Tuesday, 18 April 2017

The Boss Baby


Director
Hendel Butoy
Tom McGrath

Starring
Alec Baldwin
Miles Christopher Bakshi

1:37, USA, 2017


فیلم بالاتر از حد انتظار من بود. اصولا زندگی مخفی حیوانات خانگی انتظار من از کارتون های امسال رو به زمین کوبید! به هر حال، انیمیشن فیلم دیدنیه و اصولا موضوعش بامزه است. فکر کنم اولین باریه که ورود بچه دوم رو از دید بچه اول  و انقدر با جزییات می بینیم. همه کات هایی که دنیا از دید تیم  نشون می دهند، محشرند. 



Anne's House of Dreams

می گه پس اگر تو یه روز عاشق بشی باید این جوری باشه. می گم خیلی واضح بود؟ می گه تو نگاه اول رو که انداختی معلوم بود که تصمیمت رو گرفتی. حتی قبل از اینکه درست و حسابی ساختمان رو بگردی.  حالا چشمات که تمام راه برق می زد، بماند. راست می گه از کنار یک دریاچه رویایی رد شدیم، به یک کوچه سبز رسیدیم. هرچی جلوتر رفتیم سبزی و زیبایی بیشتر شد انقدر که چشم رو می زد. وقتی وارد آپارتمان شدیم دیدیم که از همه طرف دورش سبزه. انگار همون کلبه پری های جنگل اما مدرنش! چند روز بعد که تنها برمی گشتم یاد ان افتادم در خونه رویاها و وقتی از کنار دریاچه رد می شدم ناخودآگاه زمزمه کردم 
The lake of shining waters


Moonlight


Director
Barry Jenkins

Starring
Mahershala Ali
Sharif Earp

1:51, USA, 2016

یک فیلم خوب و واقعی. انقدر واقعی که اصلا به تماشاگر باج نمی ده.  کارگردانی دقیق، بازی های قدرتمند و ساختار به شدت حساب شده. می شه  فیلم رو دوست داشت یا نداشت. اما از اون فیلم هاست که ساخته شدنش اتفاق بزرگیه و  واقعا به حق جایزه بهترین فیلم رو برده. از لالالند که واقعا بهتره.  



Hidden Figures



Director 
Theodore Melfi

Starring
Taraji P. Hansen
Octavia Spencer

2:07, USA, 2017


یک فیلم خوب و بر اساس یک داستان واقعی. از بعضی موارد هالیوودی اش که فاکتور بگیریم، فیلم سرگرم کننده و دوست داشتنی ای هست. تازه من برای اولین بار داستان رو شنیدم که سه تا زن  ریاضیدان سیاهپوست  مسوول محاسبات بین سیاره ای ناسا بودند، اونم  تو دورانی که هنوز سیاهپوست ها مجبور بودند از دستشویی ها و مکان های عمومی جدا استفاده کنند.


 فیلم دیدنیه نه فقط به خاطر داستانش که به خاطر سه تا شخصیت قدرتمند و بازی های دیدنی هنسن، اسپنسر و مونای. اخرین باری که یه فیلم با سه تا شخصیت زن قوی دیدین کی بوده؟



Lier!!


این روزها خیلی یاد این سکانس می افتم 

Buffy: Does it ever get easy? 
Giles: You mean life? 
Buffy: Yeah, does it get easy? 
Giles: What do you want me to say? 
Buffy: Lie to me. 
Giles: Yes. It's terribly simple. The good guys are always stalwart and true. The bad guys are easily distinguished by their pointy horns or black hats, and, uh, we always defeat them and save the day. No one ever dies and... everybody lives happily ever after. 
Buffy: Liar.



Logan



Director
James Mangold
Starring
Hugh Jackman
Patrick Stewart
2:21, USA, 2017




لوگن خداحافظی معرکه هیو جکن با دنیای ایکس من هست. فیلم لوگنی آسیب پذیر و به آخر خط رسیده رو به تصویر می کشه و جکمن با وقار با نقش هفده ساله ولورین  خداحافظی می کنه. فیلم بسیار واقعیه و  گاهی اوقات به شدت بیننده رو اذیت می کنه. از درگیری های باله وار سوپرهیرویی خبری نیست. این جنگه. به همون شکلی که هست. خونین و حال به هم زن و لوگن دیگه ابرقهرمان فیلم اول نیست، زخمی و ترحم برانگیزه.  خلاصه اینکه فیلم خوبیه.

