Sunday, 29 January 2017

Nocturnal Animals


Director
Tom Ford

Starring
Amy Adams
Jake Gyllenhaal 

1:56, USA, 2016

یک فیلم خوب با بازی ها و کارگردانی خوب که دوستش ندارم. فیلم قبلی آقای فورد، مرد مجرد، رو هم دوست نداشتم و فکر کنم باید تصمیم بگیرم که آیا فیلم بعدی رو می بینم یا نه. یک. فیلم زیادی نمادین کلا دلم رو زده. اون هم وقتی نماد ها خیلی گل درشت اند. درسته که اینکه مثلا یک مرد در یک کتاب جای زن رو بگیره، جذابه. ولی کلش؟ به هر حال، خیلی ها فیلم رو به همین دلیل دوست داشتن، اگر از اون آدم های هستین که هنوز از کشف این کاناپهه که دختره روش رابطه شون رو داغون می کنه، همون کاناپه هست که زن و بچه آقاهه روش مرده پیدا می شن!!!! فیلم رو ببینین.

پ. ن. ۱ مدت هاست که فکر می کنم سینماها باید درجه بندی شون رو عوض کنن و یک درجه جیک جیلن هال به فیلم ها اضافه کنن به معنی اینکه انتظار هر چیزی رو داشته باشین!!! هر چیزی!!

پ. ن. ۲ اگر کسی دریافت ارن تیلر جانسن برای چی این فیلم گولدن گلوب گرفته، من رو در جریان قرار بده لطفا!!



Friday, 27 January 2017

Out and proud!!

قبل از شورای کلاس نشستیم تو دفتر و داریم چرند می گیم!!  انقدر طیف حرفها متفاوته  که گاهی مجبور می شیم به عقب برگردیم و ببینیم چی شد که اینجوری شد. من و همکار آمریکایی درباره شرلاک حرف می زنیم و اینکه گوشه اینجای سریال با کلمه اونجای داستان فرق می کنه. بقیه حرف مرتیکه رو می زنن  و چرندیاتی که تو این چند روز گفته!!همکار کانادایی و همکار مکزیکی  کمی تا قسمتی همکار آمریکایی رو دلداری می دن که باید این چهار سال رو تحمل کرد و دید چی پیش میاد. شاید تا قبل از اینکه بمب اتمی رو دنیا منفجر کنه، استیضاحش کردن. و اصلا پاشیم بریم کار کنیم تا جلسه شروع شه. کلی برگه داریم. ولی خسته ایم. اصلا پاشین بریم کافی شاپ. چه می شه کرد تو یک ساعت؟ من در کمال گوگولیت، جواب می دم میشه لاتین خوند. همکار آمریکایی گل از گلش می شکفه که آره. اصلا من کلاس تو رو کنسل کردم امروز!! پاشو بریم!! همکار مکزیکی جیغش درمیاد که شما دو تا هم!! پاشین بریم کافه! من خنده ام می گیره که آیا ندیدی ما همین دو دقیقه پیش داشتیم می گفتیم کلمه پنجم از سطر سوم مشکل نهایی تو سریال حذف شده؟ و همکار آمریکایی می گه شما ما رو می شناسین!! 
We are nerds! Out and proud!
جمله بامزه ایه! فکر می کنم که نرد بودن هم کمی مثل همجنس گرا بودنه!! تفاوتت با دیگران رو برجسته می کنه. باعث می شه مجبور شی، همراهانت رو با دقت انتخاب کنی و  دیگران، هر چقدر هم تحسینت کنن، معمولا با نرد بودن تعریفت می کنن!!  ابیگیل حق داره!! ما با کمال افتخار اعلام می کنیم که نرد هستیم!!


Where everybody looks like me ....

