"وقتی مجبور می شم مثل آواره ها لباسامو بریزم تو کیسه بیارم
laverie
نفرین می کنم اونایی رو که ما رو از خونه زندگیمون آواره کردن. اونجا همه مون تو خونه مون ماشین لباسشویی داشتیم. تازه من هیچوقت باهاش کار نکرده بودم. کارگر که می اومد لباسا رو هم می شست."
نگام می افته به لباساش. از حجمش معلومه 6 ماهه لباساشو نشسته. خونه اش یک خیابون با لباسشورگاه! فاصله داره. 10 دقیقه راهه. راستش خنده ام گرفت. اما خیلی جدی گفتم "راست می گی. زندگی تو غربت!!! آسون نیست. چرا برنمی گردی؟"
"اونجا که نمیشه زندگی کرد!!"
laverie
نفرین می کنم اونایی رو که ما رو از خونه زندگیمون آواره کردن. اونجا همه مون تو خونه مون ماشین لباسشویی داشتیم. تازه من هیچوقت باهاش کار نکرده بودم. کارگر که می اومد لباسا رو هم می شست."
نگام می افته به لباساش. از حجمش معلومه 6 ماهه لباساشو نشسته. خونه اش یک خیابون با لباسشورگاه! فاصله داره. 10 دقیقه راهه. راستش خنده ام گرفت. اما خیلی جدی گفتم "راست می گی. زندگی تو غربت!!! آسون نیست. چرا برنمی گردی؟"
"اونجا که نمیشه زندگی کرد!!"
No comments:
Post a Comment