صحنه ای که دوست دارم
تقریبا همه صحنه های استوارت و جکمن
وقتی لورا که جمله های شین رو برای خداحافظی با پدرش تکرار می کنه و آروم آروم اشک می ریزه.
وقتی لورا صلیب روی قبر رو بیرون می کشه و مایل نصبش می کنه که شبیه ایکس باشه. 


بهترین جمله فیلم
Don't be what they made you.

از تاریخ هیچ نیاموخته ایم

دوستی می گفت مخالفت من با بچه داشتن به دلیل بدبینی عمیقم به آدم ها و دنیاست. دنیا اونقدرها هم بد نیست. یادمه بهش گفتم که خوشحالم که همه مثل من نیستند و امیدوارم که گذر زمان ثابت کنه که اشتباه می کنم. این که روزها که نشسته ام و از دور دنیایی رو نظاره می کنم که شبیه دیستوپیاهای رمان هاییه که خوندم، دنیایی که دگرستیزی و خصومت و دشمنی توش بیداد می کنه و هر روز کم و بیش یاد جنگ جهانی دوم می افتم  و دیوانگانی  که به دنیا حکومت می کنند  باعث می شن که با وحشت به آینده و جنگ جهانی سوم فکر کنم، خیلی به بچه های اطرافم فکر می کنم. به اینکه چه روزگاری خواهند داشت. آیا درگیر جنگ خواهند شد؟ یاد بچگی خودم می افتم که با اینکه در منطقه جنگی زندگی نمی کردم، آثار جنگ رو همه جا می دیدم. و بعد از جنگ و فروپاشی اقتصادی و اخلاقی جامعه ای که بالاخره فراری ام داد. به شاگردهام نگاه می کنم و فکر می کنم اینهمه تلاش ما برای اینکه نسل عاقل تری بار بیاریم به چه دردی خورده پس؟ این همه بیگانه ستیزی و خشم از کجا میاد؟ آیا وحشیگری ذاتیه و با روی دی ان ای کدگذاری می شه؟  این روزها خسته ام از اخبار و چرندیاتی که سیاستمدارهای ایران، ترکیه، انگلیس، آمریکا و فرانسه  می شنوم. از کی بستن مرزها روی  مهاجرانی که دنبال سرپناه اند، ارزش شد؟ واقعا دوباره داریم از به تفکر پوسیده ای که زن ها رو جنس دوم به حساب میاره بر می گردیم؟ چرا مردم رای دادند که رییس جمهورشون رو تبدیل به دیکتاتور کنن؟ کی به این فکر افتاد که جان بعضی ها از بقیه ارزشمندتره؟ پس این همه پیشرفت و تمدن کجا رفت؟ این روزها لبریز از سوال اند انقدر که گاهی وزن فیزیکی شون رو هم احساس می کنم. 



Saturday, 8 April 2017

Our Austrian Shakespeare

اول
خوشبختی یعنی اینکه با بچه های سال ششم لندن باشی و آبت باهاشون تو جوب نره و همه شاگردهای فارغ التحصیل لندن نشین تو تعطیلات باشن و ای میل تو باز کنی و ببینی که جواب ای میل دیشبت که ساعت دوازده و خرده ای نصفه شب به مارتین زدی اومده. در جواب "ما فردا لندنیم. فکر کنم تعطیلات باشی، اما اگر  بدتر از من هیچ جا نرفتی و تو کتابخونه ای، بیا ببینمت! تو هنوز یه قهوه به من بدهکاری پسر جان!"  نوشته بگو کجا؟


 وسط نشنال تیاتر داشتم بچه ها رو می شمرم که یکی زد  شونه ام. برگشتم و مارتین که بیست سانت هم بلندتر شده بدون خجالت پرید بغلم! پرسید شب دوازدهم کدومه؟ خندیدم که شِیکی! نمایش توئه! از من می پرسی؟ کم نمیاره که من که چهارصد ساله چیزی ننوشتم! می گم وایستا زیر لوگوی شب دوازدهم و یک عکس ازش می گیرم و می فرستم برای همکار نابغه که به اندازه من و شاید هم کمی بیشتر، دوستش داره. می نویسم شکسپیر ما در نشنال تیاتر و یک 
awwwwwww!
طولانی جواب می گیرم

