استاد جون به شدت عقیده داره که من غیر اجتماعی ام. چیزی نگفته ها! اما به شدت تلاش می کنه من رو وادار کنه که برم با ملت بچرخم و من آخرش کار خودم رو می کنم و از همه فعالیت های اجتماعی که نیاز به حرف زدن غیر درسی داره، در می رم!! کاملا هم روم می شه بگم مسائل روزمره زندگی عادی، نه برام جذابه و نه اصلا درباره بحث های طبیعی زندگی نظر خاصی دارم!! استاد جون نمی دونه که اینکه من تا لازم نباشه با دیگر موجودات کاری ندارم (نمونه اش بی علاقگی فراگیر من به تلفن و شبکه های اجتماعی!!) باعث شد که مامانم منو شونصد بار از ۶ ماهگی تا ۶ سالگی ببره خدمت دوستان روانپزشکش که مطمئن بشه بچه اش هیچ کدوم از زیرشاخه های اوتیزم رو نداره!! صرفا از دنیا اطرافش خوشش نمیاد و توانایی ریاضی اش هم صرفا استعداد ریاضیه و نشونه اوتیزم یا اسپرگر نیست!! یا مثلا همه معلم های من از کودکستان تا دانشگاه تا همکارهای معلم تلاش کردن منو اصلاح کنن و نشده!! بازم دلیلش صرفا این بوده که من هیچ دلیلی نمی بینم که وقتی از چیزی یا کسی خوشم نمیاد، نشون ندم. من از جمع های صرفا جمع شیم چون کار بهتری نداریم لذت نمی برم! ولی از تنها بودن و یه کار نسبتا مفید کردن بدم نمیاد!! همه این غر ها برای اینه که امروز استاد جون در تلاشی دوباره به بچه ها گفته بود، اگر می خوان برن کافه من رو هم ببرن!! اونا هم شرط بسته بودن که از پس من برمیان (ناگفته پیداست که بر نیومدن!!) از اون ور، آدم نمی تونه دلگیر هم بشه. خب بالاخره دارن بهت محبت می کنن ولی خیلی باعث می شه که آدم احساس دگر بودگی بهش دست بده (جمله قبل منو یاد شلدن می اندازه و اینکه آدم می تونه تو دبیرستان کتک بخوره، صرفا به خاطر اینکه خودش رو آدم خطاب می کنه!!!) اما خب من دنیای خودم رو ترجیح می دم. دنیای من قشنگ تره!! چرا باید وارد دنیایی بشم که دوستش ندارم؟ به قول بیل وایلدر که وقتی بهش گفته بودن چرا با زمونه همراه نیست، خیلی زمونه قشنگیه که آدم بخواد باهاش همراه هم
باشه؟
No comments:
Post a Comment