جورج بچه خوبیه ولی گاهی انقدر دور و بر آدم می چرخه و حرف می زنه که می خوای سرت رو به نزدیک ترین ستون بکوبی. قبل از اینکه سوار قطار بشیم یه تاج برگر کینگ با ساندویچش گرفته بود و انقدر رفت و اومد و همه رو عاصی کرد که من به شوخی بهش گفتم
Uneasy lies the head that wears the crown!!
سه چهار تا از بچه ها که پشت سرش بودن ادای کشتنش با خنجر و طناب دار و شمشیر و سم در گوش رو درآوردن!! وقتی همه خندیدند و جرج برگشت که ببینه چی شده. یکی گفت
Is there not enough water in heavens to wash it white as snow?
دومی جواب داد
البته که هست! Unking him!!!!
سومی خطاب به دومی گفت
Oh villain! Smiling damned villain!!
و چهارمی به مچش نگاه کرد که
Oh, look at my wrist! I have to go!
پ. ن.
به ترتیب از مکبث، مکبث، ریچارد دوم، هملت و داکتر هوریبل!!