دوم
می گه یه چیزی برات آوردم. یه چیزی که باعث شد نتایج امتحاناتم خوب بشه (جونور نود و یک درصد نمره کامل آورد و تو شهر اول شد!! همه امتحان های شفاهی اش رو کامل گرفت!) می گم اگر بحث  منسفیلد پارکه، من یکی اضافه داشتم! می گه نه. یه چیز دیگه!! می گم دستبندها؟ تمرین امتحان شفاهی ها؟ می گه نه!  بعد پاکنی که پارسال بهش دادم رو بهم می ده و می گه یادته سر امتحان قاطی کردم و داشتم از استرس سکته می کردم.  یادم میاد که سر امتحان زیست شون بودم و مارتین تازه از یک مریضی سخت برگشته بود. کلی وزن کم کرده بود. یک دفه هول کرد که 
Where are my pens?
اما انقدر آشفته گفت که ارلا جواب داد
You are wearing them! You are wearing pants!
و همه خندیدن حتی مارتین.
 می گه یادته اومدی و محکم بهم گفتی بشین. من جامدادی ام  همراهمه. پاکن منو بگیر. بنویس. پاکن کنم رو می ده دستم. تمیزش کرده. یکسال نگرش داشته. اگر بگم بغض نکردم، دروغ گفتم.

سوم 
از آقای مسوول می پرسم کیسه هام رو باید بدم به
 cloak room?  
بله تو  تاترها و کتابخونه های انگلیس هنوز جامه دار خانه) دارن!!)  آقا می گه نه. اگر بدی به جنتلمن بغل دستی، لازم نیست!! می گم شاگرد سابق!! کیف منو بگیر!!  می گه اصلا من برا همین اومدم

چهارم
وسط نمایش می گه چقدر دلم برا این متن ها تنگ شده بود!! از هفته ای هفت ساعت ادبیات رسیدم به صفر!! می گم خونه ات کجا است؟ خنده اش می گیره که  همون جایی که میس پریزم، جان وردیگ رو گم کرد!! ( یه ای میل  برام زده بود که هروقت از ایستگاه ویکتوریا رد می شم، یاد اهمیت ارنست بودن می کنم.)  نمایش که تموم می شه می گه باید بخونمش و من دلم برای پارسال و اون کلاس معرکه دیوانه که همه تراژدی ها و چند تا از کمدی های شکسپیر رو با من خوندن و تازه می گفتن یکی رو جا انداختیم، تنگ تر می شه.

پنجم 
با ما تا دم اتوبوس میاد. تو راه برام می گه که یه شاخه حقوق بین الملل رو پیدا کرده که به اتحادیه اروپا وصلش می کنه و حالا که انگلیس داره از اتحادیه جدا می شه، باید وکیل هایی باشن که بتونن از حقوق و ارزش های اروپایی دفاع کنن و اون وسط ها خیلی عادی اضافه می کنه من بدون اتحادیه اروپا اینجا نبودم و یادم میاره که دو سال تمام تو دوره دبیرستان تو یک کشور بیگانه تنها زندگی کرد که بتونه تو یه دبیرستان انگلیسی زبان درس بخونه و وارد یک دانشگاه انگلیسی یا آمریکایی بشه. اراده اش عجیب تحسین برانگیزه این بچه! می گه پس فردا کی می رید؟ می گم اگر بشه صبحش می ریم کتابخونه ملی ، بعد می ریم سوار قطار می شیم. می گه همون طرف هام. بهم تکست بزن. می گم باشه. اما نمی خواد بیای. می گه حالا تو تکست بزن. من هنوز یه قهوه بهت بدهکارم.

ششم
صبح روز برگشت، بهش خبر می دم که برنامه مون عوض شده و داریم می ریم پریم رز هیل. شاید اصلا به کتابخونه نرسیم. اما اگر رفتیم خبرش می کنم. ساعت دوازده و نیم، همکار می گه نیم ساعت وقت داریم. می ری  کتابخونه. می گم آره و چند تا بچه همراهم میان. اون وسط ها به مارتین تکست می زنم که من تو کتابخونه ام اما تا تو بیای ما باید بریم. به قهوه نمی رسیم. می گه یو سی ال ام و میام و یه ربع بعد سر و کله اش پیدا می شه. باهامون میاد تو ایستگاه و با همه خداحافظی می کنه. وقت رفتن می گه شب دوازدهم رو می خونم. می گم سینگ استریت یادت نره. می گه نه، می بینمش. قول!

هفتم
همکار که اصلا باهاش کلاس نداشته، پشت سرش می گه چقدر این بچه دوست داشتنی بود. آدم نمی خواد باهاش خداحافظی کنه.

و چرا همه اینا یادم افتاده؟
امروز بهم تکست زده که 
movie night!
و عکسی از کامپیوترش که داره سینگ استریت رو پخش می کنه، فرستاده. کنار کامپیوتر، زیر انبوه کتاب ها می شه شب دوازدهم رو تشخیص داد.