روزهایی هست که عاشق فرانسه می شم. روزهایی مثل همین دیروز. پنجشنبه های امسال فرسایشی اند. من هشت ساعت بدون وقفه تمام کلاس های هفته ام رو دارم و بعضی هاشون رو دوبار!! تغییر از ۱۸ ساله ها به ۱۲ ساله به ۱۴ ساله ها به ۱۲ ساله ها به ۱۱ ساله و در نهایت به ۱۷ ساله ها، هر پنجشنبه من رو تا لب مرز های جنون می بره!! کم پیش میاد دو سه تا درام اشک آلود پیش نیاد و من تا آخر روز سر دو سه نفر داد نزنم! (اگر دلتون بچه خواست، می تونین مجانی یه پنجشنبه من رو تجربه کنید!!) خلاصه اینکه من ساعت ۶ پنجشنبه ها به یک زامبی تبدیل می شم و رسما تا جمعه صبح از کار می افتم. این هفته اما می خواستم به خودم ثابت کنم که یه کاری ازم برمیاد و با پررویی از هفته پیش بلیت رزرو کرده بودم برای مظنونین همیشگی. منطق ام هم این بود که اگر نتونستم برم، دلم نمی سوزه. (البته می سوخت چون هیچوقت این فیلم رو رو پرده ندیده بودم. اما خب دیده بودمش!) بعد با پررویی رفتم سینما. تو یک چشم به هم زدن، سینما پر شد!! جا کم اومد. من که معمولا دو طرفم سیم خاردار می کشم، مجبور شدم کوتاه بیام و وسایلم رو بگذارم رو پام!! از همه طرف، همه داشتن درباره کایزر سوزه حرف می زدن! (خوب  بود فیلم رو دیده بودم!! وگرنه دیگه دیدن نداشت!!)  و وقتی فیلم تموم شد، یه سالن دست زد!! برای یک فیلم بیست و سه ساله که کمی هم قدیمی شده!! بار اول نیست. من اینک آخر زمان، شکارچی گوزن، زندگی براین و خیلی فیلم های دیگه رو تو همین شرایط دیدم. تماشاچی هایی که معلومه خوره فیلم اند ولی باز میان و یکبار دیگه با ذوق فیلم رو تو سینما می بینن! نمی دونین چقدر حس خوبیه!! برای همین فیلم به یکی از دوستان ایرانی که فیلم رو دیده بود ولی می گفت چیزی یادش نمیاد گفتم بیا، جواب داد تو چقدر حوصله داری؟ مگه یه فیلم رو چندبار می بینن؟ یادم  افتاد که مدت هاست کسی به خاطر عشق سینما و تاتر بودن ملامتم نکرده و نگفته این چیزها جدی نیست! که من چقدر الکی پول کتاب می دم و دیگه جایی تو کتابخونه نیست! تو این روزها، فرانسه رو دوست دارم. روزهایی که مردم اینجا شبیه من اند. 

Friday, 20 January 2017

Us! Nasty Women!

راهپیمایی زنان در تمام دنیا بر ضد ترامپ و اعتراض به ضد زن بودن فرداست و اکثر ما می ریم. می گه خداییش اگر این راهپیمایی برای زنان فلسطین بود هم می رفتی یا فقط چون مال آمریکاست می خوای بری؟ سوال خوبیه. باعث می شه با  دقت بهش فکر کنم.  جوابش ساده تر از این حرف هاست. اگر فقط برای زن ها بود و مسایل زن ها بین مسایل احمقانه سیاسی گم نشده بود، می رفتم.  بعد هم هموطن جان، مگه زن این جایی و اون جایی داریم؟ هنوز زن ها در همه جای دنیا جنس دوم اند. کمتر اونجا و بیشتر اینجا. مساله مساله همه است. مگه وقتی اون تجاوز وحشتناک تو هند اتفاق افتاد همه دنیا به جنبش نیفتاد؟ مگه وقتی به ملاله شلیک کردن، همه بیرون نیومدن؟ مساله ترامپ همین دسته بندی هاست و اینکه تو با من فرق داری. کاش این راهپیمایی های نمادین زن ها به دنیا می فهموند که زن ها یک تن یگانه اند. من، تو و او نداره. ما به این زبان  زننده و با این رفتار تحقیرآمیز معترضیم. می جنگیم. ما صلح آمیز، می جنگیم. حتی به زندان بندازنمون و دیدن بچه هامون رو از ما دریغ کنند. حتی اگر برای اینکه بچه مون رو ممنوع الخروج کردن اعتصاب غذا کنیم. حتی اگر برای اینکه می خواییم درس بخونیم بهمون شلیک کنن،  چه فرقی می کنه که عرب یا آمریکایی یا ایرانی. با هم ایستادن مهمه.


پ. ن. ۱ عاشق این ویدیو هایی شدم که از زن هایی منتشر شده که از کلاه های گربه ای شون تشخیص می دن که دارن به یک سمت می رن یا تو یک هواپیما متوجه می شن همه دارن می رن واشنگتن برای راهپیمایی.

پ. ن. ۲ پارسال ها که هرروز از دم در محل اروپا  (ترجمه اش همینه) رد می شدم، هر روز چهره مهربون نسرین ستوده رو می دیدم که اون روزها زندان بود و از یه طرف دلم می گرفت و از یه طرف کلی افتخار می کردم که روی این دیوار در کنار دیگر برندگان جایزه ساخاروف می بینمش. امسال به دلایلی عکس های برندگان رو برداشتن و من هرروز جای خالی خانم ستوده رو نگاه می کنم و دلم برای نگاه مهربون اما مصممش تنگ می شه. 



برام یه گل بساز!


