اول
خوشبختی یعنی اینکه با بچه های سال ششم لندن باشی و آبت باهاشون تو جوب نره و همه شاگردهای فارغ التحصیل لندن نشین تو تعطیلات باشن و ای میل تو باز کنی و ببینی که جواب ای میل دیشبت که ساعت دوازده و خرده ای نصفه شب به مارتین زدی اومده. در جواب "ما فردا لندنیم. فکر کنم تعطیلات باشی، اما اگر بدتر از من هیچ جا نرفتی و تو کتابخونه ای، بیا ببینمت! تو هنوز یه قهوه به من بدهکاری پسر جان!" نوشته بگو کجا؟
وسط نشنال تیاتر داشتم بچه ها رو می شمرم که یکی زد شونه ام. برگشتم و مارتین که بیست سانت هم بلندتر شده بدون خجالت پرید بغلم! پرسید شب دوازدهم کدومه؟ خندیدم که شِیکی! نمایش توئه! از من می پرسی؟ کم نمیاره که من که چهارصد ساله چیزی ننوشتم! می گم وایستا زیر لوگوی شب دوازدهم و یک عکس ازش می گیرم و می فرستم برای همکار نابغه که به اندازه من و شاید هم کمی بیشتر، دوستش داره. می نویسم شکسپیر ما در نشنال تیاتر و یک
awwwwwww!
طولانی جواب می گیرم
دوم
می گه یه چیزی برات آوردم. یه چیزی که باعث شد نتایج امتحاناتم خوب بشه (جونور نود و یک درصد نمره کامل آورد و تو شهر اول شد!! همه امتحان های شفاهی اش رو کامل گرفت!) می گم اگر بحث منسفیلد پارکه، من یکی اضافه داشتم! می گه نه. یه چیز دیگه!! می گم دستبندها؟ تمرین امتحان شفاهی ها؟ می گه نه! بعد پاکنی که پارسال بهش دادم رو بهم می ده و می گه یادته سر امتحان قاطی کردم و داشتم از استرس سکته می کردم. یادم میاد که سر امتحان زیست شون بودم و مارتین تازه از یک مریضی سخت برگشته بود. کلی وزن کم کرده بود. یک دفه هول کرد که
Where are my pens?
اما انقدر آشفته گفت که ارلا جواب داد
You are wearing them! You are wearing pants!
و همه خندیدن حتی مارتین.
می گه یادته اومدی و محکم بهم گفتی بشین. من جامدادی ام همراهمه. پاکن منو بگیر. بنویس. پاکن کنم رو می ده دستم. تمیزش کرده. یکسال نگرش داشته. اگر بگم بغض نکردم، دروغ گفتم.
سوم
از آقای مسوول می پرسم کیسه هام رو باید بدم به
cloak room?
بله تو تاترها و کتابخونه های انگلیس هنوز جامه دار خانه) دارن!!) آقا می گه نه. اگر بدی به جنتلمن بغل دستی، لازم نیست!! می گم شاگرد سابق!! کیف منو بگیر!! می گه اصلا من برا همین اومدم
چهارم
وسط نمایش می گه چقدر دلم برا این متن ها تنگ شده بود!! از هفته ای هفت ساعت ادبیات رسیدم به صفر!! می گم خونه ات کجا است؟ خنده اش می گیره که همون جایی که میس پریزم، جان وردیگ رو گم کرد!! ( یه ای میل برام زده بود که هروقت از ایستگاه ویکتوریا رد می شم، یاد اهمیت ارنست بودن می کنم.) نمایش که تموم می شه می گه باید بخونمش و من دلم برای پارسال و اون کلاس معرکه دیوانه که همه تراژدی ها و چند تا از کمدی های شکسپیر رو با من خوندن و تازه می گفتن یکی رو جا انداختیم، تنگ تر می شه.
پنجم
با ما تا دم اتوبوس میاد. تو راه برام می گه که یه شاخه حقوق بین الملل رو پیدا کرده که به اتحادیه اروپا وصلش می کنه و حالا که انگلیس داره از اتحادیه جدا می شه، باید وکیل هایی باشن که بتونن از حقوق و ارزش های اروپایی دفاع کنن و اون وسط ها خیلی عادی اضافه می کنه من بدون اتحادیه اروپا اینجا نبودم و یادم میاره که دو سال تمام تو دوره دبیرستان تو یک کشور بیگانه تنها زندگی کرد که بتونه تو یه دبیرستان انگلیسی زبان درس بخونه و وارد یک دانشگاه انگلیسی یا آمریکایی بشه. اراده اش عجیب تحسین برانگیزه این بچه! می گه پس فردا کی می رید؟ می گم اگر بشه صبحش می ریم کتابخونه ملی ، بعد می ریم سوار قطار می شیم. می گه همون طرف هام. بهم تکست بزن. می گم باشه. اما نمی خواد بیای. می گه حالا تو تکست بزن. من هنوز یه قهوه بهت بدهکارم.
ششم
صبح روز برگشت، بهش خبر می دم که برنامه مون عوض شده و داریم می ریم پریم رز هیل. شاید اصلا به کتابخونه نرسیم. اما اگر رفتیم خبرش می کنم. ساعت دوازده و نیم، همکار می گه نیم ساعت وقت داریم. می ری کتابخونه. می گم آره و چند تا بچه همراهم میان. اون وسط ها به مارتین تکست می زنم که من تو کتابخونه ام اما تا تو بیای ما باید بریم. به قهوه نمی رسیم. می گه یو سی ال ام و میام و یه ربع بعد سر و کله اش پیدا می شه. باهامون میاد تو ایستگاه و با همه خداحافظی می کنه. وقت رفتن می گه شب دوازدهم رو می خونم. می گم سینگ استریت یادت نره. می گه نه، می بینمش. قول!
هفتم
همکار که اصلا باهاش کلاس نداشته، پشت سرش می گه چقدر این بچه دوست داشتنی بود. آدم نمی خواد باهاش خداحافظی کنه.
و چرا همه اینا یادم افتاده؟
امروز بهم تکست زده که
movie night!
و عکسی از کامپیوترش که داره سینگ استریت رو پخش می کنه، فرستاده. کنار کامپیوتر، زیر انبوه کتاب ها می شه شب دوازدهم رو تشخیص داد.