و ما می ریم سراغ Doggie bag ها و توش چیپس hand picked پیدا می کنیم که پولین می خونه hand made و نیم ساعت بازی در می آریم که اووووه چیپسشون دست سازه!! همه اینا رو در حالی تصور کنین که دور و برمون انسان هایی جدی مشغول بحث های جدی اند!! بعد من یه ساندویچ تخم مرغ و تن ماهی کشف می کنم و دلم به هم می خوره و پولین که خنده اش گرفته می گه تو هنوز به این شاهکار فرانسوی ها عادت نکردی! خب پاستا رو بخور! سرانجام هیچ کدوممون هیچی نمی خوریم و همه پاستاها و پای ها منتقل می شه به کیف پلین. دوست ترنسپرنت می گه شما هیچی نخوردین که و ما سراغ قهوه رو می گیریم. دوست با جدیت می گه قهوه ندارن. اما If you want a hot beverage و موقعیت خیلی بهتر از اونه که از دست بره! میگم Shall I offer you a hot beverage؟ (با همون حرکت دست شلدن!) دوست ها ریسه می رن. آقای البر باز بر می گرده ببینه ما از چی داریم انقدر لذت می بریم؟ می گم چرا بابا! دم اتاق کنفرانس بود و دوست با جدیت می گه اون قهوه نبود. نیم ساعت بحث می کنیم تا کاشف به عمل میاد که دوست جون اون مدل قهوه رو قهوه نمی دونن! (گربه اسفینکس ریچل رو یادتونه که جویی هی می گفت That's not a cat!!! همون جوری!) و می گن شما فرانسوی ها!! اصلا قهوه بلد نیستین درست کنین! بعد آخر من کوتاه می ام که گلی! ما می ریم uncoffee پیدا کنیم. بعد هم می ریم اتاق یان (انحراف ها! ایشون chair سخنرانی بعدی بود! ) تو می ری برا سخنرانی ات آماده شی؟ دوست می گه خوش به حالتون! من اگه این سخنرانی )(*&^%$#$%^&* رو نداشتم می تونستم بیام!
فصل ششم: خب چرا پنل همزمان می گذارین خب؟
من و پولین دوست ترنسپرنت رو تا سالنش همراهی می کنیم و وقتی میگه پس شما با یان تو اف اید؟ من با گربه چشایری وسیع می گم آره! قراره پولین به homo بخنده و من به erectus !! دوست جون آه حسرت می کشه و می گه الان احساس چندلر رو دارم وقتی هیچکی تو اون نمایش وحشتناکه نیومد و مجبور شد همه اش رو تنها ببینه! خلاصه که ما می ریم تو اون اتاق و سخنرانی ها به شدددددت خوبن اما من به عنوان کسی که نونصد بار فدندز دیده وسطش پا می شم می رم سخنرانی دوستم که I’ll be there for you/ When the rain starts to pour! و نفرین می کنم این ساختمون های چوبی فرانسوی رو! تا حالا سعی کردین با کشف پاشنه دار پاورچین راه برین؟ نه خداییش یه بار امتحان کنین!! وقتی برمی گردم پولین کلی دلمو آب می کنه که انقده خوبببب بود سخنرانیه!! و بالاخره تموم میشه کنفرانس! می رم دنبال دوست ترنسپرنت که می بینم آقای البر پیش پولینه و وایساده با من هم خداحافظی کنه (ما رسما عاشق این بشر شدیم! دو تا مون!) ولی وقتی دوست میاد با هم می ریم بیرون و دوست که تردید داره با ما بیاد یا با البر بمونه برای شام، آخرش می مونه و ما پس از شلوغ کردن به میزان لازم راه می افتیم بریم و دوست رسما متاسفه که یه فرصت طلایی برا بالا پایین پریدن رو از دست می ره.
فصل هفت: کتابفروشی شکسپیر و کامپنی
یخ بسته سوار قق می شیم و مثل دو تا انسان بسیار خجسته می خونیم We are riding on the train/ Just riding on the train/ What a glorious feeling/ We are warming up again !! می رسیم به سن میشل و توریسته که از همه جا بالا می ره! انقدر که به شکسپیر عزیزمون نمی رسیم! صابون های دلمون رو پاک می کنیم و می ریم یه قهوه می خوریم که قندیل هامون کمی برطرف شه! و بعد مثل دو تا انسان شادمان از نوتردام تا ترمینال رو قدم می زنیم و برادران سیاهپوست چنان فضایی ایجاد می کنن که آدم احساس می کنه تو خیابون انقلاب داره قدم می زنه! یه چایی تو ترمینال و تازه تارتی که از کنفرانس کش رفتیم رو هم داریم و می شینیم تا قطارمون بیاد و کلی تصمیم های سرنوشت ساز می گیریم در همین حین! قطارمون ساعت هفته و وقتی می شینیم تو کوپه، کم کم مثل دو تا بچه تخس که نمی خوان روز آفتابی آب نباتی شون تموم شه به باقی مونده روز چنگ می زنیم. پولین دیشب ۴ خوابیده و صبح با احتساب دیر کردن۶: ۳۰ بیدار شده! منم از یه ربع به شیش بیدارم. اول اون از حال می ره و من کتاب می خونم و کم کم منم بیهوش می شم. وقتی می رسیم هر دومون از خواب داریم می میریم ولی اعتراف می کنیم که به شدت بهمون خوش گذشته! پولین می گه اون ۹۰ یورویی که مجبور شده بده، ارزشش رو داشته کاملا و انقدر خسته است که تصمیم می گیره تاکسی بگیره. گفته بودم خونه اش با ترمینال یه ربع فاصله داره، نه؟
پ. ن. یه حواشی طلبتون! با اینکه خیلی به هر دومون خوش گذشت من انقدر خبر بد تو این سفر شنیدم که تازه داره جا می افته و نمی دونم چه احساسی داشته باشم. پدر یکی از دوستان فوت شده! یکی از دوست های نابغه ام بعد از ۳ سال تز می خواد ترک تحصیل کنه! دوست دیگه ای با دوست پسر خائن چرندش به هم زده و الان افسردگی پس از پایان یه رابطه ۲ ساله گرفته! و ... بماند. این پست رو با شادی نوشتم. نمی خوام خرابش کنم. یه حواشی طلبتون!!
No comments:
Post a Comment