الی مدتی بود که وقتی منو می دید، می پرسید پس کی گل می سازیم؟ ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز از اون روزهای دوری که من و کریستین هنوز وقت داشتیم یه ساعت در هفته اریگامی بسازیم، داشتیم گل درست می کردیم. کلا تخصص کریستن در ساختن فانوس و جعبه است و من چرنده و پرنده! اون هفته من تازه رفته بودم سراغ گل و ذوق کرده بودم که به کریستین نشون بودم. وقتی از دفتر پشتی اومدم بیرون دیدم النور مثل جوجه چسبیده به مامانش و در حالیکه یه بسته نخود سبز یخ زده رو پیشونی شه، داره شصتش رو می مکه. پرسیدم چی شده و همکار نابغه گفت که تو حیاط هلش دادن زمین خورده. اون روزا من و النور هنوز با هم دوست نبودیم. پرسیدم خوبی؟ نگام کرد ولی جواب نداد. هنوز چشماش پر اشک بود. سرش رو تکون داد که نه. گفتم اگه یکی از این گل ها بهت بدم، بهتر می شی؟ با تردید من و گل ها رو نگاه کرد. یکی گذاشتم جلوش. شصتش رو از دهنش درآورد، راست نشست. یه نگاه به من انداخت. یه نگاه به مامانش که توضیح داد من کی ام و کاربردم در مدرسه چیه! گل رو برداشت. بهش گفتم یکی دیگه می خوای. با سر اشاره کرد که آره. رییس صدام کرد و من رفتم که چیزی رو توضیح بدم و وقتی برگشتم  دیدم الی داره با گل ها بازی می کنه و کیسه نخود سبزها رو یادش رفته. هفته بعد که جلسه همگانی بود و بعدش همه برای ناهار رفتن پایین، یه صدای تازه پشت سرم پرسید بهم یاد می دی چطوری گل می سازی؟ برگشتم و دیدم دوست کوچولوی هفته پیشه که از همزمان شدن تفریح دبستان و ناهار جمعی معلم ها استفاده کرده و اومده مامانش رو ببینه. پرسیدم تو ادلیزی؟ گفت نه. ادلیز بزرگتره. من النورم و با بی حوصله گی یه شازده کوچولو که از خلبانش می خواد براش گوسفند بکشه پرسید یادم می دی؟ گفتم باشه. یه روز بیا که کاغذ همرام باشه. آدم بزرگ ها هم جلسه نداشته باشن. با همه اینا وقت نشد. هر بار همدیگه رو دیدیم من داشتم دنبال کاری می رفتم و  با وجدان درد یه آدم بزرگ که می دونه هیچی مهم تر از این نیست که بشینه با یه دخترک ۶ ساله گل بسازه، اما نمی تونه مسوولیت های چرندش رو عقب بندازه، وعده دادم که بعد. دو هفته پیش داشتم با همکار نابغه با بچه های سال سوم، وزن شعر درس می دادم. الی اومد تو کتابخونه و گفت پس کی گل می سازیم؟ قرار شد چهارشنبه بعد از ناهار بیاد و اومد. کیفش رو گذاشت زمین، صندلی رو کشید جلو و با جدیت گفت بگو چیکار کنم؟  داشتیم گل اول رو تموم می کردیم که ادلیز اومد تو و بعد از یه کم  رو دربایسی نشست به ساختن. یه کم بعد لیونا اومد. یه کم نگاهمون کرد و پرسید برای چی گل می سازیم؟ مامانش گفت چون قشنگی تو دنیا کمه! چهار نفره در سکوت گل ساختیم و فردا دفتر معلم ها یک کاسه پر از گل های کاغذی رنگارنگ داشت. پافشاری شازده کوچولوی ما، دنیا رو یک کاسه قشنگ تر کرده بود. 


پ. ن. این هفته شازده کوچولو زودتر اومد و تا تونست درباره گل ها و تا ها و کاغذ ها حرف زد. لیونا یه کم دیرتر و با ایگور رسید و بی مقدمه نشست به ساختن. ایگور پرسید من هم می تونم بسازم و دخترها شروع کردن بهش یاد دادن. نیم ساعت بعد ایگور با چهارتا نرگس و دو تا رز پیچی  و البته یه دونه لک لک که من براش ساختم رفت خونه و دیروز لیونی آخر کلاس از من پرسید من هم می تونم بیام؟  چهارشنبه رو می گم من هم می تونم بیام گل بسازم؟ 





Monday, 16 January 2017

The village! The global village!

سلینا با هیجان می گه همیلتن!! همیلتن داره میاد لندن! این موزیکال تازه چنان شور حسینی به پا کرده که بلیتش زودتر از شش ماه بعد گیر نمیاد. می گم میشه بلیت گرفت؟ اینا یکسال زودتر خبر می دن و یک ربع بعد از اینکه رزرو شروع می شه، همه بلیت ها به فروش رفته (هملت  بندیکت کامبربچ به یه ربع هم نکشید!) تاریخ رو نگاه می کنه و می گه دارن برای نوامبر تبلیغ می کنن!  یازده ماه وقت هست! بعد یه کم فکر می کنه و می گه اگر لندن نشد، می تونیم بریم نیویورک! اونجا باید ترافیکش کم شده باشه! یک لحظه مبهوت نگاهش می کنم. خنده اش می گیره و می گه هنوز برات جا نیفتاده، نه؟  نه! هنوز اینکه دروازه های چهارگوشه نداشته دنیا  (خب دنیا کرویه!!) به روم باز شده تو مغزم ته نشین نشده! لز این سورئال تر نمیشه! همیلتن تو برادوی!!